یه نگاه دیگه کرد بهم و دستش و برد عقب و گذاشت رو فرمون. منم شیشه رو پایین کشیدم تا هوا عوض شه..

آخیش داشتم خفه میشدما.... 

رسیدیم جلوی در خونه. برگشتم سمت کوهیار. یکم نگاش کردم. هر چی فکر کردم یادم نیومد چرا تو ماشین اونم و چرا با اون اومدم خونه. رمان عشق جنس قو از شهروز براری صیقلانی

گیج گفتم: با اینکه نمی دونم چرا تو منو رسوندی خونه اما مرسی....

یه ابروش و برد بالا. قیافه اش هم متعجب بود و هم آماده ی خنده. 

با دهن جمع شده گفت: خیلی بد مستی. 

یکم نگاش کردم. حرفش سوالی نبود که جواب بخواد. انگار داشت یه واقعیتی و عادی بهم میگفت. 

هیچی نگفتم چون حرفش اصلا درست نبود. من هیچم بد مست نبودم و همیشه حد خودم و می دونستم. 

بی تفاوت بازم ازش تشکر کردم و پیاده شدم. وسایلمم از رو صندلی عقب برداشتم.

پاهام هنوز جون نداشت و تو راه رفتن و کنترل دست و پام مشکل داشتم. زیکزاکی رفتم جلوی در خونه و به زور کلید و از تو کیفم در آوردم . خواستم در خونه رو باز کنم که چون دستم سِر بود کلید از دستم افتاد پایین. 

خم شدم کلید و برداشتم و خواستم دوباره بندازمش تو در که موبایلم زنگ زد. 

گوشیم و از تو کیفم در آوردم. کوهیار هنوز نرفته بود و همون جا ایستاده بود. با دست بهش اشاره کردم که بره با سر گفت باشه. 

به صفحه ی گوشی نگاه کردم آرشا بود. یه نگاه به ساعت کردم 11 شب بود. نگران شدم. سریع گوشی و وصل کردم. 

-: الو آرشین....

نگران گفتم: سلام آرشا خوبی؟؟ چی شده؟؟؟

آرشا: نگران نباش خوبم چیز خاصی نشده فقط....

نگران تر گفتم: فقط چی؟ مامان خوبه؟؟؟ تو خوبی؟؟ دوباره اون مردک کاری کرده؟؟؟

آرشا: نه .. نه چیزی نشده همه هم خوبن. فقط اینکه می تونی بیای دنبالم؟؟؟ میشه امشب بیام خونه ی تو؟؟؟

با حرص گفتم: آرشا چی شده میگی یا ...

آرشا: هیچی آرشین با میلاد دعوام شده. نمی خوام برم خونه. از ماشینش پیاده شدم و الانم ماشینی به اون صورت پیدا نمیشه. می تونی بیای دنبالم؟؟

با حرص و نگران گفتم: بگو کجایی ؟ الان میام.

آرشا آدرس و داد. حرص و عصبانیت و نگرانیم باعث شده بود که قدم هام محکم بشه.

با اخم غلیظی راهم و کج کردم تا برم سر کوچه و ماشین بگیرم. عصبانیتم جلوی فکر کردنم و گرفته بود.

کوهیار که هنوز داشت نگاهم می کرد دنده عقب گرفت و جلوی پام ترمز کرد. شیشه رو داد پایین و گفت: آرشین چی شده؟ چرا نمیری خونه؟ با این حالت کجا می خوای بری؟؟؟

با اخم نگاهش کردم. کوهیار.. شب.. آرشا... ماشین .....

تندی از پنجره ی ماشین آویزون شدم و گفتم: کوهیار میشه من و تا یه جایی ببری؟؟؟ عجله دارم و ماشینم نیست ....

یکم نگاهم کرد فکر کنم حالم آشفته بود که سر تکون داد و گفت سوار شو. تند پریدم تو ماشین و آدرس دادم. بدون اینکه ازم چیزی بپرسه و بگه این جایی که میگی عجله دارم وسط یه خیابونه و تو اونجا چی کار داری حرکت کرد.

تو این شرایط نمی تونستم به این فکر کنم که کوهیار و زیاد نمی شناسم. که این پسری که الان کنارم نشسته و داره کمکم می کنه همون کسیه که به فاصله ی 20 سانت از تراسهامون میشناسمش و شاید سر جمه 5 بار بیشتر ندیدمش و طبیعتاً این همه کمک خواستن از کسی که زیاد نمی شناسیش خوب نیست. اما در هر حال این کمکها خوبی اونو می رسوند که بدون هیچ چشم داشتی کمکم می کرد. مثل یه همسایه .. یه دوست....

رسیدیم به خیابونی که آرشا آدرس داده بود. 

با چشم دنبالش می گشتم. اما همه جا تار بود. وای که من چقدر خنگم عینک چشمم نبود. لنز هم نداشتم برای همینم هیچی نمی دیدم. چرخیدم و از بین دوتا صندلی جلو خم شدم عقب. 

کوهیار با تعجب به حرکت من نگاه کرد و گفت: چرا این جوری می کنی؟؟؟

کیفم و برداشتم و دوباره نشستم رو صندلیم. همون جور که در کیف و باز می کردم و دنبال عینکم می گشتم گفتم: می خوام ببینم. عینک ندارم. آهان اینجاست.

عینک و به چشمم گذاشتم. خوبه حالا می تونستم راحت همه جا رو ببینم اما بازم آرشا رو ندیدم. 

دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم بهش ببینم کجاست که چشمم خورد به یه درخت توی پیاده رو که یه دختر کنارش ایستاده بود و بهش تکیه داده بود و 2 تا ماشین هم پشت هم تو خیابون جلوی دختره ایستاده بودن و نمی دونستم چی داشتن می گفتن که دختره اخم کرده بود و سعی می کرد بی توجه بهشون باشه. اما پیدا بود که ماشینها می خوان دختره رو سوار کنن و اون نمی خواد.

اونقدر عصبانی شدم که بی اختیار بلند سر کوهیار داد زدم.

من: همین جا نگه دار ....

کوهیار که شوکه شده بود سریع زد رو ترمز. از ماشین پیاده شدم و با حرص آستین های مانتوم و زدم بالا. به اولین ماشین رسیدم با همه ی قدرتم کوبیدم به صندوق ماشین و با داد گفتم: برو آقا وانستا....

به دومین ماشین رسیدم و محکم کوبیدم به درش و گفتم: برو ... برو که امشب چیزی گیرت نمیاد....

رسیدم جلوی آرشا که با چشمهای گرد و متعجب و البته بیشتر بهت زده بهم نگاه می کرد. 

شیک رفتم جلو و بغلش کردم. سرنشینای ماشین ها یه چیزایی می گفتن که نمی فهمیدم. 

دست آرشا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم بردمش سمت ماشین کوهیار. در پشت و باز کردم که سوار شه که شنیدم یکی از ماشین ها میگه: همون لیاقتت اینه که با این کولی های دگوری بری ....

همچین خون به صورتم هجوم اورد که تا یکی و نمی کشتم آروم نمی شدم. 

سریع برگشتم برم ماشین یارو رو داغون کنم که خودش زودتر فهمید تندی گاز داد رفت. منم مثل کولیها همون جا وایسادم 4 تا فحش خوشگل بهشون دادم و دلم که خنک شد برگشتم سوار ماشین شدم.

به کوهیار و آرشین که با تعجب بهم نگاه می کردن اخم کردم. 

رو به کوهیار گفتم: چیه؟؟؟ اعصاب ندارما...

کوهیار بدبخت سریع روشو برگردوند سمت جلو و به روی خودش نیاورد که چی دیده و چی شده. 

برگشتم سمت آرشا و با حرص و عصبانی پرسیدم: تو این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟؟ الان وقت دعوا کردن و قهر کردنه؟؟؟؟

آرشا یه نگاهی به کوهیار کرد و یه نگاهی به منو به فرانسه گفت: نمی تونستم تو ماشین اون باشم ... باید .. باید پیاده می شدم...

تازه تونستم رو صورتش دقیق شم. گوشه ی لبش پاره شده بود و خون مرده بود و کنار پیشونیش سمت چپ صورتش کبود بود.

با چشمهای گرد و بهت زده به انگلیسی که کوهیار نفهمه گفتم: آرشا چی شده؟؟ چرا صورتت این جوریه؟؟؟

دوباره آرشا یه نگاهی به کوهیار کرد و به فرانسه گفت: بزار برسیم خونه بهت میگم؟؟؟

مگه من می تونستم تا خونه صبر کنم؟؟؟ آرشا فرانسه می خوند و اینکه الان داشت به فرانسه حرف می زد نشون می داد نمی خواد کوهیار چیزی از موضوع بفهمه. من اینو درک می کردم اما اعصابم اونقدر کشش نداشت که تا خونه صبر کنم. من فرانسه می فهمیدم اما درست نمی تونستم حرف بزنم. برای همینم به انگلیسی جوابش و می دادم به امید اینکه کوهیار نفهمه. اگرم می فهمید که دیگه هیچی. تو شرایطی نبودم که بتونم به کوهیار و ذهنیتش از خودم و خواهرم فکر کنم.

