از آرشیو فن پیج اصلی نویسنده شین براری بازنشر میدم ،  جالب و خاصه  اللخصوص اپیزود دوم که ماجرای فحاشی هستش  


      متن چکنویس    شین براری    <3   @):- :-SS     روزنوشت های بی مخاطب        تمامی این فی البداعه نویسی هایم  عاقبت در سفری حماسی به نمایش عمومی در سطل زباله در آمده و یا طبق معمول در چهارشنبه ی آخر سال ،  وسط کوچه با شعله ی آتش به اکران در خواهد آمد.            لنگه ی کفشم صبحگاه،  داخل اتاق و ضلع سومش،  تکیه به دیوار زده بود  و  از قضا باقی مانده ی آدامس شب پیش را میجوید.   ماهی قرمز در ته مانده ی آب درون تنگ زار میزد  تا درون اشکهایش زندگی کند. و من  بی آنکه دقت کرده باشم آب درون لیوان را به درون تنگ ریختم،  و ناگه یادم آمد که  درون لیوان چیزی جز  مشروب شب پیش نبود،  حالا ماهی قرمز گوشه ی تنگ لمیده و  چیزی را زیر لب زمزمه میکند ،  کمی نزدیکتر میشوم  آری....   چه ترانه ی آشنایی،   چه  چهچهه ای  بع بع   ناز نفست قناری ....   

مستی ام  درد منو  دیگه دوا نمیکنه ه ه ه 

غم با من زاده ه ه ه شده ه ه ه منو رهااااا نمیکنه ه ه ه   و.... 

بهتر است ابتدا آب درون تنگ را عوض کنم،    چون  آنوقت در این خانه ی نیمه متروکه ی وارثی  دو دایم الخمر میشویم   و صبح ها کسی نیست تا مرا بیدار کند . 

آب تنگ را عوض میکنم  و  ماهی از دستم شاکی میشود ،   ظاهرا آب شهر  کلر دارد و به مزاجش خوش ننشسته.    دچار عذاب وجدان میشوم  و  آستین ها را بالا زده و برگهای زرد کف حوضچه را خالی میکنم  سپس  آب را باز و لبالب حوضچه را آب میکنم  اما نگاه عاقل اندر صفی ماهی گلی به من و به شلنگ آب  مفهومی دارد  و تقریبا حق با اوست  چون برایش توفیقی ندارد که چه در تنگ بلور در اب کلر دار باشد  یا که در حوضچه ی سنتی به زیر سایبان چتر درخت بیدمجنون  در اب کلر دار.  مجدد آب را خالی میکنم و از نو پر میکنم   البته  سطل سطل از آب چاه  می آورم و  درون حوض میریزم،    ماهی گلی بیقراری میکند و دم تکان میدهد و از شوق دور محیط دایره وار تنگ  میچرخد  تا سرش گیج میرود ،  او را در میاورم،  لبخندش تبدیل به خنده ای از ته دل میشود و قهقهه میزند و درون آب حوض میجهد ،    گلدان شمعدانی را بر حاشیه کم عرض حوض میگذارم و  کمی آب میدهم،  شاید با هم دوست شوند.   تکه اینه ای کوچک را کف حوضچه و بروی مسیر خروجی آب میگذارم تا ماهی گلی را با انعکاس تصویرش از تنهایی در آورم.  و هم اینکه مبادا شیطنت و کنجکاوی هایش کار دستش دهد و مسیر خروج آب باز شود و آب حوض خالی گردد  ،   او از چنین شیطنت هایی بسیار انجام داده  یکبار از تنگ بلور به بیرون جهیده بود و بی حرکت مقابل تلویزیون ماتش برده بود،     نمیتوانستم تشخیص دهم که از تماشای برنامه ماتش برده یا که ادای مرا در میاورد در لحظاتی که به تماشای تلویزیون مینشینم و او به من با تعجب زول میزند و دهانش نیمه باز میماند    .  شانس آورده بود که من بودم و سریع او را به داخل تنگ انداخته بودم،    وگرنه معلوم نبود زنده بماند یا نه.   هرچند از او چنین رفتارهایی بسیار دیده ام  و  اغلب اوقات لبه ی تنگ بلور را دو دستی میگرفت و سرش را از تنگ بیرون میاورد  و قور قور مرا صدا میزد،  

نمیدانم چرا هرچه بزرگتر که میشود  شکلش بیشتر شبیه قورباغه میشود ،   من  تاکنون از تمامی دوستانی که به خانه ام آمده اند چنین مسله ای را پرسیده ام و همگی با کمی مکث و منعو منع کردن گفته اند،  احتمالا غورباقه است ،  زیرا دست و پایش شبیه باله های ماهی گلی نیست  و رنگش هم  سبز لجنی ست   ولی آخر من آنرا  با  انگیزه ی ماهی گلی  به خانه آورده بودم ،  زمانی که خیلی کوچک بود و نیمی از جثه اش  را چشمانش تشکیل داده بود.  

