مسئول بار از من خوشش اومده بود و...  ملیکا هم که سوءاستفاده گر مجبورم کرده بود یکم چشم و ابرو براش بیام و همینم جواب داده بود و باعث شده بود هی برامون مشروب مجانی بیاره و هی تحویلمون بگیره. من که تو ترک بودم هیچی نخوردم اما این دوتا هر چی میومد جلوشون و می خوردن.     


(جبر جغرافیایی از محسن نامجو) 

یه لحظه رفتم دستشویی که کاش همون جا مبلا رو خیس می کردم اما نمی رفتم. تا دستهام و شستم و برگشتم که بیام بیرون یهو پسره خفتم کرد و همچین چسبید بهم که نزدیک بود خفه بشم. همچین مثل وحوش بوسیدم که با تمام وجود حس کردم که دارم خفه میشم. 

نمی دونستم چه جوری در برم فقط تو اون حال به ملیکا فحش دادم. شانس آوردم که خانم حالشون بد شده بود و مجبور شد بیاد دستشویی.

ملیکا که اومد تو پسره ولم کرد و چون ضایع بود و براشم بد میشد رفت بیرون. انقدر چندشم شده بود که سریع برگشتم و دهنم و شستم. خیلی دوست داشتم حلقم و با مایع بشورم اما نمیشد. 

ملیکا که از تو دستشویی اومد بیرون یه چند تا مشت حواله ی بازوش کردم و پر حرص گفتم: کارد بخوره تو اون شکمتون. نمیشد شب آخری نرینین تو حالم. اه اه پسره ی بو گندوی چندش. بمیری ملیکا با این تزهای بی خودت.

این و گفتم و سریع زدم بیرون. دیگه دوست نداشتم اونجا باشم. حس خفگی بهم دست می داد. ملیکا و مهرسا هم مجبور شدن دنبالم بیان بیرون.

تو کل مسیر برگشت تو هواپیما با ملیکا سر سنگین بودم. خوشم نمیومد. خوشم نمیومد این جوری از تن و بدنم و دختر بودنم سواستفاده کنم. البته سواستفاده داشتیم. با 4 تا عشوه اومدن برای تخفیف گرفتن و اینا مشکلی نداشتم اما اینکه بخوام عشوه بیام و بعد این جور خفت بشم و یه جورایی تاوان بدم میومد.

سواستفاده باید با رضایت باشه نه زوری.

آب داغ به بدن خسته ام آرامش داد. چایی که ازش بخار میومد آرومم کرد و حس اینکه تو خونه ی خودمم فوق العاده بود. 

دلم برای خونه ام تنگ شده بود برای گلهام. طفلی بچه هام توی این یه هفته یکم زرد شده بودن و بی جون. 

رفتم سمتشون و نازشون کردم. یکم بهشون آب دادم.

-: ببخشید دیگه این جوری تنهاتون نمی زارم. گل قشنگای من زود خوب بشید.

واقعاً دوستشون داشتم. باید یادم بمونه این بار خواستم برم مسافرت و ماموریت گلهام و بسپرم دست یکی که بهشون برسه. 

فردا باید می رفتم اداره. یه روزم بهمون مرخصی بعد ماموریت نمی دادن نامردا.

برای همینم زود رفتم بخوابم. هر چند زیادم زود نبود ساعت 3 صبح بود.

******* 

صبح ساعت 7 خواب آلود از پارکینگ اومدم بیرون. آخه 3 ساعت خواب به کجای من می رسید؟ 

از ماشین پیاده شدم و رفتم در و بستم. برگشتم که سوار شم دیدم ماشین کوهیار جلوی ماشینم ایستاده و کوهیارم سرش و از تو شیشه آورده بیرون و با لبخند نگام می کنه.

کوهیار: سلام سلام خانم خانما. رسیدن بخیر. بابا دلمون برات تنگ شد. کی برگشتی؟ خوش گذشت؟

لبخند زدم و رفتم جلو و کنار ماشینش ایستادم. باهاش دست دادم.

من: سلام مرسی. تو خوبی؟ ساعت 3 صبح رسیدم. مرسی اما چه خوشی برای تفریح که نرفته بودم. برای آموزش بود. هیچم خوش نگذشت.

با توجه به اون خاطره ی چندش دروغم نگفتم.

کوهیار چشمکی زد و گفت: همه برای ماموریت میرن اما اون وسط مسطا هم میشه زیر آبی رفتم خانمی.

خنده ام گرفت. اونقدر شیطون حرف زد که مطمئن شدم خودش همیشه زیر آبی میره. 

از ماشینش فاصله گرفتم و گفتم: خوب دیگه برو دیرت میشه.

دوباره چشمکی زد و دستی تکون داد و با یه بوق خداحافظی کرد و رفت.

منم سوار ماشینم شدم و رفتم اداره. اخرائی نامرد کلی ازم کار کشید. مجبورم کرد ریزه کاریهای ماموریتم و براش توضیح بدم و بنویسم. به خدا دارم وا میرم. دارم له میشم. کی میشه برم خونه بخوابم.

بعد کار با وجود خستگی اما بازم دلم نیومد یه سر خونه نزنم. دلم برای مامان و آرشا تنگ شده بود.

مامان با دیدنم کلی خوشحال شد. گوش مفت گیر آورد و نشست کلی از فامیل حرف زد. خوشم میومد مامان این جوری آمار کله فامیل و یه باره بهت منتقل می کرد. جوری که انگار تو تک تک اتفاقاتشون خودت حضور داشتی.

از کار بابا گفت که بازم گیر کرده.شرکت حقوق کارمندا رو درست پرداخت نمیکنه و خونه های پیش خرید سر موقع تحویل داده نمیشن.

مامان انقدر از کرمها و لباسی که براش آوردم خوشحال شد که حد نداشت. به محض اینکه کرمها رو بهش دادم دست از آمار دادن و غیبت برداشت و. تا آخر ساعتی که اونجا بودم هی عینک به چشم سعی کرد نوشته های ترکی روی کرمها رو بخونه اما خوب هر چی نگاه می کرد نمی فهمید چی میگن. حتی انگلیسیهاشم نتونست بخونه و آخرش با ناامیدی داد دست من تا براش بخونم. 

آرشا به ظاهر می خندید باهامون راه میومد و حرف می زد. اما می دیدم که مثل همیشه نیست. روحیه ی همیشگی و نداشت. خنده هاش از ته دل نبود یه لبخند زود گذر بود. آرشایی که تو هر وعده ی غذایی قد گنجشک غذا می خورد الان به عنوان عصرونه کنار من نشسته بود و تا ته غذا رو با هم در آوردیم. این از آرشا بعید بود. این یعنی یه مشکل و دل مشغولی جدی.

باز من و بگی یه چیزی. من همیشه مثل قحطی زده ها بودم اما آرشا...

یهو به یه جایی خیره میشد و میرفت تو فکر. حواسش به ماها نبود. تو یه موقعیت که رفت تو اتاقش سریع دنبالش رفتم.

در و پشت سرم بستم و رو کردم بهش و گفتم: آرشا چته؟؟؟ چی شده؟ قیافه ات عین افسرده هاست. مشکلت چیه؟؟؟ 

یه نگاه غمگین بهم انداخت و آروم گفت: هیچی.

رفتم کنارش رو تخت نشستم. دستش و گرفتم و گفتم: به من بگو مشکلت چیه؟ بابا اذیتت می کنه؟ 

سری تکون داد به نشونه ی نه.

من: پس چته؟؟

ناراحت گفت: میلاد ...

سریع صاف نشستم و تند گفتم: میلاد؟ میلاد چی؟ اذیتت کرده؟ چیزی گفته؟؟

با بغض سرش و تکون داد و گفت: نه اذیتم نکرده. دلم براش تنگ شده. 

با چشمهای گرد گفتم: برای میلاد؟ هیچ وقت فکر نمی کردم یه همچین حرفی بزنی. تا جایی که یادمه شما همیشه با هم دعوا داشتین. هر بار زنگ می زد می خواستی یه جوری از زیر جواب دادن بهش در بری. 

هر بار چاخانی بش میگفتی مهمون داریم. دارم غذا درست می کنم. خواهرم اومده. هر وقتم که جوابش و می دادی آخرش ختم میشد به داد زدن تو که بابا میلا خفه شو. بمیر. نمی خوام صدات و بشنوم.