عصبانی گفتم: میگی یا زنگ بزنم از میلاد بپرسم؟؟؟

اخمی کرد و گفت: دعوامون شد... سر چیزای همیشگی.. عصبانی شد... با دست کوبوند تو صورتم.

چشمهام 4 تا شد.. 

با حرص داد کشیدم: میلاد تو رو زد؟؟؟ تو رو زد؟؟؟ غلط کرده. بی خود کرده پسره ی پوفیوز بی بته. به چه جراتی دست رو تو بلند کرده؟ می کشمش. همچین بزنمش که بفهمه دست رو دختر بلند کردن یعنی چی....

تند گوشیم و در آوردم و زنگ زدم به میلاد. آرشا سعی می کرد با خم شدن و آویزون شدن سمت من گوشیو از دستم در بیاره اما موفق نشد.

با دومین بوق میلاد گوشی و برداشت. تا الو گفت شروع کردم.

من: پسره ی انتر بی صاحاب گیر آوردی؟؟ فکر کردی آرشا کس و کار نداره که این جوری کیسه بکسش کردی؟؟؟

میلاد: آرشین من ....

من: آرشین و کوفت ... دیگه اسمم و به زبونت نمیاریا. من دیگه تو رو نمی شناسم. اون موقع که مثل خواهر باهات رفتار می کردم وقتی بود که فکر می کردم آدمی اما الان فهمیدم از حیوونام بدتری. دیگه نبینم دوروبر آرشا بگردی. نه زنگ می زنی نه میری سراغش فهمیدی؟؟؟

میلاد: آرشین من آرشا رو دوست ...

من: ببند دهنت و اسم آرشا رو به زبون نیار. دهنت و آب بکش پسره ی ..... مرده شور تو و اون دوست داشتنت و ببرن که با زور نشونش می دی. اگه دوستش داشتی این جوری تو دهن و صورتش نمی زدی. چه جور احساسیه که از یه طرف قربون صدقه اش میری از یه طرف با مشت نوازشش می کنی.

ببین میلاد فقط کافیه یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه اسمت و بشنوم. یا بفهمم آرشا در موردت حرفی می زنه. یا بدونم رفتی سراغش همچین بلایی سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی. خودتم خوب می دونی که می تونم و حرف بی خود نمی زنم. اونقدر دوست و آشنا دارم که بتونن ....

دیگه عصبانیت نزاشت ادامه بدم. بدون کلمه ی اضافه گوشی و قطع کردم. آرشا موش شده بود و سر به زیر تو صندلیش نشسته بود. کوهیار یه نیم نگاه عجیب بهم کرد و هیچی نگفت. 

با اخم برگشتم سمت آرشا... دلم براش سوخت. ملایم تر به انگلیسی گفتم: تو هم دیگه غصه نخور بی خیال این پسره شو. کسی که دست بزن داشته باشه بره بمیره بهتره. کم از دست مرتیکه کتک خوردیم حالا یه جوجه خروسم می خواد دست رومون بلند کنه؟؟؟ 

برای اینکه حالش بهتر بشه به شوخی و با ته مایه خنده گفتم: هر وقتم جیگر خواستی خبرم کن خودم می برم بهت جیگر می دم.

سرش و بلند کرد و یه لبخند کج زد بهم. 

با چشم و سر به کوهیار اشاره کرد و گفت: دوست پسرته؟؟؟ اسمش چی بود؟؟؟ 

یادش نمیومد رفتم کمکش. همون جور که بر می گشتم و به صندلیم تکیه می دادم گفتم: آزاد... نه اون نیست. همسایه امه....

آرشا با خنده و قر به انگلیسی گفت: چه همسایه ی خوبی ... چه پسر خوبی ....

کلاً همه ی حرفهامون غیر اونایی که در مورد میلاد بود و به انگلیسی زده بودیم. حرفهای میلادم آرشا به فرانسه گفت.

از حرف آرشا بی اختیار یه لبخند ریز زدم. خداییش کوهیار همسایه خوبی بود. امشب که رسماً به دادم رسید ....

کوهیار: نظر لطفتونه. خوبی از خودتونه آرشا... درسته؟؟؟ 

آرشا با بهت سرش و تکون داد. منم غافلگیر شده بودم. چون کوهیار به انگلیسی با لهجه ی آمریکایی جواب آرشا رو داد.

کوهیار: من کوهیار سر مست هستم خوشبختم.

دستش و کج از بغل سرش گرفت سمت آرشا و آرشا هم آروم بهش دست داد و گفت: منم خوشبختم. من آرشا خواهر آرشین هستم.

کوهیار: بله متوجه شدم.

یه لبخندی هم رو لبش بود که انگار از ضایع کردن ماها خوشحال بود. خداییش فکر نمی کردم انقدر زبانش خوب باشه. 

کوهیار با یه نیشخند برگشت طرفم و با بدجنسی گفت: محض اطلاع میگم که من رشته ی دانشگاهیم زبان انگلیسی بوده و تو شرکت واردات صادرات با کشتی کار می کنم و تقریباً خیلی از زبان های دنیا رو می فهمم. 

نمی دونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم. این حرفش دقیقاً این معنی و میداد که بی خود برای من زبون بازی نکنید چون حرفهای فرانسویتونم فهمیدم. بیخودی خودمونو ضایع کرده بودیم. 

یکم بعد آرشا آروم خودش و کشید جلو و از سمت راست صندلیم آروم که مثلاً کوهیار نفهمه گفت: آرشا اینجا چقدر بو گند میده. من سردمه تو شیشه ی جلو رو یکم بکش پایین خفه شدیم.

اومدم بگم نمی دونم از این بوگندو بپرس که کوهیار زودتر گفت: ببخشید آرشا خانم شرمنده بابت این بوی بد. تقصیر خواهرتونه. 

با چشمهای گرد سریع برگشتم سمتش و گارد گرفته گفتم: بچه پررو من به روت نیاوردم ولی دیگه نباید گناه خودتو بندازی گردن من که. ماشینت از اولم بوی بد می داد به من چه؟؟؟

کوهیار برگشت سمتم و یه ابروش و فرستاد بالا. دوباره برگشت و به خیابون روبه روش نگاه کرد و گفت: میگم بد مستی همینه دیگه یادت نیست کنار جوب لباس بنده رو مزین فرموندید؟؟؟

اخم کردم تا تمرکز کنم ببینم چه جوری مزین کردمش.

کوهیار: گلاب به روتون آرشا خانم روم به دیوار خواهرتون ما رو زرد کردن و بعدم از ترس غش فرمودن که کسی چیزی بهش نگه. 

آرشا پق زد زیر خنده. من اما تو اون تیکه های فیلم تو ذهنم دنبال صحت گفته های کوهیار بودم. اما یادم نمیومد. هنوزم فکر می کردم کوهیار داره دروغ می گه که خودشو تبرئه کنه اما عقل حکم می کرد که چیزی نگم. یه درصد حرفهاش درست می بود من ضایع می شدم.

برای اینکه بیشتر ضایع نکنم دیگه ساکت شدم و تا رسیدن به خونه نه من و نه آرشا هیچی نگفتیم. 

بالاخره رسیدیم خونه. آرشا از کوهیار تشکر کرد و باهاش دست داد و پیاده شد.

برگشتم سمت کوهیار و گفتم: بابت همه ی کارهایی که امشب برام انجام دادی ممنونم. با اینکه هنوز نمی دونم چرا امشب تو ماشینت بودم.

کوهیار لبخند سرخوشی زد و زیر لب یه چیزی مثل گیج گفت. 

کوهیار: می خواستم بهت بگم اون یارویی که ماشینت و می خواست درست کنه، یه مدته که رفته مسافرت. تا هفته ی دیگه بر می گرده. یعنی ماشینت هنوز درست نشده. باید یکم صبر کنی. 

با اخم گفتم: چرا انقدر دیر؟؟؟ خوب بدید یکی دیگه درست کنه. مگه یه در درست کردن چقدر زمان میبره؟

کوهیار: زمان زیادی نمیبره موضوع اینه که دوستم به این تعمیرکاره اطمینان داره و می دونه چی کار می کنه و بلایی سر ماشینت یا وسایلش نمیاره. برای همینم میگه فقط خودش باید ماشین و درست کنه نه کس دیگه ای.

من که چیزی نه از ماشین و نه از تعمیرش نمی دونستم. بی خیال شدم و گفتم: باشه مشکلی نیست. ممنون که خبر دادی بهم. بازم تشکر و ... شب خوش.