همیشه ساعت هفت صبح مرا بیدار میکند  و من نیز شبها کنترل تلویزیون را برایش کنار تنگ میگذارم،   خودم پی برده ام که او بی آنکه تشخیص دهد چه دگمه ای را باید بزند  آنان را تصادفی لگد میکند  اما به رویش نمی آورم تا غرورش لکه دار نشود،  اکثرا هم شبکه های برفکی را مشاهده میکند و بیش از حد به صفحه تلویزیون نزدیک میشود و من نگران ضعیف شدن چشمانش هستم،    

14/03/1390   شهروز براری صیقلانی،   دستنویس های یک دیوانه ی واقع گرا 


به نام  خدا      

15/03/1390   من چی ام؟  من یک گلم   گلی بی خار   که محکوم به سنگ قبرم    _من یه گلایلم که تو این سرزمین سبز گیل،(گیلان) راهم به قبر و سنگِ گرانیت تازه آباد(اسم قبرستان شهر رشت) می رسه! _توی این شهر خیس و بارون زده، (رشت)  هر روز توسط چترهای آدمکسوار،  به قتل می رسم و شعر من فقط، _به انتشاره شعله ی کبریت می رسه! __ ای رشت!..  شهر شیکپوش و کج کلام،  تو را میسوزانند و تو یکدم میباری .میسوزی و میسازی،  هزار کوچه و پس کوچه ی به هم گره خورده داری و با عاشقان شب زنده دار،  عشق بازی میکنی،  و گلایه مندی از روزگار،  چون نسلی سوخته  در خود داری.  و این میان، تنها  کفاش ارمنی است که میگوید؛   گذر زمان بهترین  قاضیه. _

اما گر زمان بگذرد،  من نیز گذر کرده ام... پس اکنون کجایی؟ عاشقی یا نه؟ خدا هنوز می اید اینجا به مهمانی یا نه؟  هنوز هم  غم به دوشی یا نه؟  پای   سقاخانه هایت  همچنان شمع فروشی یا نه؟   رشت_  ای شهر من...  

مرا خوب میشناسی ،  رشت_ سردش است .  جاده ها مرا فرا میخوانند.    و من میدانم که نفص وجود جاده های شهر  هجرت است. یکایک آنان به غربت میروند.   ای شهر خیس و باران های نقره ای ،  مرا دریاب،    من عاشق تر از انم که بی تو زنده بمانم.  اگر  هجرت کنم  چه خواهی کرد؟  اصلا من هیچ!  با خاطراتم چه میکنی؟ قدم به قدمت،  آجر به آجرت،  خشت،به خشت این شهر خیس با من خاطره بازی میکند و من نیمی از خودم را در همین کوچه های تنگ و تاریک،  گذرهای خاکی، خمیده و باریک ، گم کرده ام و سالهاست بی وقفه دنبال خودم میگردم ،  تو این میان میدانی نیمه ی گمشده ام کجاست؟ آیا این منه در من را ندیده ای؟  میدانی اما سر به هوایی،   هیچ نمیدانم کجایی؟  شاید شکل خدایی و حاضر و ناظری اما صبور. و  غریب بروی این زمین خاکی و کرایه ای   .  ای  رشت!_ محبوب من،  ای جان جانان  دوستت دارم.  دوستم بدار.  آرام باش و قصه ی رسوایی ام را اینقدر در کوچه پس کوچه هایت جار نزن.    میدانم هنوزم از من  رنجور و آزرده ای . و شنیدم بعد از رفتنم  یک دل سیر و هفت آسمان هفته را اشک باریدی ،   تظاهر میکنی که خصلت فصل بهار بوده  اما   میدانم چنین نیست و    ابری در آسمان نبود اما تو  کماکان  میباریدی ،   خب خودم هم میدانم ،   گویی تو را زیر  ابرها  بنا کرده اند  و فاصله ی دو بارش را سکوت ناودان های کوچه  پر میکند،   خب شاید آن روزگار رفته بودم اما اکنون که بازگشته ام  پس  خودت را از من دریغ نکن ،  اگر اینجا مانده بودم هم فرقی نداشت ،  پس دلچرکین نباش،  ببین،  اکنون که بازگشته ام،   پس مرا دریاب. 