یعنی نه من فکر کنم کل آپارتمان فهمیدن تو با این پسره نمی ساختی.

بغض کرده سری تکون داد و گفت: می دونم. اما اون بیچاره هیچ گناهی نداشت. همه اش تقصیر من بود.

با چشمهای گرد شده گفتم: میلاد گناهی نداشت؟ مثل اینکه یادت رفته شب آخر زده بودتت. 

ناراحت چشمهاش و بهم دوخت و گفت: تقصیر من بود. علی بهم زنگ زده بود. میلادم وقتی شماره اش و دیده بود قاطی کرد.

ابروهام پرید بالا. علی یکی از بچه های اکیپشون بود. خیلی سیریش بود و به شدت هم به آرشا می چسبید. چند بار سر همین موضوع با میلاد دعواش شده بود و آخرین بار میلاد آرشا رو مجبور کرده بود کل کانتکتش و پاک کنه و غیر دوستای نزدیک و خانواده شماره ی همه ی پسرها رو از بین برده بود.

با تعجب گفتم: علی؟ اما ... مگه پاکش نکرده بودی؟ از کجا فهمید علیِ؟ یعنی شماره اش و حفظ بوده؟

یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت: نه پاکش نکرده بودم. فقط شماره ها رو قایم کرده بودم. همه تو سیم کارتم سیو بودن. حتی تو کامپیوترمم یه فایل دارم که شماره ها رو توش سیو کردم.

با بهت گفتم: اما .. چرا؟؟؟

از جاش بلند شد. دو قدم تو اتاق راه رفت. برگشت و زل زد تو چشمهام و پر حرص گفت: چون دوست داشتم. خوشم میومد بهم زنگ بزنن. خوشم میومد باهاشون حرف بزنم. دلم نمی خواست تارک دنیا بشم. دلم نمی خواست زندگیم خلاصه شه تو میلاد. صبح بیدار میشدم، میلاد بود، شب می خواستم بخوابم میلاد بود. می رفتم بیرون میلاد بود. مهمونی، میلاد بود. مسافرت بازم بود. خرید... 

همه جا بود. آرشین خسته شده بودم. خسته می فهمی. اینکه تموم ساعتها تو با یه نفر بگذرونی و حتی یه ساعت هم وقت خالی برای خودت و تنهاییت نداشته باشی خیلی سخته. اینکه از صبح تا شب با یکی باشی و شبم که بر می گردی خونه ات و هنوز پات و تو اتاق نزاشتی زنگ بزنه ببینه چی کار کردی عذاب آورده. اونم کسی که اونقدرا دوستش نداری. نه اونقدری که باید و لازمه. 

اینکه هر وقت می خواستم برم دستشویی یا حموم باید از قبل 10 بار بهش می گفتم. مدت احتمالی موندن و بهش خبر می دادم. اینکه چه ساعتی دارم وارد میشم و چه ساعتی می خوام خارج شم و بگم. سخته .. خیلی سخته. یه وقت خواستی بیشتر بمونی تو دستشویی. مشکلی پیش اومد. یا حال کردی تو حموم بیشتر باشی. 

می دونی وقتی یکم طولش می دادم چی میشد؟ میومدم میدیدم 50 تا میس کال و 60تا اس ام اس ردیف کرده. 

هر بارم توهم خیانت میزد. نمی گم نپیچوندمش. نمیگم اوایل جلوش سوتی ندادم، گند نزدم به اعتمادش اما خودت که بودی، دیدی این چند ماه فقط با اون بودم. اصلا می تونستم شیطنتی بکنم؟ میشد؟ می زاشت؟

کِی تنها بودم که کاری بکنم؟

من نفهم نیستم. کم سن و سالم نیستم. اونقدی آدم دیدم که بفهمم میلاد واقعاً دوستم داشت. همه ی این کارهاش از علاقه ی زیاد بود اما کارهاش بچگانه بود. من نمی تونستم تحمل کنم. از علاقه ی زیاد دیوونه میشد. دیوونه ام می کرد.

منم نهایت بدجنسی و در حقش کردم. این آخریها میومد دنبالم میگفتم من می خوام فلان فیلم و فلان سریال و ببینم. این بیچاره بدون حرف 2 ساعت کامل پایین تو ماشین منتظرم میموند. می خواستم برم بیرون مثل آژانس زنگ می زدم بهش. هر جا بود خودش و می رسوند. مینشستم تو ماشین بهش می گفتم فقط خفه شو حرف نزن اعصابت و ندارم. با التماس می بردتم شام بیرون. 

بغضش شکست. زد زیر گریه. 

با اشک گفت: آخه کی می تونه این جور خورد شدن شخصیتش و ببینه و بازم دوستت داشته باشه. کی می تونه تحمل کنه و بازم عاشقت باشه؟؟؟

به خاطر ایناس که دارم آتیش می گیرم. دلم براش تنگ میشه اما به خاطر خودشم که شده نمی خوام بهش زنگ بزنم. نمی خوام دوباره باهاش شروع کنم. این جدایی برای هر دومون خوبه. می خوام زندگی کنه بره دنبال یکی که قدرش و بدونه.

می دونم پشیمون میشم. می دونم پسر خوب که تازه دوستمم داشته باشه کمه. اما من برای میلاد خوب نبودم. جز زجر دادنش کار دیگه ای نکردم.

سست اومد و خودش و کنارم رو تخت ولو کرد. رو زانوهاش خم شد و سرش و گرفت بین دوتا دستهاش.

آرشا: آرشین می دونی چه جوری راضی شد دست از سرم برداره؟

یه روز از صبح رفتم بیرون. بهش زنگ زدم و گفتم: میلاد من دارم میرم که بهت خیانت کنم. دارم با یکی دیگه میرم بیرون. 

دیوونه شد. زنگ زد. اس ام اس داد. جوابش و ندادم. میگفت: دروغ میگی. می خوای اذیتم کنی. 

میگفت اگه راست میگی گوشی و بردار بزار من یه لحظه صداش و بشنوم تا باور کنم.

نه جوابش و دادم نه ....

با کف دست اشکاش و پاک کرد. یه نفس عمیق کشید. بینیش و کشید بالا و خیره به دیوار گفت: اون روز با هیچکی نبودم. از صبح رفتم تو خیابونا و فقط قدم زدم. تنها قدم زدم تا شب شه. می دونستم دم در منتظره. برای همینم نیومدم خونه. رفتم خونه ی دوستم. حالم خراب بود. حال میلاد خراب تر. فقط اس ام اس زد و گفت: نامردی کردی. دیگه برام مردی.

دوباره هق هقش بلند شد. دستم و انداختم دورش و کشیدمش تو بغلم. آروم نازش کردم. 

ناراحت شد ه بودم. برای دلداری گفتم: گریه نکن.. دیگه گذشته.. کاری نمی تونی بکنی...

تو بغلم گریه می کرد. سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: به خدا برای خودش کردم. من به دردش نمی خوردم. بودنمون با هم یعنی زجر کشیدن جفتمون. اما نمی تونم... نمی تونم این همه خاطرات خوب و راحت فراموش کنم. کم با هم نبودیم. شب و روزمون با هم بود. یا بیرون یا در حال صحبت کردن. سخته.. خیلی سخته .... عذاب وجدان داره می کشتم. کاش یه جور خوب و راحتی تموم کرده بودیم. نه این جوری دل چرکین.

آروم نازش کردم و گفتم: چرا بهش نمیگی؟ چرا راستش و نمیگی که اونم دلش آروم بشه. که فکر نکنه گذاشتیش و رفتی با یکی دیگه؟

ازم جدا شد و دست کشید به صورتش و گفت: یه حرفی می زنیا؟ دوباره دیدنش بدتره. نمی خوام با دوباره دیدنش امیدوارش کنم. 

من: نه نمیگم ببینش. زنگ بزن. یا اس ام اس بده. بهش بگو... بگو که دوست داری شاد باشه.. ازش عذرخواهی کن... 

یکم نگام کرد. بینیش و بالا کشید. رفت تو فکر. آروم گفت: نمی دونم ...

یه لبخند زدم. می دونستم که آخرش اس ام اس و میده. از جام بلند شدم. بهتر بود تنهاش می زاشتم تا فکرهاش و بکنه. خودش باید تصمیم می گرفت. تنهایی ...