دستش و جلو آورد و باهاش دست دادم و پیاده شدم. در خونه رو باز کردم و اول آرشا وارد شد و بعد من. کوهیار با یه بوق خداحافظی کرد و رفت سمت خونه ی خودش.

با آرشا رفتیم تو خونه. من یه راست رفتم زیر دوش. بی توجه به لباسهایی که تنم بود درشون آوردم و یه دوش آب گرم حسابی گرفتم. نمی دونم چرا بو میدادم. 

حالم حسابی جا اومد. حوله پیچ اومدم بیرون. موهای خیسم و باز گذاشتم تا خشک شه. رفتم تو هال. آرشا رو مبل نشسته بود و یه فنجون قهوه تو دستش بود. رفتم برای خودمم یه فنجون ریختم و اومدم نشستم رو مبل کنارش.

مثل آرشا خیره شدم به صفحه ی تلویزیون که آهنگ پخش می کرد. 

آرشا: کوهیار واقعاً فقط یه همسایه است؟

بدون نگاه کردن بهش گفتم: آره یه همسایه که تا حالا چند تا کمک گنده بهم کرده.

سری تکون داد.

آرشا: از آزاد چه خبر؟ اوضاعت با اون چه طوره؟

یه نفس بلند کشیدم. یاد آزاد افتادم. کوتاه گفتم: خوبه ...

آرشین برگشت سمتم و موشکافانه نگاهم کرد و گفت: خوب بگو ... میشنوم...

خوب می دونست وقتی این جوری نفس می کشم یعنی یه چیزی مشکل داره.

برگشتم سمتش و خیره شدم بهش. باید برای یکی می گفتم.

به بخار قهوه ام نگاه کردم و گفتم: آزاد خوبه... هم خوشتیپه، هم خوش قیافه است، هم پولداره .. در کل پسر خوبیه ... نمیشه روش ایرادی گذاشت... فقط ...

آرشا: فقط....

نگاش کردم. دقیق شده بود به حرفهام. 

من: فقط اینکه خیلی مسافرت میره و من خوشم نمیاد. یعنی هر دو هفته درمیون. شاید به زور 3-4 روز تهران باشه و بتونم ببینمش. 

آرشا سرش و کج کرد و گفت: خب اینکه خوبه. مگه تو همیشه نمیگی دوری و دوستی؟؟؟

موهای خیسم و انداختم پشتم و گفتم: چرا من همیشه همین و میگم اما می دونی چیه؟؟؟ آزاد وقتی هست خیلی خوبه. خیلی مهربونی می کنه خیلی محبت می کنه. یه جورایی آدم و میکشه سمت خودش و بعد یهو تو اوج کشش ولت میکنه و میره. تا میای به نبودنش و دور بودنش عادت کنی دوباره بر می گرده و روز از نو و روزی از نو. من تو این رابطه ام ثبات ندارم. نمی دونم دقیقاً باید چه جوری باشم. مخصوصاً که وقتی مسافرته زیاد تماسی هم با هم نداریم. کلاً تا وقتی هست خوبه. وقتی نیست خیلی دوریم از هم. از طرفی ...

آرشا: از طرفی چی؟؟؟

من: از طرفی یه دوستایی هم داره که من اصلاً ازشون خوشم نمیاد. شوخیهایی می کنن که خیلی زننده است و ... نمی دونم.. من یکی نمی تونم با دوستاش کنار بیام. 

آرشا: آخرش که چی؟؟؟ تو از آزاد خوشت میاد یا نه؟؟؟

دقیق نگاهش کردم و گفتم: آره ... خوشم میاد... یه جورایی به محبتهای زیادش تو دوره ی بودنش عادت کردم و خوشم میاد. 

آرشا لبخندی زد و گفت: خوبه...

تکیه داد به مبل.

من: با میلاد بهم می زنی؟؟؟

سری تکون داد و گفت: سخته ولی آره ... از همون لحظه که دست روم بلند کرد برام مرد. دیگه مثل قبل بهش نگاه نمی کنم. دیگه نمی تونم کنارش آروم باشم. می دونی چیه؟؟؟ میلاد برام بچه است. تو که می دونی .. همه ی دوستای من خیلی بزرگ بودن. میلاد خیلی کوچیکه... من نمی تونم با اخلاقهای بچگانش کنار بیام. می دونم دوستم داره اما ..... من یه آدم بزرگ می خوام. یه مرد... نه یه بچه ...

می فهمیدم. خودمم همیشه تو دوستی کردنام دنبال بزرگتر از خودم بودم. یه جورایی به خاطر بابامون همیشه دنبال یه کسی بودیم که نقش اون و برامون داشته باشه.

از فکر کردن زیاد سر درد گرفتم. با پا یه لگد آرومی به پای آرشا زدم و گفتم: لباسای من و که پوشیدی. پاشو بریم رو تخت با هم بخوابیم. من خسته ام.

سری تکون داد و از جاش بلند شد.

****

-: نه .. نه .. امکان نداره .... بگو مرگ آرشین؟؟؟ دروغ میگی شیده.. دروغ میگی مثل سگ ... آخه چه طور ممکنه .... بمیری تو که حیثیت برام نزاشتی ...

با حرص گوشی و قطع کردم و انداختم رو مبل. دستهام و فرو کردم تو موهام و آرنجم و گذاشتم رو زانوهام. 

آرشا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: آرشین چی شده؟؟

تو همون حال گفتم: گند زدم. آبروم رفت..

نشست کنارم و گفت: آبروت چرا رفت؟ جلوی کی رفت؟؟؟

ناراحت سر بلند کردم و نگاش کردم و گفتم: جلوی همه... جلوی محسن دوست پسر شیده. بدتر از همه جلوی کوهیار. من زیاد نمیشناسمش اما دیشب در بدترین وضعیت ممکن من و دیده. 

آرشا با تعجب گفت: واقعاً من فکر می کردم یه همسایه و دوست خیلی صمیمیه. آخه با اون شکلی که تو داشتی فکر کردم خونه اش بودی و برای همین با هم اومدین.

با تعجب برگشتم سمتش و با استفهام گفتم: منظورت از اون شکلی که من داشتم چیه؟؟؟

آرشا چشمهای گردش و بهم دوخت. چند بار پلک زد و گفت: منظورم لباسهاته دیگه....

یکم زل زل نگاش کردم و گفتم: لباسام چیه مگه؟؟

آرشا حرصی پوفی کرد و گفت: آرشین میزنمتا. بابا مگه یادت نیست دیشب چی پوشیده بودی؟؟؟

واقعاً یادم نبود... با سر گفتم نه...

یه ابروش و انداخت بالا و گفت: پس بهتره بری یه نگاه به لباسهات بندازی....

گیج از جام بلند شدم و رفتم سمت حمام. نمی فهمیدم مگه لباسام چش می تونست باشه که آرشا این جوری میگه؟؟؟

در حمام و باز کردم. دیشب اونقدر خسته بودم که یادم رفت لباسهام و بندازم تو لباسشویی. رفتم سمت لباسهام. دنبال لباسهام می گشتم اما جز یه ژاکت بافت قهوه ای مردونه و یه پیژامه ی مردونه ی گنده و یه بلوز مردونه ی گشاد چیز دیگه ای نبود. یکم نگاشون کردم. یهو مثل جن زده ها خم شدم سمتشون و گرفتمشون تو مشتم...

ای بمیری شیده که من راحت بشم.. دختره ی منگل لباسهای باباش و تنم کرده بود. میمرد لباسهای مامانش و تنم کنه؟؟؟ 

اونقدر عصبی شدم که یه جیغ بلند کشیدم. آرشا با هول خودش و پرت کرد تو حمام...

آرشا: چی شده؟؟ چرا جیغ می کشی؟؟؟

با قیافه ای که آماده ی آه و ناله کردن و زجه مویه بود گفتم: میکشم.. من این شیده رو می کشم.. کچلش می کنم... تار تار موهاش و با دندونام می کنم... نمی زارم مو به سرش بمونه دختره ی زشت میمون... حیثیت نزاشت برام نه جلوی محسن و اون فامیل بوزینه اشون نه جلوی در و همسایه... وای حالا می فهمم چرا اون پسر دیروزیا که می خواستن سوارت کنن گفتن لیاقتت همین کولی های دگوریه.. وای ببین ترو خدا با اون جیغ و دادی هم که من کردم حقا که کولی ام... 

حالا چی کار کنم؟؟ چه جوری برم برای کوهیار توضیح بدم که چی شده؟؟؟ با اون وحشی بازی که من سر اون ماشینا در آوردم و بعدم گندی که به لباساش زدم و بدتر از اون دعوای تو و میلاد و مرتیکه گفتن من...