برای اینجا بودن  ناچار از خیلی ها گذر کردم،  چمدانی از غربت نیاوردم چون میدانستم خوش نداری بدهکار غربت بمانی.  من چمدانی مملو از  محبوبیت و شهرت را در شیراز جای نهادم تا به تو بازگردم  ،  یعنی از سر عمد جای نهادم،  در ایستگاه قطار و ضلع سوم کافه نهادم  درست مثل عاشقی زاده ی یلدا که در ایستگاه  شهریور  چمدان خاطراتش را جای میگذارد تا بلکه سبک تر سفر کند . من نیز  همچون یک فرد معمولی به اینجا بازگشتم.  تا با تو باشم. 

تا سر به راه باشم. 

اما اکنون دلت برای دیوانگی هایم تنگ شده  و افسوس من دیگر دیوانه نیستم ،  این را از چشم  گذر زمان ببین.  راستی برایت از راز بزرگی بگویم که سبب شد ارام شوم.  من اختلال شیدایی  و افسردگی  داشتم و نمیدانستم،  تو نیز هرگز به رویم نیاورده بودی   ،  دقیق مث من و بهار . او کمی شیرین صفت بود و من هرگز به او نمیگفتم. 

در سکوت،   نجوایت را میشنوم،  سلام   هنوز هستی.  منم هستم،  ولی خستم . نه،  مشروب رو نیستم. هنوز واسه مستیام شراب دارم،  چندی بود خواب رو از چشمام طلاق دادم و مینوشتم،  قد هفده کتاب شد. 

چی؟  نه این چه حرفی ست؟  من کی گفتم که بهار  کمی  از لحاظ عقلی تور بود؟  هنوز مث قدیم حرف در دهان آدم میگذاری و شر میبافی.  خب تو بگو،  چه خبر؟  چی؟ اره اره دیدم،  مبارک باشد. بله از نظرم خیلی خوب تر شده ای  و فضای شهرداری تغییرات اساسی کرده است.  چی؟ من؟ نه_ چرا باید حسودیم شود؟  چه حرفا....     من مگه شهرم  که خودم را با تو مقایسه کنم.   ،،،،  چی؟ یعنی چی که میگی  ؛کم نه!   اهان منظورت  شر   بود؟   هنوز هم کج کلام و فحش به دهنی و کلمات را غلط میگویی. خب دیگر چه خبرها؟،،،،   آخ آخ  آخ  اصلا دقت نکرده بودم ،  راست گفتی،   قدیم تر ها   مجسمه میرزا کوچک خان و اسب و تفنگش  رو در روی برج و ساعت شهرداری بود  اما اکنون کمی حرکت کرده و سه خانه آنسوتر کنار ساختمان پست قدیمی مانده،  خب  چه کسی و چرا حرکتش داد؟  ،،،، یعنی چی؟ خب این چه ربطی به قانون بازی داره؟ اصلا کدام بازی؟  ،،،،،،  یعنی چی که میگی چون شهردار قبلی و جوان شهر  حواسش،نبود و دستش به اسب و سرباز کوچک شهر خورده بود!؟   ،،،خخخخ  شوخی میکنی؟ یعنی که چی قانون قانونه و دست به مهره حرکته.... مگه شطرنجه؟  اه ه ه ه ه راست گفتی،  چطور تا الان دقت نکرده بودم  ،  حق با توست،  یک اسب مهره ی سفید هم در چهار راه گلسار داری   و  یک قلعه ی سفید هم که قلعه ی سفیده شهرداری هست  و دو طرفش هم که  دو تا  رخ  هست   و   قلعه گیری شده انگار   و  خب اسب مهره ی سیاه هم که اسب میرزاکوچک خان،   و  لابد  خود میرزا هم که سرباز کوچک شهر و سرباز مهره ی سیاه هست   فقط تعجبم از  اینه که چرا شهردار دستش خورد به اونا و مجبور شد دست به مهره حرکت بده ،  خب چرا سرباز و اسب سیاه  این شطرنج همزمان هردو در یک خانه ی سفید از صفحه شطرنج قرار گرفتن؟  