دستی به شونه اش زدم و گفتم: من دیگه باید برم. خیلی خسته ام. 

سری تکون داد. بلند شد و بغلم کرد. از مامانم خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.


خواب خوب دیشب حسابی سر حالم آورده بود. الان کلی انرژی داشتم. همه ی کارهام و با نیرو و عشق انجام دادم. همیشه کمک به مردم هدفم بود. الان فقط کمک به مهاجرا بود که کمی بهم آرامش می داد. کی بدش میاد هم کاری که دوست داره انجام بده هم پول در آره. 

به چراغ قرمز راهنمایی نگاه کردم. نمیدونم چه صیغه ایه که همیشه چراغ قرمز نصیبم میشه. بی خیال یه آهنگ خوشگل تو ضبط گذاشتم و هماهنگ با آهنگ رو فرمون ضرب گرفتم. سر خوش سرم و بدنم و با آهنگ حرکت دادم. دلم آرامش ساز دهنی کوهیار و می خواست. 

تو آینه به خودم لبخند زدم. موهام و فرستادم تو شالم و نگاهی به چراغی که الان سبز شده بود انداختم. پام و گذاشتم رو گاز و راه افتادم. دیگه از ماشین سواری نمی ترسم.

موبایلم زنگ خورد. 

-: بله؟

آرشا: سلام چه طوری؟

من: سلام آرشا خوبم. مرسی توخوبی؟؟؟؟ صدات یه جوریه؟

آرشا: خوبم مرسی. حوصله داری یکم بریم بگردیم؟

من: آره کجایی؟ میام دنبالت.

آرشا: من خونه ام. 

من: باشه. تا 20 دقیقه ی دیگه دم در باش.

گوشی و قطع کردم و دور زدم و مسیرم و به سمت خونه مامان اینا تغییر دادم. 

صداش گرفته بود. حتماً دوباره گریه کرده. امیدوارم حالش خوب باشه و زودتر بهتر بشه.

رسیدم دم خونه. آرشا منتظر بود. آهنگ و عوض کردم و یه آهنگ آروم گذاشتم. جلوی پاش ترمز کردم. سوار شد و راه افتادیم.

من: خوب کجا بریم؟

آرشا: نمی دونم. یکم دور بزن. تو خیابونا بچرخیم.

بی حرف به راهم ادامه دادم. گذاشتم خودش شروع به حرف زدن بکنه.

آرشا: می تونم سیگار بکشم؟

من: فکر می کردم ترک کردی.

آرشا: یه وقتهایی لازمه.

آروم سری تکون دادم. سیگاری روشن کرد و بعد اولین پک گفت: بهش اس ام اس دادم. یه ساعت طول کشید که جوابم و بده. فکر می کردم الان هر چی از دهنش در بیاد بهم میگه.

بغض کرد.

آرشا: اما.. اما فحش نداد. فقط... فقط گفت کاری نکردی که نیاز به ببخش داشته باشی. من ازت گله ای ندارم. خوشبخت باش. فقط اینکه هیچ وقت دل کسی و این جوری نشکون.

دلم گرفت. برگشتم نگاش کردم. سرش و تکیه داده بود به شیشه و یه قطره اشک از چشمهاش چکید.

من: نمی خوای دوباره باهاش باشی؟

برگشت نگام کرد.

آرشا: تروخدا تو دیگه نگو. من دارم داغون میشم تا بتونم فراموشش کنم. تا بتونم این جدایی و حفظ کنم. دوستی دوباره امون فقط عذاب بیشتره. 

ساکت شد. منم دیگه چیزی نگفتم.

یکم بعد گفت: مرسی که بهم گفتی باهاش تماس بگیرم. ممنون.

لبخند زدم.

من: خواهش می کنم. 

با آراشا رفتیم و یکم دور زدیم و یه ذرت مکزیکی خوردیم و شبم بردمش رسوندمش دم خونه و برگشتم خونه ی خودم.

ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا. امشب حالم خوبه. دلم غذای خونگی می خواد. خوب خوب چی درست کنم؟؟؟ 

یکم فکر کردم. دیدم جواب نمیده. رفتم تلویزیون و روشن کردم یه آهنگ شاد گذاشتم که بلکم با یکم قر فکرم باز بشه. 

آهنگ و گذاشتم قرمم دادم اما بازم نتونستم تصمیم بگیرم چی درست کنم.

ساعت حدود 10 بود. یه فکری کردم و رفتم سمت تراس. سرک کشیدم. کوهیار خونه بود. برگشتم تو خونه و پاکتی که جعبه ی شکلات و راحت الحلقومی که برای کوهیار گرفته بودم و برداشتم. رفتم تو تراس. خم شدم سمت تراس کوهیار و صداش کردم.

-: کوهیار.. سرمت... خونه ای؟؟

جواب نداد بچه پررو.


من: دارم میبینم چراغای خونه ات روشنه. خودت و لوس نکن بیا بیرون. کارت دارم بابا.. کوهیـــــــــــــــــــــ ــــار.....

هر چی صداش کردم جوابم و نداد. بچه پررو خوبه من می بینم خونه است یا نه. حتی صدای موسیقی سنتی هم از تو خونه میومد. بی تربیت.

دوباره خم شدم و این بار بلند تر صداش کردم. 

-: کوهیـــــــــــــــــــــ ــــــــــار............... کوهیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــار .......

یهو دیدم کوهیار تند داره می دوئه سمت تراس و دستشم به شلوارشه....

با هول در و باز کرد و پرید بیرون. بندای شلوارش هنوز باز بود. 

با ترس و هول گفت: چیه ؟ چی شده؟؟؟ دزد اومده؟ زمین خوردی؟

چشمم به بند شلوارش بود که یه جور کمربند محسوب می شد. هنوز باز بود و شلوارش شل تو تنش ایستاده بود. 

وقتی دید جواب نمیدم با هول یه قدم اومد جلو. چشمهام گرد شد شلوارش که شل بود یکم از پاش سر خورد....

تند گفتم: کوهیار شلوارت ...

یعنی به موقع گفتما یکم دیرتر دستش میرفت سمت شلوارش افتاده بود پایین.

سریع شلواری که تا نصفه ی افتادن بود و کشید بالا و بندهاش و گرفت و بستش.

لبهام و جمع کردم تو دهنم که نخندم. اومد جلو و گفت: از دست تو. چی شده؟ چرا این جوری صدام می کنی؟؟ مشکل کجاست؟

یه لبخند خرابکاری زدم و پاکت و گرفتم سمتش.

با تعجب به پاکت نگاه کرد. دست پیش آورد و پاکت و گرفت و تو همون حال گفت: این چیه؟

نگاهی تو پاکت کرد و بهت زده بهم خیره شد.

فکر کردم از شکلاتا خوشش اومده برای همینم با جرأت بیشتری یه لبخند عریض زدم.

یهو بلند گفت: برای اینا اونجوری صدام می کردی؟ من و از تو دستشویی با هول آوردی بیرون که خوراکی بهم بدی؟؟ نزدیک بود سکته کنم. گفتم آتیش گرفتی یا دزد اومده. کل همسایه ها رو خبر کردی. دختر خجالت بکش. مگه من بچه ی 2 ساله ام که به خاطر 4 تا شکلات این جوری احضارم کردی؟؟

شرمنده سرم و انداختم پایین. تازه یادش رفت بگه داشته به خاطر این شکلاتا بی حیثیت میشد.

کوهیار همین جور مستمر دعوام می کرد. حس کردم تن صداش عوض شده. ریز ریز حرف می زد. اما هنوز بهم تشر می زد. سرم و بلند کردم دیدم همون جور که دعوام می کنه یکی یکی شکلاتا رو می زاره تو دهنش.

یه چشم غره ی توپ بهش رفتم و گفتم: خیلی روت زیاده حداقل بزار دعوا کردنت تموم شه بعد بخورشون. جای دستت درد نکنه اته. بی تربیت...

شکلکی براش در آوردم و رومو برگردوندم.

کوهیار اما بی توجه به حرفهای من رفته بود سراغ راحتی ها و با دهن پر گفت: اینا چقدر خوشمزه ان. مرسی.