وای خــــــــــــــــــــــــ ـــدا........................ 

جیغ جیغا و تهدیدهای منو بگو.. اون جور که من میلاد و تهدید کردم حتماً کوهیار فکر می کنه من یه گانگسترم یا با مافیایی، قاچاقچی هایی چیزی کار می کنم که اون جوری به میلاد گفتم ...

محکم با دوتا دستم لباس ها رو زدم تو سرم. آرشا به زور لباسها رو از تو مشتم در آورد و هلم داد و از تو حموم بیرونم آرود.

آرشا: خوب حالا که کار از کار گذشته تموم شد رفت. بعداً از کوهیارم عذرخواهی کن و براش توضیح بده.

وای نه خیلی بد بود. نمی خواستم کوهیار که یه همسایه بود ذهنیت بدی در موردم داشته باشه. هر کس دیگه ای بود مهم نبود. اما همسایه نه. کافی بود یه نفر تو این محل پشت سرم حرف بزنه تا یهو همه گیر بشه و بازار شایعه و خاله زنک بازی به را بشه و بعد به گوش صاحب خونه برسه و ... دیگه تا تهش برو...

دست آرشا رو ول کردم. آرشا با تعجب نگاهم کرد. 

من: باید همین الان براش توضیح بدم. 

آرشا: باشه توضیح بده. شمارش و داری؟؟ زنگ بزن بهش.

من: نه .. نه باید حضوری حرف بزنم. تلفنی نمیشه. 

راهم و کج کردم سمت تراس. می دونستم باید باهاش حرف بزنم اما خدا خدا می کردم که نباشه خونه که من بتونم یکم زمان داشته باشم با خودم فکر کنم که چه جوری دیشب و بدون اینکه آبرومو بیشتر از این ببرم توضیح بدم. 

آرشا: اوی آرشین کجا میری؟؟

گیج وبی تمرکز گفتم: دارم میرم براش توضیح بدم.

آرشا آرومتر گفت: خواهرم خل شد...

بی توجه به اون و حرفش در تراس و باز کردم. سرم پایین بود رفتم بیرون. به سمت چپ چرخیدم و ایستادم کنار تراسم، رو به روی تراس کوهیار. یه نفس عمیق کشیدم که صداش کنم.

سرم و تا نصفه بلند کردم که اسمش و بگم....... 

-: یا قمربنی هاشم....

با ترس یه قدم به عقب رفتم.

کوهیار: هیـــــــش .. آروم... بشین ...

با چشمهای گرد به کوهیار که تیپ زده، زانو به بقل تکیه داده بود به تراس و نشسته بود خیره شدم. نزدیک بود پس بی افتم. این پسره تخته هاش کمه ها.

اخم کردم و گفتم: چرا بشینم؟ تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ چرا آروم حرف می زنی؟؟

کلافه سری تکون داد و با حرص گفت: به من نگاه نکن. بهت میگم بشین. جوری وانمود کن که کسی اینجا نیست.

با تعجب گفتم: اما تو اینجایی ....

حرصی دندوناش و رو هم فشار داد و گفت: خیلی خنگی ...

آروم بلند شد و از گوشه ی تراس به خیابون رو به روی خونه نگاه کرد و بعد تندی بلند شد دست من و با یه فشار کشید و به زور نشوندم. درست مثل خودش.

منو که نشوند خودشم نشست درست مثل قبل. نمی دیدمش اما صداش و می شنیدم. دیواره ی تراسهامون به طور کامل پوشیده بود انگار یه دیوار نصفه و کوتاه به جای تراس گذاشته بودن و برای همین وقتی می نشستی نه می تونستی تراس بغلی و ببینی نه بیرون و خیابون و ....

کوهیار: نزدیک بود لوم بدی.

این پسره خیلی مشکوک بود. مطمئنن حدس اولیه ام درست بود که خلاف کار قاچاقچیه و برای همینم همه اش مسافرته و الانم حتماً پلیس تحت نظرش داره. وای خدا خودم و نابود کردم. نکنه فکر کنن من این کوهیار و می شناسم بخوان بیان دنبالم و تعقیبم کنن. نکنه زندانیم کنن.

اونقدر درگیر فکرام بودم که بی هوا گفتم: دزد قاچاقچی خیلی نامردی چرا من و وارد این بازیها کردی؟؟ من یه دختر معمولی بودم نمی خوام به خاطر تو بمیرم. نمی خوام درگیر پلیس شم و زندانیم کنن.

داشتم غم باد می گرفتم از ناراحتی. من ممکن بود برای ادامه تحصیل بخوام برم یه کشور دیگه و اگه کارم به پلیس و اینا بکشه رفتنم سخت میشد. صدای کوهیار و شنیدم.

کوهیار: دختره ی دیوونه اینا چیه که میگی؟؟؟ قاچاقچی و دزد چیه؟؟؟ پلیس یعنی چی؟ چرا باید ببرنت زندان؟؟؟

عصبی گفتم: به خاطر تو، از چی داری فرار می کنی؟؟

کوهیار: خیلی خُلی دختر. من اگه قایم شدم به خاطر دوست سیریشمه.

گیج گفتم: یعنی چی؟؟

کوهیار: صبح دوستم زنگ زد گفت بریم یه جایی. ولی من نه حوصله ی اونو داشتم نه جایی که می خواستیم بریم. البته می خواستم دست به سرشم بکنم. چون شب قراره برم مهمونی اگه بهش می گفتم می خواست چتر بشه.

من: خوب این چه ربطی به قایم شدن ما داره.

کوهیار: آخه بهش گفتم من تهران نیستم و بندرم. اونم از صبح پیله کرده اومده دم خونه کشیک ایستاده ببینه من واقعاً خونه ام یا رفتم بندر. لعنتی بی خیالم نمیشه....

با تعجب گفتم: خوب چرا کشیکت و میده؟

کوهیار حرصی گفت: بس که دیوونه است. بعضی از دوستام خل و چلن خوب.

من: خوب چرا اومدی بیرون؟

کوهیار: برای اینکه دیرم شده باید برم مهمونی و تا اون نره من نمی تونم پام و از خونه بذارم بیرون.

من: حالا می خوای چی کار کنی؟؟؟

کوهیار: منتظر می مونم.

دیگه چیزی نپرسیدم. زانوهام و بغل کردم و آروم نشستم. 5 دقیقه ی بعد یادم اومد که چرا اومدم اونجا.

من: چیزه .. کوهیار در مورد دیشب باید یه توضیحی بدم...

کوهیار: رفتی خونه ی دوستت، مست کردی، احتمالا رو لباست بالا آوردی یا یه همچین چیزی و اونا هم برای دور هم شاد بودن اون لباسها رو تنت کردن. توضیح لازم نیست.

با دهن باز به جلو خیره شدم. این پسره کیه؟ پیشگو؟؟؟

دیگه چیزی نگفتم. 6-7 دقیقه ی بعد کوهیار حرصی گفت: اه این چه وضعشه؟ این کنه تا کی می خواد اونجا بایسته؟؟؟ باید یه درس عبرتی بهش بدم که بفهمه زاغ ملت و نباید چوب بزنه.

آروم از جام بلند شدم و از کنار تراس سرک کشیدم. لعنتی خسته بشو هم نبود.

من: می خوای چی کار کنی؟؟

کوهیار : صبر کن.

صدای دکمه هایی و شنیدم و بعد صدای کوهیار که کمی تغییر کرده بود: الو 110 ... ببخشید آقا می خواستم گزارش یه مورد مشکوک و بدم. یه ماشین 206 که یه سرنشین مرد هم داره از صبح تا حالا جلوی خونه ی ما پارک کرده و نمیره. همه اشم به خونه ی ما نگاه می کنه. بله بله برامون مزاحمت پیش آورده. ما دختر جوون دم بخت داریم آقا. زن و دخترام امنیت ندارن از دست این مرد ...

بله ممنون میشم رسیدگی کنید.

به ثانیه نکشید که صدای خوشحال کوهیار و شنیدم.

کوهیار: خوب دیگه درست شد. حالا یاد می گیره.

خیلی دلم می خواست برم با بهت زل بزنم بهش و بگم: واقعاً زنگ زدی پلیس؟؟ جداً؟؟؟

اما جلوی خودم و گرفتم. من نمی دیدمش. ممکن بود ادا در آورده باشه و برای مسخره کردن من و اگه چیزی بهش بگم بعد بهم بخنده بگه تو چقدر زود باوری. باید می رفتم تو خونه من این بیرون کاری نداشتم اما خوب یه کمی هم کنجکاوی که بفهمم کوهیار چه جوری خلاص میشه نمی زاشت برم.

با افکارم مشغول بودم. حدود چند دقیقه ی بعد که هنوز تو فکر بودم که صدای یه آژیر شنیدم. تندی برگشتم سمت خیابون و آروم و زیر زیرکی به خیابون نگاه کردم. جدی جدی پلیس بود. رفت سمت 206 که کوهیار گفته بود. یه پسر جوون از توش پیاده شد. یکم با پلیسه حرف زد و بعد سوار شد . راه افتاد. پلیسام وقتی مطمئن شدن ماشین رفته سوار شدن و رفتن. هنوز رو زانو نشسته بودم و کلمه امم یکم بالاتر از دیوارچه ی تراس بود.

کوهیار: حقش بود.

سرمو بلند کردم و به کوهیار که ایستاده بود و دستهاش و تو جیبش فرو کرده بود نگاه کردم.

کوهیار نگاهی بهم انداخت و گفت: تو چرا هنوز قایم شدی؟؟ تموم شد می تونی بایستی.

فهمیدم هنوز تو جو پنهون کاری هستم. از جام بلند شدم و پشت لباسم و تکون دادم. این کوهیارم خطرناک بودا.

کوهیار برگشت سمتم و بهم لبخند زد و گفت: خوب دیگه تموم شد. من دیگه برم. مرسی که موندی. به آرشا سلام برسون.

با هم دست دادیم و کوهیار رفت تو خونه و منم برگشتم تو خونه.

آرشا داشت با موبایلش حرف می زد. 

آرشا: باشه .. باشه مامان. من خونه ی آرشینم. اوکی با هم میایم. خیله خوب سعی می کنم بیارمش. باشه .. خداحافظ...

گوشی و قطع کرد و برگشت سمت من. همون جور که به سمت آشپزخونه می رفتم تا برای خودم قهوه بریزم گفتم: من جایی نمیاما...

آرشا اومد و به اپن تکیه داد و گفت: باید بیای. مامان گفت حتماً بریم. خاله فرناز اومده و ماها باید باشیم.

سریع برگشتم سمتش. تند پرسیدم تنها اومده یا با بچه ها؟؟؟

آرشا نیشخندی زد و گفت: تنهای تنها که نیست اما از بچه ها فقط آرام همراهشه. 

آرام ...

لبخندی زدم و سری از رضایت تکون دادم و سر خوش گفتم: بریم...

خاله فرناز از دوستای قدیمیه مامان بود. با هم مدرسه می رفتن و تو یه دوره ای از زندگیشون تو دوران دبیرستان با هم هم خونه بودن. 

اون وقتها مامان شمال زندگی می کرد. ماها هر وقت می رفتیم شمال کل مدت اقامتمون خونه ی خاله اینا بودیم. از خاله های واقعیم بیشتر دوستش داشتم و با بچه هاش صمیمی تر بودم.

خانواده ی پر جمعیتی داشتن 5 تا بچه و آرام دختر آخر بود.

چه شبهایی که تابستونها تو خونه اشون تا صبح بیدار می موندیم و حرف می زدیم. چه بازیهایی که نمی کردیم. دختر شاه پریون. پرنسس بازی.. چه قوه ی تخیلی داشتیم ماها.

ساعت از 7 گذشته بود که جلوی در خونه بودیم. حتماً مامان از دیدنم اونم انقدر زود تعجب می کنه اما خاله اینا فرق می کنن.

تقریباً از اتفاقات توی خونه ی ما هم خبر داشت. اونقدر ساده بود که هر وقت من یا آرشا می دیدیمش هر اتفاقی که می افتاد و براش تعریف می کردیم. یه جفت گوش شنوا بود و حرف و قضاوتی نمی کرد و همینم حسنش بود.

در زدیم و منتظر موندیم. مامان در و باز کرد. با دیدن ما البته بیشتر من چشمهاش از رضایت برق زد. 

وارد شدیم. با دیدن خاله و آرام کلی ذوق کردم. رفتم جلو و زودتر از آرشا هر دوشون و بوسیدم. خیلی دلم براشون تنگ شده بود.

با خاله یکم حرف زدیم و بعد رفتیم تو اتاق آرشا. از هر دری حرف می زدیم. از کارم پرسید از تنها زندگی کردنم. جزو معدود افرادی بود که از تنها زندگی کردنم و علتش و اینا خبر داشت برای همینم نیاز به تظاهر کردن جلوش نبود.

تو دنیا آدمهای کمی پیدا میشن که بتونی در کنارشون خودت باشی. خود خودت بدون تظاهر.

آرشا از اتاق بیرون رفت و چایی و میوه بیاره. با آرام در مورد مهمونیه دیشب حرف می زدم و سوتی هایی که دادم. همون جور که از تیکه های فیلمی که از دیشب تو ذهنم بود حرف می زدم حرص می خوردم از این همه خرابکاری که کرده بودم. 

آرامم رو تخت ولو شده بود و فقط می خندید و بیشتر لجم و در میاورد و باعث میشد حس بدی از خودم پیدا کنم. اونقدر دیشب حالم بد بود که از خوردن اون مشروبها پشیمون شدم.

در باز شد و آرشا سینی به دست وارد شد. سینی و رو میز گذاشت و یه نگاه به آرام کرد و یه نگاهم به من و بعد همچین برگشت سمتم که سکته کردم.

آرشا: آرشین چی بهش گفتی ؟؟؟

با تعجب و چشمهای گرد گفتم: هیچی چیز بدی نبود....

آرشا با یه اخم ریز و مشکوک گفت: ببینم در مورد دیشبت که براش حرف نزدی؟؟؟

من: چرا اتفاقاً از دیشب گفتم

آرشا محکم کوبوند تو سرم و گفت: خاک بر سرت بدبخت شدی. الان سوژه ات می کنه.

با چشمهای گرد نگاش کردم و گیج گفتم: سوژه ام میکنه؟ سوژه ی چی ؟؟؟

آرشا: دیوونه آرام داستان می نویسه هر چی براش تعریف کنی سوژه می کنه بعدن تو کتاباش شرفت و می بره.

تند برگشتم سمت آرام و پرسیدم: آرشا راست می گه؟ کتاب می نویسی؟؟؟

آرام با نیش باز نگاهی بهم کرد و شونه ای بالا انداخت و بدجنس گفت: چی کار کنم شما خودتون بدون هیچی هم سوژه ی خوبی برای داستانید. مگه تقصیر منه؟؟؟

یه چشم غره بهش رفتم. 

آرام: حالا اجازه هست؟؟

من: اجازه ی چی؟؟

آرشا: نخیر ... هنوز یادم نرفته سر قبلیه چه جوری آبروی منو بردی...

دوباره آرام نیشش و باز کرد. 

آرام: آرشا جونی کسی که نمیشناستت...

آرشا خودش و ولو کرد کنارش و گفت: خفه ...

خنده ام گرفت. بی تفاوت گفتم: اگه دوست داری بنویس.

اونم ذوق زده بالشت و برداشت و بغلش کرد وبا دقت بیشتری به حرفهامون گوش داد. خاک بر سر بدجوری همه چیز و ضبط می کرد الان می فهمم چرا وقتی به ماها میرسه انقدر آروم میشه و یک کلمه حرف نمی زنه و بیشتر گوش میده. دنباله سوژه ی نابه. وگرنه این دختر تو حرف زدن کم نمیاره.

حرفامون گل انداخته بود و اصلاً یادم نیست چی شده بود که بحثمون به ازدواج کشیده شد. 

آرام یه سالی از من بزرگتر بود. داشت در مورد دختر داییش که تازه ازدواج کرده بود حرف می زد. یهو برگشت سمت ماها و گفت: یه سوال بپرسم...

من: بپرس ...

آرام بالشت و گذاشت رو پاهاش و دستهاش و زد زیر چونه اش و متفکر کفت: شماها فکر می کنید آیندتون چه جوری باشه؟؟ یعنی تصورتون از آینده چیه؟؟ فکر می کنید ازدواج کنید؟؟؟

آرام می دونست که ماها هیچ کدوم اهل ازدواج کردن نیستیم. 

قبل از اینکه من جواب بدم آرشا گفت: 20 سال دیگه .. آرشین هنوزم تنها زندگی می کنه. تو ایران یا یه کشور دیگه... مثل الان کار می کنه و بی خیال همه چیزه. اما من ... من با یه پیرمرد ازدواج کردم.

آرام با تعجب گفت: پیره مرد؟؟؟ 

آرشا یکم لبش و کج کرد و گفت: شایدم جوون اما پولدار...

آرام با تعجب دوباره گفت: خوشبختی؟؟؟

آرشا خیلی مطمئن گفت: البته که خوشبختم چون طلاق گرفتم.

چشمهای آرام گرد شد. 

آرام: چرا طلاق گرفتی؟؟

آرشا: چون مهریه ام و برای زندگی لازم دارم. گفتم پیرمرد برای اینکه شاید بمیره و من ارثش و بگیرم و خوب زندگی کنم. ولی اگه جوون بود هم مهم نیست مهریه ام و می گیرم و ازش جدا میشم و عشق زندگی و می کنم.