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: زیاد نخور دلت و می زنه. بزار با چایی بخورشون.

بازم توجه نکرد. دوتای دیگه که خورد در دلش افتاد و در جعبه ها رو بست و گذاشتشون تو پاکت. 

اومد مثل من تکیه داد به لبه ی تراس و خیره شد به خیابون.

کوهیار: دستت درد نکنه خیلی خوب بود. ممنون که یادم بودی.

با لبخند خواهش می کنمی گفتم. 

برگشتم سمتش و گفتم: حالا که من یادت بودم یه آهنگ برام می زنی؟

از بغل چشمش نگاهی بهم انداخت و با ناز گفت: نمی دونم... حسش و ندارم. 

با حرص کوبیدم به بازوش. بچه پررو برای من ناز می کرد.

من: بدو برو بیار ببینم. فکر کرده من دوست پسرشم قمیش میاد برام. 

اخم ریزی کرد و بازوش و مالید و گفت: وحشی بی تربیت. بلا به دور. اگه تنها مرد رو زمینم باشی من حاضر نمیشم باهات دوست بشم. بی شعور .. دست بزن داری...

خنده ام گرفت. سرم و کج کردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: کوهیار.. برو بیارش دیگه... دلم تنگ شده برای ساز زدنت...

یه لبخند دندون نمای خوشحال زد و گفت: با اینکه می دونم می خوای خرم کنی اما باشه. فقط بگما یه آهنگ بیشتر نمیزنم. کار دارم باید برم.

اخم کردم و گفتم: نصف شبی چی کار داری تو؟ 

کوهیار: باید خونه تکونی کنم. از عصر پدرم در اومده بس که همه جا رو سابیدم. 

با تعجب گفتم: حالا چه وقت خونه تکونیه؟

کوهیار: مامانم فردا میاد. باید کل خونه از تمیزی برق بزنه. وسواس داره. نمی خوام 2 روز که داره میاد دستمال به دست تو خونه ام بگرده. باید مطمئن بشه همه جا تمیزه.

مامانش می خواد بیاد؟

بی اختیار ابروهام پرید بالا. من فکر می کردم مامانش فوت شده که اون جور رو ساز دهنیش حساسه.

تازه می فهمیدم که خونه ی مرتب کوهیار به خاطر چی بود. مطمئنن وسواس مامانش روش اثر گذاشته بود.

باشه ای گفتم و کوهیارم رفت سازش و آورد و شروع کرد به زدن. 

خیره به ماه، تو صدای ساز گم شدم. آروم شدم.

با اینکه گفت یه آهنگ اما یه آهنگش 5 دقییقه طول کشید و همون برام کافی بود.

بعد تموم شدن آهنگش ازش تشکر کردم.

من: خیلی خوب بود مرسی. ببینم کمک نیاز نداری؟ بی تعارف.

لبخندی زد و گفت: نه ممنون خودم از پسش بر میام. 

شونه ای بالا انداختم و گفتم: خلاصه تعارف نکن کمک خواستی خبرم کن.

سری تکون داد. باهاش دست دادم و برگشتم تو خونه. خوب حالا می رسیم به غذا. خوب الان دیگه حس آشپزی به اون صورت ندارم.

آخرشم قسمتم یه تخم مرغ نیمرو شد.

شیده: آرشین.. آرشین ... 

با حرص برگشتم سمتش.

من: چیه؟ 2 ساعته یه ریز داری حرف می زنی. بابا بزار کارم و انجام بدم. همه یتمرکزم و پروندی.

شیده: خوب حالا انجام میدی. یه چیزی یادم اومد.

بی حوصله پوفی کردم و منتظر شدم. گشنه ام بود و حرف ز دن مداوم شیده هم بدتر عصبیم می کرد و باعث میشد بخوام یکی و با دندونام تیکه پاره کنم. 

از دیشب تا حالا فقط همون یه نیمرو رو خورده بودم. صبحم هیچی نتونستم بخورم چون دیرم شده بود. الانم ضعف کردم بد ...

شیده: ببین اون دفعه که موهای من و هایلایت کردی یکی از دوستام دید خیلی خوشش اومد. با اصرار ازم خواست از آرایشگری که برام این کارو کرده وقت بگیرم. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. از دهنم در رفت گفتم آرایشگاه نداره دوستم بوده تو خونه برام انجام داده. بدتر پیله شده. میگم چیزه.. فردا وقت داری بیاد پیشت موهاش و مش کنی؟؟؟

با چشمهای گرد گفتم: چی کار کنمش؟؟؟ نه بابا. تو که می دونی من برای هر کسی کار انجام نمیدم. بی خود کردی بهش گفتی. فردا هم تعطیلم. می فهمی یعنی چی؟ یعنی بی کاری . خواب زیاد.

شیده: آره می دونم ولی خوب اونم هر کسی نیست که دوستمه. حالا نمیشه این یه بارو استثنا قائل بشی؟ یکم کمتر بخواب. اصلا کامل بخواب میگم عصر بیاد.

من: نخیر نمیشه. تازه فردا کلاس عربی هم دارم نمی رسم.

شیده چشمهاش و گردوند و گفت: بله خانم می دونم. انگاری منم جزو شاگرداتونما. خوبه معنی بی کاری و هم فهمیدیم. بزارش بعد کلاس. 

چشمهاش و ریز کرد و با التماس گفت: این دوستم خیلی مهمه. از فامیلای محسنه. خوبم پول میده ها. فقط راضی باشه.

بی تفاوت نگاش کردم. برام مهم نبود. م یخواستم دوروز تعطیلات آخر هفته ام و استراحت کنم. یه هایلایت یا مش کلی زمان می گرفت.

شیدهه که از قیافه ام فهمید حرفهاش تاثیری روم نگذاشته یهو گفت: ببینم مگه تو مشکل مالی نداری؟؟؟ این می تونه بهت کمک کنه.

حرفش بی راهم نبود. رفتم تو فکر. حق با شیده بود. الان نیاز شدید مالی داشتم. نمی تونستم طاقچه بالا بزارم. بهتر بود قبولش کنم. کم کم 100 تومن پولش بود. این یه ماه و باید تحمل می کردم. از ماه بعد که بدهیام و دادم می تونم یه همچین مشتری و رد کنم.

سری تکون دادم و گفتم: باشه فردا بگو بعد کلاس بیاد. فقط ازش بپرس مش چه رنگی می خواد می خواد رو چه زمینه ای باشه. باید براش مواد بخرم. 

چشمکی زد و همراه لبخند گفت: باشه الان می پرسم بهت میگم. 

سری تکون دادم و برگشتم سر کارم.

ملیکا که تا الان ساکت فقط شنونده بود صندلیش و کشید سمتم و گفت: کار خوبی کردی قبول کردی. به خدا با این هنری که تو داری می دونی می تونی چقدر پول در بیاری؟ 

نگاش کردم و بی حوصله گفتم: ملیکا ول کن جان مادرت. تو که می دونی من آرایشگری و رقص و فقط برای تفریح دوست دارم نه کار.

شونه ای بالا انداخت و گفت: بس که خری. الان آرایشگرا درآمدشون از متخصصای مغز و اعصابم بیشتره. خنگی دیگه. تو چه می فهمی پول یعنی چی؟

یه ایــــــــش بهم گفت و همراه یه چشم غره صندلیش و کشید عقب و رفت پشت میز خودش. از کاراش خنده ام گرفته بود. حرص می خورد قشنگ. با لبخند برگشتم سر کار خودم. 

5 دقیقه بعد شیده گوشی به دست اومد سمتم و رنگایی که دوستش برای موهاش می خواست و بهم گفت. یاد داشت کردم. بعد کار باید می رفتم می خریدمشون.

***** 

با عشق به شاگردام نگاه کردم. جلسه ی 7 کلاسشون بود و با چیزهایی که یاد گرفته بودن می تونستن یه آهنگ کامل و برقصن بدون اینکه حرکت کم بیارن. فقط کافی بود با ریتم همراه بشن. 

خیلی خوب می رقصیدن یعنی 3 جلسه ی دیگه برای خودشون یه پا رقاص می شدن. هر چند الانم هستن. یه 6 حرکت دیگه یاد بگرین دیگه موقع رقص کم نمیارن. 