آرام گیج نگاش کرد و در حالی که تند تند پلک می زد گفت: خوب اگه می خوای جدا بشی پس چرا می خوای ازدواج کنی؟؟؟

آرشا چشمهاش و مل مل داد و گفت: خنگیا.. میگم پولش وبرای زندگیم می خوام. انتظار نداری که بابام این پول و بده بهم؟؟

آرام دیگه چیزی نگفت و فقط گیج به ماها نگاه کرد.

برگشت سمت من و گفت تو چرا ازدواج نمی کنی؟؟؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم: اصولاً ازدواج چیز مزخرفیه. وابستگی بده. چرا باید با یه برگه و یه چند تا کلمه ی عربی به زور خودمون و به یکی بچسبونیم. من پیرو آزادیم و استقلال عمل. من ترجیح می دم اگه قراره با کسی باشم هیچ غل و زنجیری به دست و پاش نبندم. پسرا ذاتشون همینه. شاید تو یه لحظه از کس دیگه ای خوشش بیاد. من نمی تونم جلوش و بگیرم. اما ترجیح میدم نفر اول زندگیش باشم. 

آرام: یعنی تو اگه با کسی دوست باشی اون آدم می تونه با کس دیگه ای هم باشه؟؟؟

من: البته ...

آرام: و تو مشکلی نداری؟؟

من: نه .. چون شاید منم بخوام با یکی دیگه باشم ...

چشمهای گرد شده اش بهم فهموند که درک این ذهنیت براش سخته.

آرام: اما .. اما چرا ؟؟ این چه احساسیه؟؟ وقتی خیلی راحت می تونی اون آدم و در کنار کس دیگه ای تصور کنی... اصلا فکر می کنی در اون حالت محبتی هم بینتون باشه؟؟؟

بی تفاوت گفتم: معلومه که از هم خوشمون میاد و همو دوست داریم اما همو آزادم می ذاریم.

یه لرز کوچیک به تنش افتاد و با اخم گفت: این وحشتناکه. یا تو تاحالا کسی و دوست نداشتی یا اینکه اونقدر طرف برات جدی نبوده.

یه فکری کردم و گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم تو زندگیم دست کم عاشق 5 نفر شدم. حتی فکر کنم دارم عاشق آزادم میشم. چون خیلی بهم محبت می کنه...

آرام یکم خیره بهم نگاه کرد و گفت: نمیشه.. نمی تونی.. وقتی عاشقی یا وقتی کسی و دوست داری همه چیزش برات مهم میشه. دوست داری فقط تو رو ببینه و فقط تو براش مهم باشی نه کس دیگه ای. گکاهی وقتها یکم حسودی و یکم حس خودخواهی تو دوست داشتن لازمه. لازمه که اینا باشه تا طرف بدونه برات مهه تا بدونه بهش اهمیت می دی و برات ارزش داره. وقتی هیچ کدوم از این احساس ها نیست اون محبتی هم که باید بینتون باشه نیست همه و همه میشه یه عادت زودگذر مسخره. 

حرفهاش و قبول نداشتم. بیتفاوت شونه ای بالا انداختم و سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم: تو زیادی احساساتی هستی. 

آرام یکم گیج.. یکم با حرص.. یکم گنگ نگاهم کرد و دیگه بحث و ادامه نداد. 

تو فکرم به این دختر بزرگتر با این ذهنیتش از محبت و علاقه می خندیدم. همیشه یکم زیادی احساساتی بود و همین باعث میشد که از خیلی چیزها خودش و کنار بکشه و خودش و درگیر خیلی مسائل نکنه. و این بینابین به یه سردی و بی تفاوتی رسیده بود. اما هنوز ذهنش و تفکرش عوض نشده بود. 

شب خیلی خوبی بود و کلی خوش گذشت. به خاطر خاله اینا شب و موندم و از اونجایی که فردا یکشنبه بود و من تعطیل بودم مشکلی نداشتم. 

****** 

با حرص در و خونه رو باز کردم و وارد شدم. کلید و از تو قفل در آوردم و پرت کردم رو میز. همون جور که به سمت اتاقم می رفتم پالتوم و با حرص در می آوردم و زیر لب هم غرغر می کردم.

خدایا چه شب مزخرفی. آخه اینا دیگه کی بودن؟ این چه وضعش بود؟ یکم شعور و شخصیتم بد نیست. آخه انقدر فضولی تو زندگی بقیه؟؟؟ تا این حد؟؟؟

با یاد آوری مهمونی و اتفاقاتش دوباره حرصی شدم و از حرص یه جیغی کشیدم. 

وقتی یادم می افتاد که رفتم تو اتاق تا موبایلم و چک کنم و دو دقیقه بعد من آزاد اومد ببینه حالم خوبه یا نه. وقتی رو به روی هم ایستاده بودیم و خیلی راحت داشتیم حرف می زدیم. 

اون فکر می کرد که من زیادی خوردم و حالم بد شده که اومدم تو اتاق در صورتی که من از اون باری که اون افتضاح و جلوی کوهیار در آوردم دیگه تصمیم گرفته بودم مشروب نخورم. حالم خوب بود اما نگران آزاد بودم. صورتش گل انداخته بود و زیادی سر خوش بود. رفتم جلوش ایستادم و دستم و نگران گذاشتم رو گونه اش. می خواستم چک کنم ببینم میزونه یا نه. یه نگاه مهربون بهم انداخت و یه لبخند قشنگ بهم زد و گفت: خوبم عزیزم نگران نباش. 

بهش خندیدم و آروم گونه اش و ناز گردم همون موقع در با یه صدای بدی باز شد و دو سه تا از دوستای آزاد پریدن تو . اونقدر تعجب کردم که دهنم باز موند. آزاد بدبخت که ترسید رسماً. سریع برگشت طرف در ببینه حمله نشده باشه. 

وقتی دید دوستاشن با اخم گفت: چتونه؟ درو شکوندید. وحشی بازیتون برای چیه؟

رامین دوست آزاد که گیج و مست بود گفت: فکر کردیم دارین کاری می کنین اومدیم مچتون و بگیریم بگیم مهرسا به خونه اش حساسه. این جاها کاری نکنید پرتونو در میاره. 

با چشمهای بهت زده بهشون نگاه کردم. خجالتی نبودم اما سرخ شده بودم. نه از خجالت که از عصبانیت. چقدر یه آدم می تونه بی شخصیت باشه که تا این حد مسائل خصوصی آدم ها رو با صدای بلند به زبون بیاره و تازه نظر بده. بدتر از همه اینکه بعد از تموم شدن نطقش خودش و اون دو نفر دیگه شروع کردن به خندیدن. منتظر بودم که آزاد چیزی بگه.

وقتی نگاهش کردم دیدم با لبخند رفت سمتشون و گفت: گمشید بیرون به شما هم ربطی نداره. 

و بعد هر سه نفر و پرت کرد بیرون. با اینکه گفت بهشون ربطی نداره. با اینکه پرتشون کرد بیرون. اما لحن حرف زدنش من و راضی نکرده بود. انگار واقعا از گمشو گفتنش منظوری نداشت و زیادم بدش نیومد بود از حرفهای اونها.

اونا رو که دک کرد اومد سمتم و وقتی من بهت زده رو دید متوجه شد حالم به خاطر حرفهاشون گرفته است. با لبخند گفت: بچه ها منظوری نداشتن. شوخی می کردن.

دستهاش و باز کرد که بغلم کنه که با اخم دستهام و جلو بردم و مانعش شدم و گفتم: دیگه از این واضح تر باید منظورشون و می رسوندن تا بفهمی منظوری داشتن؟؟؟ 

آدمم انقدر وقیح؟؟؟ تو چه جوری با اینها کنار میای. 

شونه ای بالا انداخت و گفت: راحت ...

از حرفش اونقدر تعجب کردم که بی اختیار دستهام افتاد کنارم. اونم که فکر کرد من دیگه ناراحت نیستم جلو اود و بغلم کرد. اونقدر درگیر فکرهام بودم که تمرکزی روی حرکات آزاد که نوازشم می کرد و سرش و تو گردنم فرو کرده بود و می بوسیدم نداشتم.

آزاد خیلی راحت بود. هر چی باشه اونا دوستاشن. یعنی خود آزادم این جوریه؟ تا این حد بی پرده و بهتر بگم تا این حد به خودش اجازه میده که وارد حریم خصوصی بقیه بشه؟

این رفتار برام قابل درک نبود. دخترا فضولن. همه هم اینو می دونن ممکنه که در خلوت و تو جمع دخترونه ی خودمون خیلی چیزها رو به هم بگیم اما هیچ وقت جلوی یه مذکر اونم با این صراحت در مورد این چیزا حرف نمی زنیم. فکر اینکه آزاد در مورد من و روابطمون که زیادم پیش نرفته بود و در حد احتمال اگه بیشتر پیش می رفت ... وای نه ... یعنی ممکنه یه روزی از دهن یکی از دوستاش در مورد خلوتمون چیزی بشنوم؟؟؟ وای این خیلی وحشتناکه.