شیده ی خنگم بد نمی رقصید. منتها مشکل این دختر این بود که هیچ وقت تو خونه تمرین نمی کرد. فکر کنم تنها جایی که شیده می رقصید یکی توی این کلاس بود و یکی دیگه .قتی بود که می خواست جلوی محسن عشوه بیاد. عربی می رقصید که اون و تحت تأثیر قرار بده.

آخرین نفرم رقصش و تموم کرد. کل کلاس براش دست زدن. با لبخند بلند شدم و گفتم: خانم ها خسته نباشید کارتون عالی بود. شنبه ی بعد می بینمتون. 

بچه ها تشکر کردن و هر کدوم رفتن سمت وسایلشون که لباس بپوشن. شیده اومد سمتم. 

شیده: دوستم یه 15 دقیقه ی دیگه میاد. یعنی تا وقتی که تو قهوه ات آماده بشه.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: بی خود قهوه می خوای خودت برو درست کن من میرم دوش بگیرم. بو عرق گرفتم این جوری بیام جلوی دوستت آبروت میره.

شیده چشمهاش و برام ریز کرد و رفت سمت آشپزخونه. هنوز کمربندش و در نیاورده بودذ. با هر قدمش این پول پولیای کمربند جرینگ جیرینگ می کرد. 

بچه ها لباس پوشیده یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن. منم رفتم سمت حمام. یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون و در عرض 5 دقیقه لباس پوشیدم و یه آرایش ملایمم کردم. نمی خواستم دختره بیاد من و مرده ها ببینه. بعد میگفت این چه جور آرایشگریه که به خودش نمیرسه؟ این جور یپول کم میداد. اگه من مرتب باشم اونم خوشش میاد خوب پول میده.

از اتاق اومدم بیرون. شیده داشت با تلفن حرف می زد. رفتم یه لیوان آب ریختم و اومدم کنار اپن ایستادم و کف دستم و تکیه دادم به اپن و در حین آب خوردن خیره شدم به شیده. گوشی به دست رفت سمت آیفون. 

زنگ و زدن. شیده هم سریع گفت: همینه بیا بالا. 

در و زد و گوشی و قطع کرد. برگشت سمتم و گفت: اومد.

لیوان و پایین آوردم و گفتم: نه کورم نه کرد. دیدم . شنیدم. پاشو برو در و باز کن.

لیوان و یه آب زدم و برگشتم تو حال. 

شیده در و باز کرد. منتظر موندم تا این فامیل مهم محسن و ببینم. شیده با لبخند خیره به بیرون در سلام کرد. دست داد و دختره رو کشید تو خونه.

از در که وارد شد بررسی یا بهتر بگم بازرسی من شروع شد. یه دختر ریزه میزه ی کوچولو موچولو و با نمک بود. قدش حدود 155 اینا بود و به نسبت هیکلشم خوب بود. یه پالتوی سبز پوشیده بود که روی یقه و سر آستیناش خزهای سبز داشت. بوتهاشم سبز بود. کیف و شلوارش مشکی بود.

آرایش کامل و قشنگی هم داشت. حیف که باید شسته بشه. یعنی وقتی موهات و بشورم خود به خود پاک میشه.

دختره با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم. دستش و دراز کرد سمتم. با لبخند جوابش و دادم و گفتم: سلام خوش اومدید. آرشین هستم.

دختره: خوشبختم. ببخشید مزاحم شدم. منم پرشان هستم.

سری تکون دادم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید.

شیده پرشان و برد توی هال و نشوندش رو مبل. 

منم شیک رفتم نشستم و با چشم و ابرو به شیده اشاره کردم که خودت برو پذیرایی کن. تا شیده بلند شد زنگ در و دوباره زدن. با تعجب به هم نگاه کردیم. من معمولا مهمون یهویی نداشتم. از جام بلند شدم و با یه ببخشید رفتم سمت آیفون. 

با تعجب گوشی و برداشتم.

من: ملیکا ... تو اینجا چی کار می کنی؟

ملیکا: اومدم فضولی این فامیل محسن و ببینم. زود در و باز کن یخ زدم.

به زور جلوی خند ه ام و گرفتم و در و باز کردم. برگشتم گفتم: ملیکاست.

شیده با چشم و ابرو اشاره کرد اینجا چی کار می کنه. منم با اشاره به پرشان بهش فهموندم اومده فضولی.

در و برای ملیکا باز کردم و اونم بی توجه به من وارد شد. با لبخند و عشوه رفت سمت پرشان و باهاش دست داد و سلام علیک و خوش و بش کرد و پالتو و شالش و در آورد داد دست من. بچه پررو. لباسهای پرشانم گرفتم و بردم آویزون کردم. 

ملیکا سر حرف و با پرشان باز کرده بود و همچین باهاش گرم شده بود که یکی نمی دونست فکر می کرد این دوتا دوستهای چند ساله ی همن. 

آروم دم گوش شیده گفتم: ببینم این دختره کی محسن میشه؟

شیده کجکی خودش و خم کرد سمتم و گفت: عشق قبلی محسن.

با چشمهای گرد گفتم: چی؟

یه پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت و گفت: دختر عموشه. محسن قبلاً عاشقش بود ولی پرشان دوستش نداشته. برای همینم با یکی دیگه ازدواج کرده. به کوچولو و ریزه بودنش نگاه نکن. 29 سالشه و خیلی هم شیطونه. پسرا براش سر و دستی می شکوندن. با اینکه یه بچه ام داره اما ببین از دخترای 14 ساله جوون تر نشون میده. 7 ساله ازدواج کرده. 

من: خوب تو چرا با این انقدر صمیمی؟

من: می خوام سر از کارش در بیارم. نشنیدی میگن دشمنات و نزدیک خودت نگه دار؟ می خوام ببینم چی کار کرده که محسن اون موقع ازش خوشش اومده. بعدم چون تک فرزنده و تنها نوه ی دختریه تو فامیل محسن اینا حرفش خیلی خریدار داره. بهتره باهاش دوست باشم ممکنه به دردم بخوره. 

من: اینم حرفیه. تو هم چه عقلی داریا دختر.

ابرویی برام بالا انداخت و بلند شد و قهوه آورد و بعدش از خوردن قهوه دست به کار شدم. باید اول موهاش و قهوه ای می کردم. مش کاهی می خواست. 

شیده هم کمکم می کرد. ملیکا کماکان این دختره رو به حرف گرفته بود. با اینکه دختر خوش صحبتی بود و تو حرفهای ملیکا شریک می شد اما همه اش موبایلش دستش بود و باهاش ور می رفت. 

موهاش و رنگ کردم و باید منتظر می موندیم که رنگ بگیره بشورم و خشک کنم و تا بتونم از تو کلاه مش موهاش و در بیارم و دکلره کنم.

گوشی شیده زنگ زد. از جاش بلند شد و رفت تو اتاق من که حرف بزنه. وقتی برگشت دیدم شال و کلاه کرده. با تعجب گفتم: شیده خانم کجا؟؟

یه لبخند خوشحال زد و گفت: باید برم. محسن اومده دنبالم می خوایم بریم یه جایی. پرشان چون تو که ناراحت نمیشی تنهات بزارم؟؟

پرشان: نه عزیزم شما برو من مشکلی ندارم. ماشا.. آرشین جون و ملیکا جون انقدر گلاً که آدم احساس غریبی نمی کنه. 

با لبخند جواب تعریفش و دادم.

شیده رو تا دم در بدرقه کردم و دم آخرم یه نیشگون گرفتمش که دلم خنک شه. دست آدم و می زاشت تو پوست گردو خودش در می رفت.

برگشتم تو هال دیدم پرشان رفته یه گوشه ایستاده داره با موبایلش حرف می زنه.

رفتم کنار ملیکا نشستم. خم شده بود جلو و با تمرکز داشت به پرشان نگاه می کرد.

من: چته تو؟ چرا این جوری نگاش می کنی؟

ملیکا بدون اینکه چشم از پرشان برداره گفت: به جون خودم این دختره مشکوکه. 

برگشت سمتم و گفت: دیدی همه اش سرش تو گوشیشه؟ مدام اس ام اس بازی می کنه. دم به دقیقه هم موبایلش زنگ می زنه. میره جواب بده. والا من که دوست پسر دارم انقدر بهم پیام نمیده یا زنگ نمی زنه. چه طور ممکنه یکی بعد 7 سال زندگی هنوزم این جوری باشه؟ مثل دختر پسرای 14 ساله.