سعی کردم این فکرها رو از خودم دور کنم. نمی خواستم شبم خراب بشه اما شد....

وقتی با آزاد از اتاق بیرون اومدم یه صدای جیغی اسمم و با هیجان صدا کرد. 

با تعجب برگشتم ببینم کیه که این جوری وحشتناک صدام می کنه.

با دیدن میترا اونم اینجا شوکه شدم. 

میترا تند خودش و بهم رسوند و با یه عشوه ای هیجان زده بغلم کرد و ظاهری دوتا بوسم از گونه ام کرد.

با هیجان و عشوه گفت: وای آرشین تو اینجا چی کار می کنی؟ فکر نمی کردم یه آشنا تو این جمع ببینم. چقدر خوشحال شدم از دیدنت.

به زور لبخندی زدم. در حالت عادی اگه می دیدمش شاید منم تا حدودی خوشحال میشدم اما الان با حضور آزاد کنارم اصلا هم خوشحال نبودم.

میترا هنوز داشت با عشوه ابراز احساسات می کرد که چشمش به آزاد افتاد. یه ابروش و برد بالا و انگار که غافلگیر شده باشه گفت: ام... این آقا کی هستن؟؟؟

به زور لبخند زدم و گفتم: ایشون آزاد هستن دوست پسرم.

هیجان زده جیغی کشید و و ناباور گفت: جداً وای خدا چقدر خوشحال شدم. همه اش نگران بودم که نکنه به خاطر اینکه با سعید بهم زدی هنوز ناراحت باشی. 

بعد متظاهرانه گفت: واقعاً خوشحالم. تا حدودی هم عذاب وجدان داشتم اما الان خوشحالم. 

به زور بهش لبخند زدم. دختره ی لوس بی مزه مطمئنم که اصلاً هم عذاب وجدان نداشت. فکر می کنه من چیزی نمی دونم و برای همین می خواد خودش و خوب نشون بده. انتر.

میترا با ناز و عشوه با آزاد دست داد و خوش و بش کرد. نمی خواستم بیشتر از این با آزاد حرف بزنه. برای همینم سعی کردم لبخند بزنم و سریع خودم و آزاد و از دسترسش دور کنم اما این دختر کنه تر از این حرفها بود. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. هر جا می رفتیم باهامون میومد و بیشتر از اینکه با من حرف بزنه با آزاد حرف می زد.

دیگه کار به جایی رسید که مجبور شدم به بهانه ی سر درد آزاد و بلند کنم تا من و برسونه خونه.

اونم مجبوری بلند شد. 

هیچ وقت مهمونی به این افتضاحی نرفته بودم. و آنقدر حرص نخورده بودم. 

رفتم زیر دوش. حوله پیچ بیرون اومدم و تند یه لباس گرم پوشیدم سردم شده بود.

خودم و پرت کردم رو تخت. تصمیم داشتم بخوابم اما اونقدر فکر تو سرم بود که نمی ذاشت بخوابم. بی خیال خواب شدم. ازجام بلند شدم و نشستم. دست بردم و عینکم و از روی پاتختی برداشتم. زدم به چشمهام. وقتی بی حوصله ام و عصبی دلم می خواد غذا بخورم. هر چیزی که دهنم و بجنبونه.

رفتم تو آشپزخونه در یخچال و باز کردم و توش سرک کشیدم. دنبال یه چیزی می گشتم که باهاش خودم و آروم کنم.

دست بردم آب میوه بردارم که چشمم خورد به بسته ی سیگار. بی خیال آب میوه شدم و سیگار و برداشتم. یه نخ از توش کشیدم بیرون. دو دل بودم که بکشمش یا نه. مطمئن نبودم که آرومم کنه. سیگار و از سر لجبازی و تفنن می کشیدم نه اینکه دم به دقیقه دودش کنم.

هنوز چشمم به سیگار روی اپن بود و در حال تصمیم گیری. یه صدای آرامش بخش از بیرون اومد. صدای یه موسیقی ملایم که تو روحت می پیچید. صدا از تراس بود. آروم به سمت تراس رفتم. با نزدیک شدن به در تراس صدا هم زیادتر میشد. 

دست بردم و در و باز کردم. رفتم بیرون. سرد بود اما اونقدر لباس پوشیده بودم که بتونم سرما رو تحمل کنم. 

از در بیرون اومده نیومده سرم و چرخوندم سمت تراس خونه ی کوهیار. مطمئن بودم خودشه. 

خودش بود. آرنجهاش و تکیه داده بود به لبه ی تراس و ساز می زد. فکر کنم ساعت حدود 2 نصفه شبه پس اون چرا هنوز بیداره؟ چرا نخوابیده و چرا الان داره ساز می زنه؟ نکنه اونم حالش مثل من گرفته است؟ نکنه اونم درگیریه ذهنی داره. 

محو سازدهنی زدنش شده بودم. بی صدا دست به سینه ایستادم و خیره شدم بهش. 

اونقدر تو عالم خودش غرق بود که حتی حضور من و حس نکرد. خیره به خیابون بود اما به نظر نمیومد که خیابون و ببینه. انگار افکارش و می دید. 

تکیه دادم به در تراس و چشمهام و بستم و آروم گرفتم.

صدای ساز که قطع شد چشمهام و باز کردم. سازش و پایین آورده بود اما هنوز چشمش به خیابون بود. 

-: خیلی قشنگ بود. 

تکونی خورد و برگشت سمتم. با دیدن من یه لبخندی زد و گفت: سلام علیکم آرشین خانم. حال شما.

جواب لبخندش و با لبخند دادم. تکیه ام و از در گرفتم. رفتم جلو و مثل خودش رو به خیابون خم شدم و تکیه دادم به لبه ی تراس. 

سرم و کج کردم سمتش و گفتم: خیلی قشنگ بود. چه جوری یاد گرفتی؟؟ یه .. یه حسی تو آهنگاته که به آدم آرامش میده.

شیطون شد و گفت: راستش و بخوای حسه تو نفسهامه که موقع فوت کردن تو سازدهنی اهنگها رو این شکلی می کنه.

یکم متمایل شد سمتم و دستش و بالا آورد تا بندازه دورگردنم و شیطون تر گفت: می خوای حسه رو بهت بدم؟؟

یه چشم غره بهش رفتم و دستش و تو هوا زدم که بندازه اتش پایین. بلند خنده ی سرخوشی کرد و دوباره دستش و گذاشت رو لبه ی تراس.

دیگه صورتش گرفته نبود. دیگه مات خیابون نبود. انگار حالش عوض شده بود. سرم و پایین آوردم و به ساز دهنی که روی لبه ی تراس بود خیره شدم. 

واقعاً با یه فوت یه نفس میشد این ساز کوچیک و صدا دار کرد؟ میشد یه آهنگ قشنگ از توش در آورد؟؟؟

یه چیزی تو وجودم شعله کشید. یه فکری تو سرم جرقه زد. خوشحال لبخند زدم. یکم خودم و کشیدم سمت لبه ی تراس نزدیک تراس کوهیار. 

متوجه شد. برگشت سمتم و اول به فاصله ای که کمتر شده بود و بعد به من یه نگاهی انداخت. چشمهاش و ریز کرد و یه ابروش و انداخت بالا. 

مشکوک گفت: چیه؟ چی می خوای؟؟؟

با تعجب نگاش کردم. این از کجا فهمید من چیزی می خوام؟؟؟

من: از کجا فهمیدی من چیزی می خوام؟؟

نفسش و مثل فوت فرستاد بیرون و دوباره به خیابون نگاه کرد و گفت: چون خواهرمم هر وقت که ازم چیزی می خواد همین جوری خودشو نزدیک می کنه بهم. به همین پهنا هم لبخند می زنه و چشمهاشم مثل تو یه برق خاصی می زنه.

چشمهام گرد شد. سریع نیشم و بستم. خودم نفهمیدم کی لبخند زدم. سعی کردم عادی باشم. کوفت بگیری تو خواهر داشتی؟؟ حالا لازم بود این خواهر گرام از روشهای خرکنکی من برای تو استفاده می کرد؟؟

برگشت سمتم و گفت: حالا چی می خواستی؟

تازه یادم افتاد. دوباره خود به خود نیشم باز شد و دستهام و حلقه کردم تو هم و مظلوم گفتم: می دونی که خیلی خوشگل ساز می زنی؟؟؟ من همین دوباری که صداش و شنیدم عاشقش شدم. می دونی. .. میشه .. میشه به منم یاد بدی؟؟؟

دیگه بیشتر از این لبهام از هم فاصله نمی گرفت بره سمت گوشهام و بیشتر از این نمی تونستم خودم و مظلوم و خوب و ملوس نشون بدم. درست مثل یه گربه.