به مسخره گفتم: شاید خیـــــــلی عاشقن ...

ملیکا: این جور که از زیر زبونش در آوردم شوهرش اونقدرا خوبم نیست. دست بزن داره و بی عارم هست. 

من: جدی؟؟؟ 

ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: تو اصلا به حرفهای ما توجه نمی کردی نه؟ من تو این 40 دقیقه پدر جد این دختره رو در آورد م. یکم دقت می کردی خیلی چیزها دستگیرت می شد.

ببینم شیده بهت گفت یه بچه ی 5 ساله داره؟

من: گفت بچه داره اما نگفت چند سالشه.

ملیکا: آره 5 سالشه. یه دختر داره. بچه اش و دوست داره اما .. فکر نکنم اونقدرا علاقه ای به شوهرش داشته باشه. ظاهراً شوهرش .. چی میگن.. آهان مرد زندگی نیست. از پول باباش می خوره و... خودت برو تا تهش.. 

من: واقعاً .. خوب شاید خیلی دوستش داشته باشه.

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفف: میگم رابطه اشون خوب نیست بعد تو میگی دوستش داره؟ اونم کسی و که می زنتش؟ نه فکر کنم اینا تو زندگیشون یه مشکلاتی دارن. تازه گفت شوهرش زیاد مسافرت میره. 

این و گفت و ابرویی بالا انداخت. می خواست یه چیزی و بهم بفهمونه اما من نمی فهمیدم.

وقتی دید من گیج تر از این حرفهام پوفی کرد و صداش و پایین آورد و گفت: چقدر تو گیجی دختر. شوهرش مسافرته. اونم زیاد. الانم فکر کنم مسافرته... پس این که داره باهاش حرف می زنه نمی تونه شوهرش باشه. 

من: چرا نمی تونه؟

ملیکا پوزخندی زد و گفت: از اونجایی که تو به شوهرت نمیگی بابایی...

ابروهام پرید بالا. نه خوب هیچکی به شوهرش نمیگه بابایی.

من: این و از کجا فهمیدی؟ 

ملیکا تکیه داد به مبل و گفت: وقتی گوشیش زنگ زد و جواب داد گفت: سلام بابایی باز چی شده؟

یعنی این بابایی هر کی که هست همونیه که چند بار قبلم زنگ زده. و شوهرشم نیست. میگی نه بشین ببین.

صاف نشست و به جلو خیره شد. به پرشان که گوشی و قطع کرده بود و داشت میومد سمتمون نگاه کرد و رو به من گفت: ببینم آرشین تو مهمونی شایان میای؟؟؟

با تعجب گفتم: مهمونی شایان؟ کی هست؟

ملیکا: شاید هفته ی دیگه بگیره. با خودت همراهم بیار نبینم تنها بیایا...

من: ببینم مهمونبیتون توپه دیگه؟؟؟

ابرویی بالا انداخت و کشیده گفت: تــــــــــــــــــــوپ .....

خندیدم.

من: ای جونم پس دوستای شایان جونم هستن. خوب پس از الان بدون من تنها میام. کی میاد تو معدن طلا و با خودش نقره میاره؟ طلاها رو عشقه ...

ملیکا: بمیری دختر ... پررو...

رو کرد به پرشان و گفت: پرشان جون عزیزم تو هم میای؟؟ 

پرشان یه لبخندی زد و نا مطمئن گفت: نمی دونم ...

ملیکا شیطون گفت: بیا خوش می گذره. تو با شوهرت میای یا مثل آرشین می خوای از معدن استفاده کنی؟

خجالت زده خندید و گفت: میشه با خودم نقره بیارم؟؟؟

من و ملیکا یه نگاه معنی دار به هم کردیم و لبخند زنان یکم رفتیم جلوتر.

ملیکا: شوهرت؟؟؟

پرشان با لبخند گفت: اون که برنزه.

هر سه خندیدیم. اما خنده ی من و ملیکا پر معنی بود.

ملیکا یکم جلو تر رفت و یه چشمک زد و گفت: خوب شیطون در مورد نقره ات بگو ببینم. پس فلز دوست داری.

پرشان چشمکی زد و گفت: ای همچین. راستش دوستمه. یه 4 ماهی میشه که دوستیم.

دوستشه؟ خوب شاید مثل من و کوهیار باشن ما بی خودی داریم گناه یه زن شوهر دار و می شوریم.

با لبخند گفتم: دوستین؟ 

یه لبخند زد که نفهمیدم خجالت زده بود یا ذوق زده.

پرشام: دوست پسرمه.

مات خیره شدم بهش. 

ملیکا: جدی؟؟ چه جالب. اگه فضولی نباشه دوست دارم بدونم چه جوری با هم آشنا شدین. 

پرشان یه نگاهی به من و یه نگاهی به ملیکا کرد. یکم مکث کرد. فکر کنم داشت تجزیه تحلیل می کرد که آیا می تونه اطلاعات بیشتری بهمون بده یا نه. بعدم که حس کرد نمی تونیم مشکلی براش باشیم با توجه به اینکه ما اصلا اون و نمیشناسیم و ممکنه دیگه هیچ وقت نبینیمش پس می تونه با تعریف کردن داستانش برای چند دقیقه هم که شده هیجان یه دختر دبیرستانی که برای اولین بار با کسی دوست میشه رو داشته باشه لبخندی زد و خودش و رو مبل جلو کشید و با هیجان شروع کرد.

پرشان: راستش دختر من میره مهد کودک. یه جایی نزدیک خونه امون. چون نزدیکه ترجیح میدم پیاده برم دنبالش. کنار مدرسه اشونم یه باشگاه بدنسازی مردونه است.

یه روز که رفتم مهد دنبالش موقع برگشت یه ماشینی دنبالم میکنه. اولش توجه نکردم. گفتم چه معنی داره با بچه ... وقتی هم که پیچید تو کوچه گفتم دیگه رفته. اما زاننده اش رفت ماشینش و پارک کرد و این بار پیاده اومد سراغم.

یه لبخندی زد و گفت: راستش خیلی خوش هیکل و شیک بود.... خیلی هم قشنگ حرف می زد. بی توجه به اون و حرفاش راه خونه رو پیش گرفتم. 

اما وقتی دیدم نزدیک خونه رسیدیم و اون دست بر نمی داره برگشتم و بهش گفتم: آقا من شوهر دارم. اینم بچه امه. اینو که می بینی؟

یه لبخند قشنگ زد و گفت: می بینم و فهمیدم اما برام مهم نیست.

تعجب کردم. وقتی دیدم تا تهش می خواد بیاد مجبور شدم شماره اش و بگیرم که حداقل دیگه دم خونه نیاد.

پریدم وسط حرف شو گفتم: با بچه؟؟؟

سری تکون داد و با یه لبخند خوشحال گفت: نریمانه دیگه... خیلی پر شور و هیجانه. فکر کنم آتیشش خیلی داغ بوده.

این و گفت و خودش خندید. ملیکا هم باهاش همراهی کرد. من تو فکر اون نریمان بودم که از اول کار معلوم بوده دنباله چیه. وقتی آدم میره سراغ یه زن شوهر دار که تازه یه بچه هم داره .....

ملیکا: خوب بعد چی شد؟

پرشان: هیچی دیگه یه روز که بیکار بودم وسوسه شدم و زنگ زدم. یعنی می خواستم زنگ بزنم. یه بوق که خورد پشیمون شدم قطع کردم. اما دو دقیقه ی بعد خودش زنگ زد. 

منم هول شدم جواب دادم. هیچی دیگه این جوری با هم دوست شدیم. 

ملیکا: سخت نیست؟ یعنی .. منظورم اینه که تو شوهر و یه بچه داری. ببینم اونم زن داره؟

پرشان: نه عزیزم نریمان مجرده. خیلی پسر باحالیه. خیلی هم عاشقه ...

بی اختیار ابروهام رفت بالا. شدت عشقش کاملا پیدا بود. البته این جوری که پرشان توضیح می داد و ازش تعریف می کرد کاملا پیدا بود روابطشون تا چه حده.

پرشان: راستش یه وقتهایی که شوهرم خونه است اذیت می شم. مجبورم گوشیم و قایم کنم و یواشکی حرف بزنم. یا کمتر می تونم نریمان و ببینم. اما وقتی که نیست و مسافرته دیگه راحتم. 

تو ذهنم پر مجهولات بود، پر سوال. پرشان با هیجان و شور در مورد خودش و دوست پسرش حرف می زد و من دنبال جوابهام می گشتم. 

درسته که من راحت زندگی می کنم. راحت فکر می کنم. روابطم راحت و بازه و این از نظر خیلی ها گناهه... بده اما ... 

بی توجه به حرفهای داغ پرشان که در مورد اینکه نریمان نمی تونه ولش کنه چون اون همه جوره تأمینش می کنه و مطمئنه اگه بهم بزنن پسره محاله بتونه فراموشش کنه و دوباره برمی گرده سمتش، پریدم میون کلامش و پرسیدم: چرا باهاش دوست شدی؟

پرشان و ملیکا هر دو برگشتن سمتم. انتظار نداشتن حرفاشون و قطع کنم. پرشان یکم گیج نگاهم کرد. غافلگیر از سوالم گفت: خوب ... نمی دونم ... شاید اولش وسوسه شدم. بعدش خوشم اومد. خوشم اومد که یکی دم به دقیقه بهم زنگ بزنه و حالم و بپرسه. که حرفهای شیرین بهم بزنه. یکی دوستم داشته باشه. وقتی نیستم بگه دلم برای بغل کردنت تنگ میشه. یا کاش اینجا بودی... دلم برای ناز کردن و ناز کشیدن تنگ شده بود.

دوباره پریدم وسط حرفش.

من: تو شوهر داری. فکر می کردم شوهر باید به این حس ها جواب بده.

چشمهاش و تو خونه گردوند. کلافه بود. شاید بیشتر دلخور و ناراضی بود. با انگشتهاش بازی کرد و گفت: شوهر؟؟؟ کدوم شوهر ... حق با توئه این چیزا نیاز زنه که مردش باید برطرفش کنه به شرطی که مردی باشه. اما شوهر من از مردی فقط زور بازوش و میدونه. 

می دونی؟ کتکم می زنه. هیچ وقت نیست. وقتی بهش نیاز داری نیست. محبتش خلاصه شده تو نیازش. فکر کردی خیلی من و دوست داره؟ نه عزیزم هیچ علاقه ای به من نداره. مجبوره که باهام زندگی کنه. می فهمی؟ مجبوره. مدام سفره. مدام با این و اونه. وقتی اون می تونه چرا من نتونم؟

من: وقتی زندگی باهاش انقدر برات سخته چرا جدا نمیشی؟

پرشان: نمی تونم. من یه دختر دارم ... جدا بشم برای چزوندن منم که شده بچه ام و ازم می گیره. اون بچه بدون من ...

من: اون الانشم تو رو نداره. هیچ فکر کردی اگه یه روزی بفهمه تو چی کار می کنی، که داری خیانت می کنی چی سر اون میاد؟ فکر می کنی اون موقع آینده اش خیلی درخشان میشه؟

ناراحت گفت: چی کار کنم؟ بشینم تو خونه؟ بپوسم؟ بسوزم و بسازم؟ من آدم نیستم؟ من نیاید زندگی کنم؟ جوونی کنم؟ من نباید شاد باشم؟ کسی و دوست داشته باشم و اونم منو دوست داشته باشه؟ شوهرم اگه طلاقم نمیده برای اینه که پدرش گفته اگه از زنت جدا بشی هیچی بهت نمیدم. بی پول میشه. به خاطر پولای باباشه که با من مونده اونم اسمش. اون خیانت می کنه خوبه؟

ناراحت بلند شدم. ایستادم و خیره شدم بهش.

من: پرشان جان عزیزم. من نمی گم اون کار خوبی می کنه. کار اون اشتباهه. کار تو هم. نمی گم با کسی دوست نشو. با کسی نباش. زندگی نکن. شاد نباش. ولی نه با این شرایط. تو ازدواج کردی، تعهد دادی و الان مسئولی. مسئول خودت، تعهدت و یه بچه که شما آوردینش توی این دنیا. 

شوهرت بده، از زندگیت راضی نیستی، دلت تنوع می خواد، هیجان می خوای، زندگی الانت ارضات نمی کنه ... 

آزاد شو ... آزاد شو و بدون تعهد هر جور دوست داری زندگی کن... 

اون جوری هم اعصابت آروم تره هم اینکه فردا پس فردا بچه ات بزرگ شد و فهمید مادرش چی کار می کنه این حق و بهت میده که خوشحال باشی که زندگی کنی.

پرشان: نمی خوام بچه ام بشه بچه ی طلاق و مردم یه جوره دیگه بهش نگاه کنن ...

بهت زده خیره شدم بهش. این زن با خودش چی فکر می کرد؟ بچه ی طلاق باشه بهتره تا اینکه بدونه مادر و پدرش هر کدوم جدا به هم خیانت می کنن.

آماده بودم که منفجر شم که بترکم و هر چی تو ذهنمه رو بگم.

ملیکا حالم و فهمید. آروم بلند شد و دستم و کشید. رو به پرشان گفت: ببخشید پرشان جون تو حرفهای آرشین و جدی نگیر یکم رو بچه ها حساسه.

دستم و کشید و دنبال خودش برد توی آشپزخونه. 

حساس بودم. اون یه بچه داشت.. یه دختر.. فردا می خواست بزرگ شه.. بیاد توی این جامعه.. میون این مردم.. منم یه دختر بودم... می خواستم اینجا زندگی کنم... من تفکراتم مثل آدم های این مملکت نبود ... جدا شدم .. مستقل شدم تا راحت زندگی کنم ... چرا ازدواج نکردم؟ تا تعهد نداشته باشم تا کس یا کسای دیگه رو درگیر زند گیم نکنم. تا یه بچه ای مثل خودم و به دنیا نیارم که آخرش مثل من گله کنه از خونه و خونواده اش.

یه درصد... فقط یه درصد اگه دختر پرشان می فهمید مامانش چی کار مکنه دیگه واویلا... 

ملیکا بردم تو آشپزخونه. یه نگاه به توی هال انداخت. برگشت سمتم و آروم گفت؟: هیچ معلومه تو چته"؟ به ما ربطی نداره مردم چی کار می کنن و چه جوری زندگی می کنن. دوست داره می خواد می تونه دوست پسر می گیره. مگه تو داری کسی چیزی بهت میگه؟

با حرص و آروم گفتم: من تنهام. مجردم. اون بچه داره.

با حرص پوزخندی زدم و گفتم: به خیالش داشت به دخترش لطف می کرد. داشت ستم می کرد. بزرگترین ظلمه. فردا بچه اش بزرگ شه ازش متنفر میشه ...

ملیکا: باشه.. به ما چه.. تو می تونی زندگی خودت و بساز. وظیفه ی ما نیست که بهش بفهمونیم داره چی کار می کنه و خوبی کدوم وره و بدی کدوم سمت. 

دوباره برگشت تو هال و نگاه کرد و دوباره رو به من گفت: یه لیوان آب بخور آروم بشی. من یه جوری جو و درست می کنم. نیای باز اظهار نظر کنیا. زودی بیا موهاش و درست کن. فکر کنم دیگه رنگ گرفته باشه.

یه نفس عمیق کشیدم سرم و به نشونه ی باشه تکون دادم. یه لیوان آب خوردم یکم آروم شدم.

ملیکا راست می گفت: من حق اظهار نظر نداشتم. منی که خودم هر کاری می کردم نمی تونستم کس دیگه ای و نصیحت کنم. اما منم تو زندگیم قانون هایی داشتم. یا تعهد نده یا اگه دادی تا آخرش بمون. نتونستی کنسلش کن برو پی زندگیت. یکم این ور یکم اون ور که نمیشه.

آروم تر که شدم رفتم تو هال. ملیکا پرشان و به حرف گرفته بود و از اون حال و هوا در اومده بودن. با یه ببخشید رفتم جلو. موهاش رنگ گرفته بود بردم شستمش خشکش کردم. موهاش و از تو کلاه در آوردم........