کامل برگشت سمتم و یه وری تکیه داد به تراس و دست چپشم گذاشت لبه ی تراس و با یه لبخند کنترل شده انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و گفت: اولاً خر خودتی. 

چشمهام گشاد شد. انگشت شصتشم باز کرد و گفت: دوماً نیشتم ببند الان دهنت پاره میشه...

سریع دهنم و جمع کردم و نیشم و بستم.

انگشت وسطیشم باز کرد و گفت: سوماً دیگه برای من از این عشوه ملوسیا نیا. ترجیح میدم تو یکی خود خودت باشی نه مدل لوس دخترای امروزی.

یه انگشت دیگه اشم باز کرد و گفت: چهارماً دیگه لازم نیست این جوری خودت و تاب بدی. 

تازه فهمیدم از اول حرف زدنم و خر کردن کوهیار یه سره داشتم کل هیکلم و به چپ و راست تکون می دادم. یه عمل ناخودآگاه که وقتی می خواستم خودم و لوس کنم خود به خود انجام میشد. سریع صاف ایستادم و دیگه تکون نخوردم.

کوهیار یه لبخندی زد و انگشت کوچیکشم باز کرد و حالا 5 انگشتش جلوی روم بود و گفت: پنجماً به من چی میرسه؟؟؟

تند گفتم: هر چی بخوای ...

برق شیطنت تو چشمهاش جرقه زد و یه لبخند کج که به زور کنترلش می کرد زد و گفت: فکر کنم یه شیشماً هم لازم باشه. تکیه اش و برداشتم و خودش و کشید سمت جلو به طرف من و صاف تو چشمهام نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: دختر هیچ وقت نباید به یه پسر بگه هر چی تو بخوای... یه نگاه کلی به کل هیکلم انداخت و ابروهاش و انداخت بالا و گفت: یه پسر می تونه از این حرفت کلی سوءاستفاده کنه...

می فهمیدم چی میگه اما فکر نمی کردم انقدر واضح حرفش و بزنه و به نوعی بخواد بهم هشدار بده. 

صاف زل زدم تو چشمهاش و محکم و بدون شوخی گفتم: یه پسرم باید بدونه اگه بخواد از این حرفم سوءاستفاده بکنه احتمالاً پرده ی یکی از گوشهاش پاره میشه چون منم دختری نیستم که وایسم نگاهش کنم. 

یه پوزخند زدم و یهو با حس شیطنت زیاد چشمکی زدم و گفتم: هیچ پسری تا خودم نخوام نمی تونه ازم سوءاستفاده بکنه.

با حرفم کوهیار خودش و کشید عقب و یهو پق زد زیر خنده و بلند بلند خندید. 

تند تند دستم و جلوش مثل بادبزن تکون دادم و گفتم: آروم بابا الان همسایه ها بیدار میشن . ساعت از 2 شب گذشته. 

به زور صداش و آروم کرد و خنده اش و تموم. برگشت و ساز دهنیش و برداشت و گرفت سمتم و گفت: بیا.. امتحان کن ببینم چه جوری می زنی.

گیج یه نگاه به سازدهنی کردم و گفتم: ولی من اصلاً بلد نیستم. 

ساز و جلوی چشمهام تکون داد و گفت: هر بچه ی 2 ساله هم می تونه تو ساز فوت کنه و یه صدایی ازش در بیاره . بیا.. بگیر می خوام بدونم که می تونی فوت کنی یا نه.

نگاش کردم. داشت می خندید. دست جلو بردم و ساز و گرفتم. خواستم ببرم جلوی دهنم که یادم افتاد کوهیار کم کم قد 5 دقیقه کل لب و لوچه اش رو این ساز چرخیده و هر چی تف بوده خالی کرده تو سوراخهای ساز. 

یکم چندشم شد. زیر چشمی به کوهیار نگاه کردم. دوباره تکیه داده بود به تراس و رو به خیابون ایستاده بود. آروم آستین بلند پلیورم و گرفتم تو مشتم و سازم آوردم پایین. و خواستم آستینم و بکشم رو ساز تا شاید یکم از اون تف مفا کمتر بشه و یکم بهداشتی تر بشه. تا یه دور آستینم و کشیدم روش جیغ کوهیار در اومد.

کوهیار: داری چی کار می کنی؟؟؟

تند دست جلو آورد و همچین ساز و از دستم کشید که نزدیک بود پرت شم پایین. پسره ی وحشی.

ساز و مثل یه بچه تو کف دستش گرفت و آروم با اون یکی دستش شروع کرد به ناز کردنش و گفت: عزیزم ببخشید نمی خواستم اذیت شی.

با تعجب به کوهیار نگاه کردم. مطمئنن با من نبود چون نگاهش به ساز بود و داشت نازش می کرد. پسره ی دیوونه. 

یهو برگشت سمتم و با اخم نگاهم کرد و گفت: دیگه این کار و نکن. داشتی چی کار می کردی؟؟ می خواستی با آستین پاکش کنی؟؟؟

خواستم ماست مالیش کنم اما چه جوریش و نمی دونستم.

برای همین راستش و گفتم.

من: خوب آخه تفی بود.

یه ابروش و برد بالا و گفت: ببین بخوای سوسول بازی در بیاری هیچی یادت نمیدم. کثیفه و تفیه و پاکش کنم و دستمال بکشمش نداریم.

همچین نگاهم کرد و گفت: فهمیدی. که هیچ کلمه ای جز فهمیدم نمی تونستم بهش بگم.

یهو خونسرد شد. 

مظلوم نگاش کردم و گفتم: خوب ببخشید. حالا میشه بدیش تا بزنمش. دیگه پاکش نمی کنم.

مثل پسر بچه ها که اسباب بازیشون و نمی خوان به کسی بدن روشو کرد سمت تراس و شونه ای بالا انداخت و خودش و سرگرم ناز کردن ساز دهنیش کرد و گفت: نمیدم.

وا اینم که بچه شد. بابا بی خیال.

آروم تر گفتم: کوهیار اذیت نکن. من که گفتم ببخشید. یعنی نمی خوای دیگه یادم بدی؟؟؟

یه نگاه نصفه بهم انداخت و گفت: چرا یادت میدم ولی قبلش باید یه کاری بکنی.

تند گفتم: چی؟؟؟

یه لبخند گشاد زد و گفت: گلوم خشک شد بس که با تو چونه زدم برو برام آب پرتغالی چیزی بیار. 

مات نگاش کردم. بچه پررو. خونه خودشون هیچی پیدا نمیشه بخوره به من که میرسه می خواد ویتامینای بدنش و تامین کنه.

وقتی نگاه مات و چپکی من و دید تند گفت: چیه؟ نمیاری؟ باشه پس منم هیچی بلد نیستم که یادت بدم.

تند گفتم: نه نه الان میارم. چند دقیقه صبر کن.

تند برگشتم سمت در و بازش کردم. دویدم تو خونه و رفتم سمت آشپزخونه. سریع یه لیوان آب میوه ریختم و تند گرفتمش. نمی دونم این همه عجله ام برای چی بود شاید می ترسیدم کوهیار پشیمون بشه. 

دوییدم سمت در تراس. اونقدر تند رفتم که یکم از آب میوه از تو لیوان بیرون ریخت و پارکت و سرامیک و خیس کرد و منم بی هوا پام و گذاشتم رو همون قسمت خیس شده و نفهمیدم چی شد که تو لحظه ی بعد دیگه رو زمین نبودم. تمام هیکلم رو هوا بود و من فقط تونستم جیغ بکشم و به ثانیه نکشید که با پشت محکم خوردم زمین و یه درد بدی کل وجودم و گرفت و نفسم و بند آورد. چشمهام از درد بیرون زد و نفسم بند اومد. صدای شکستن لیوان آب میوه و بعد از اون صدای کوهیار که اسمم و صدا می کرد تنها چیزهایی بود که بین اون همه درد شنیدمشون و بعد همه چیز تاریک و سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم.....

با حس ضرباتی به گونه ام و خیسی روی صورتم آروم چشمهام و باز کردم. اولین چیزی که دیدم دو تا 

چشم بود که از فاصله ی کمی زل زده بود بهم. چشمها برام آشنا نبود هنوز وقت نکرده بودم کل صورت صاحب چشمها رو ببینم. 

چند بار پلک زدم.

-: حالت خوبه؟؟؟ 



نویسنده   شهروز براری صیقلانی  

ناشر  چشمه 

ادامه دارد....




بانک رمان در گوگل پلی