دیگه تا آخر کار، هیچ کدوم در مورد اون موضوع حرفی نزدیم. کارمم که تموم شد 100 تومن خوشگل ازش گرفتم و اونم که خوشحال و راضی که با قیمت خوبی یه مش خیلی ناز سوزنی براش در آوردم رفت. ملیکا هم که فضولیش تموم شده بود دیگه نموند چون می دونست برای شام چیزی گیرش نمیاد. 

خداحافظی کرد و رفت. 

من موندم و یه پاکت سیگار و کلی فکر در مورد پرشان و پرشان ها و بچه هاشون ... 

واقعاً یکی از این ور بوم می افته یکی از اون ور، راسته. مادر و پدر من از شدت عشق و علاقه و تعهد به همدیگه باعث شدن ما این جوری بشیم و پرشان و شوهرش و بچه اش اون جوری ...

وقتی به زندگیم نگاه می کنم. به زندگی آرشا .. می بینم هر دومون به خاطر شرایطی که تو خونه داشتیم همیشه فراری بودیم. همیشه دنبال یه جای دیگه برای آرامش بودیم. آرشا از شدت بی توجهی همیشه دوست داره تو مرکز توجه باشه و من ... 

همیشه دنبال استقلال و آزادی و فرار از تعهد. و هر دومون ....

از بی پدری و کمبود محبت پدر دنبال کسی که تو اون جایگاه باشه و بتونه گوشه ای از محبتی که می تونستیم داشته باشیم و نداشتیم و بهمون بده. برای همینم بود که من و آرشا همیشه دنبال مردای بزرگتر می گشتیم. کسایی که دست کم 5-7 سال ازمون بزرگتر باشن. برای همینم آرشا با میلاد کنار نمیومد. چون براش بچه بود.

زندگی توالی انتخاب ها و عمل های ماست. هر کسی هر کاری که بکنه هر تصمیمی که بگیره پرتو اون عمل تو زندگی خودش و اطرافیانش نمود پیدا می کنه. همون جور که رفتارهای پدر و مادر ما هم تو شکل گیری شخصیتمون نقش مهمی و داشتن.

اونقدر فکر کردم اونقدر درگیر بودم که نفهمیدم که کف زمین خوابم برد. 

دستی به صورتم کشیدم و غلتی زدم. همهی بدنم درد میکرد. آروم چشمهام و باز کردم. چقدر سرد بود. با تعجب از جام بلند شدم. گیج 4 زانو نشستم و دستهام و گذاشتم رو پام. مثل بچه خنگا به اطراف نگاه می کردم. من چرا تو هال خوابیدم؟ از سرما خودم و مچاله کرده بودم. داشتم منجمد میشدم. 

سرمایی که تو کل شب به تنم رسوخ کرده بود با اولین عطسه خودش و نشون داد. با رخوت از جام بلند شدم و برای گرم کردن سریع بدنِ یخ کرده ام پریدم تو حمام. زیر دوش آب داغ حسابی تنم و گرم کردم. تنم گرم بود اما از درون هنوز سرما رو حس می کردم. 

حوله پیچ از حموم اومدم بیرون. یه لیوان شیر گرم کردم و خوردم. لباسهام و پوشیدم و یه پتو برداشتم و رفتم رو مبل وسط هال دراز کشیدم. حسابی خودم و پیچونده بودم. 

تنها چیزی که الان لازم نداشتم یه سرما خوردگی بی موقع بود÷. 

تازه چشمهام گرم شده بود که با صدای گوشیم از جام پریدم. 2-3 تا فحش دادم و گوشی و از رو میز برداشتم. 

لعنتی اس ام اس بود. ببین یه زنگ کوچیک چه جوری من و سکته دادا. 

حس خوندنش و نداشتم اما وقتی دیدم کوهیاره با تعجب بازش کردم.

-: سلام دختر خوبی؟ روز تعطیلی چی کار می کنی؟

من: سلام ممنون تو خوبی؟ هیچی خوابیدم. 

جوابش و فرستادم و دوباره دراز کشیدم. دوباره صدای اس ام اس اومد.

کوهیار: تنبل خانم ساعت 11:30 تو هنوز خوابی؟ البته منم بودم با اون دامبل و دومبلی که تو دیروز راه انداخته بودی الان خوابم میومد. چه خبر بود مهمونی داشتی؟ حتما حسابی رقصیدی که خسته ای.

بچه فضول و می بینی. آمار آهنگ گذاشتن منم داره. 

با لبخند جواب دادم.

-: نه بابا مهمونی چیه؟ حسابی شلوغ و پرانرژی بودم،اخه کلاس داشتم.

به ثانیه نرسید، پیام داد. 

کوهیار: کلاس چی ؟ مگه رفته بودی پارتی؟

-: کلاس رقص عربی.شهروز براری صیقلانی

سند کردم. سریع جواب داد.

کوهیار: اوفــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــف..... ای جووووون. شاگرد نمی خوای؟ منم بیام؟؟؟ می خوای بیام داور بشم؟

نیشم تا بناگوش باز بود. تصور کوهیار در حین ادای این اوف خیلی خنده دار بود. مطمئنم میمیره تا بتونه تو یه همچین کلاسی که پر دختر و خانمِ که دارن باسناشون و می لرزونن باشه. 

من: بدم نیست. تو بیا یه انگیزه ای بشه برای دخترا که بهتر برقصن اونم زیر نظر داور مذکر.

شکلک خنده برام فرستاد.

کوهیار: آرشین می خواستم یه چیزی ازت بپرسم. راستش مامانم 2 روزه اومده و فردا هم می خواد برگرده. می خواستم ببینم می تونی هنر آرایشگریت و رو مامانم پیاده کنی که من مامانم و حوری کنم بفرستم پیش بابام؟ بی رودربایسی بهم بگو آره یا نه. نمی خوام تو معذورات قرار بگیری.

ابروهام پرید بالا. سرما تو بدنم بود و این عطسه های گاه و بی گاه می گفت ممکنه سرما بخورم. از طرفی بی حالم بودم. 

اما مطمئنن نمی تونستم خواستهی کوهیار و رد کنم. نه به خاطر رودربایسی و تعارفات کشککی بلکه به خاطر دوستیمون. کوهیار کم کمکم نکرده بود و همیشه هر وقت لازمش داشتم با ربط و بی ربط خودش و رسونده بود. خوشحال میشدم هر چند کم ولی بتونم یه جوری خوشحالش کنم. 

براش پیام فرستادم.

من: قدمشون سر چشم. منتها به من بگو چی کارها می خواد بکنه چون باید مواد بگیرم.

کوهیار: هر کاری که خودت می دونی ابروهاش و خوشگل کن موهاش و کوتاه کن. جوری که مثل من کفش ببره. رنگم بکن براش می خوام وقتی میام دنبالش نشناسمش. 

آیکون خنده و زبون دراز و برام فرستاد. خنده ام گرفت.

من: خوب چه رنگی می خوای؟ مش کنم یا هایلایت؟

کوهیار: اگه می تونی موهاش و بلوند کن. می خوام مامانم داف بشه بابام دیدتش حس کنه 40 سال جوون تر شده.

بلند بلند خندیدم. این پسره خله به خدا.

یه اوکی براش فرستادم. 

با این وجود باید می رفتم خرید. اما حال خرید کردن و نداشتم. خیلی شیک زنگ زدم به شیده و گفتم بره برام رنگ و وسایل رو بخره. هوس کردم موهام و رنگ کنم گفتم یه رنگ شرابی هم برای من بگیره. 

بلند شدم و یه ذره خونه رو مرتب کردم. از ترس اینکه حالم بد نشه دوتا قرص خوردم. یه پیام به کوهیار دادم گفتم ساعت 2 بیاید که من به همه ی کارها برسم.

رأس ساعت 2 زنگ و زدن. صورت کوهیار تو آیفون پیدا بود. در و باز کردم. از پشتش یه خانمی رد شد و کوهیار بهش گفت بیاد طبقه ی چندم. 

تو آیفون گفتم: تو نمیای؟؟؟

کوهیار: نه ممنون. فقط کارش که تموم شد خبرم کن بیام دنبالش.

من: باشه خیالت راحت.

کوهیار یه لبخندی زد و گفت: ببینم چی می سازی.

ادامه دارد....





نویسنده  شهروز براری صیقلانی


بانک رمان در گوگل پلی