،،،،،  یعنی اینی که میگی باور کنم؟  عجب حرفی زده بودش،   تو خودت شنیدی که میرزا بگه  من بی اسبم دق میشم؟  .....    لابد  شنیدی دیگه... خب فقط چرا فحش میدی؟  چه ربطی به کلاه فرنگی توی باغ محتشم داره؟  ..... عجب  واسه خالی نبودن عریضه باید چند تا فحش میدادی تا اصالتت حفظ بشه؟    چه جالب.  من؟   آخه من به کی فحش،بدم؟  چرا؟  ...... خب این که معلومه من یه رشتی اصیلم،   خودت که بهتر باس بدونی،   ....      ثابتش کنم؟ چی رو ثابت کنم؟  اصالتم با بددهنی و کجکلامی ثابت میشه؟  مطمینی؟ آخه همه میگفتن  اصالت یه رشتی  با  هوش برتر و روشنفکر  گره ی کوری خورده.   باشه.  خب به کی فحش،بدم؟  به خربزه؟ به هندونه؟ به همسایه به صاحبخونه؟   آخه چرااااا؟   ....   چی؟  یعنی چی که  درد داشت؟  چی درد داشت؟  چی؟  چی میگی  کی گفته که به من تجاوز فرنگی شده؟!    این چه حرفیه،  منظورت  تهاجم فرهنگی هست؟   آخه اونجوری کمی معناش فرق میکرد    باشه هرچی تو بگی. آخه مگه تهاجم فرهنگی درد داره که چنین سوالی میپرسی.   نه،  من هیچم  ماسمالی نمیکنم ، در کل تو کج فکر نشو.  تهاجم فرهنگی با تجاوز فرنگی زمین تا زیر زمین فرق داره و هیچم درد نداره.  نخیرم  چی چی واسه خودت میبری میدوزی و تن میکنی،   هیچم اینطور نیست  ،  یه جوری  میگی که ؛ پس شده""""  که آدم خودشم شک میکنه. ،،،     الکی داری اصرار میکنی،   یعنی چه؟  منظورت چیه که همش تکرار میکنی   بده بده  باید بدی. چی رو بدم؟ فحش؟    ولی من دیگه 33 سالمه   آخه  اصلا فحشم نمیاد .  چه کنم؟   کی؟  من؟  من قبلا سرلشکر لش بودم؟  اصلا اینی که میگی چی هست؟  خب سرلشکر که میدونم چیه  ،  و لش هم که شکلی مننفرد از  صفت  لاشی محسوب میشه.....   خب چه ربطی به ذرشک داره؟  دیفلوم پایین دیگه چجوریه؟ من که حرف خاصی نزدم تا تو فهمش برات سخت باشه.      کی؟ من غلط بکنم  من هرگز بهت نمیگم نفهم.   حالا چرا قهر کردی؟   .....    خوارش صلوات،  تا میای دو کلوم اختلاط کنی سریع قهر میکنه ،  اخه من نمیفهمم چه لزومی داره واسه اثبات اصالتم که رشتی ام  حتما باید فحش بدم.... این چه قانون   کو**شعری هست که گذاشتن ،   بی ناموسا با خودشون فکر نکردن شاید یکی هم پیدا بشه مث من ،  دست و دلش به فحاشی نره،   اونوقت تکلیفش چیه؟   خوار مادر این شانس رو.....      

# روح کج کلام شهر،  تنها یک شبانه روز فرصت میخواهد تا در هر شخصی رخنه و او را کج کلام سازد،   #

دو ترانه و یک هفته بعد 

   اولین چهره ی آشنایی که منو دید  بهم گفت ؛  بععععععع   آق شهروز،  کجا میدادی؟ پیدا میدا نبودی؟  

(  منم که زیر  تریلی با  بار   میخوابم  ولی زیر  حرف کسی نمیمونم) 

  ناخوداگاه  بهش گفتم؛  فری شنیدم  دیگه نمیخوری،  میزاری بزرگ شه،  خب چرا نمیزاری لا پات  بچه شتر شه...     الان قیمت چنده؟  شب تا صبح با جا...؟  

اونم همچین ذوق میکرد  انگار خمار بود کسی بهش یه حرفی بچپونه  .     

دو دقیقه و سه نفس بالاتر   

مرتضی؛ بععععع  آق شروز   هنوزم شری یا آدم شدی؟  

شما؟ 

مرتضی؛  چطور منو نشناختی   مرتضی توپوله ام دیگه

شهروز؛ خب بزمچه ی  لاپایی،  پس چرا منو دیدی صدای گوسفند در آوردی؟     مرض بعععع  .   هروقت تو حوا شدی و برام سه بچه پس انداختی  و اسمشون رو گذاشتی هابیل و قابیل و سوم شخص مفرد،  اونوقت منم برات میشم  آدم.   راستی شنیدم این روزا بازار کساته!؟ 

مرتضی:  نه تو آدم بشو نیستی.  اره  خب  همه جا کساته ،  ما که هنوز همون بغالی رو میچرخونیم. 

شهروز؛ نه بابا بغالی رو نمیگم که،   خودت رو میگم   ،  شنیدم  دو دست میدی  یه دست حساب میکنی! آره؟  اینطوریاست؟  چرا آخه؟  خب چرا ژتون نمیدی بعد آخر هفته قرعه کشی بزاری  ها؟ بهش فکر کن بد نیستش،. 

مرتضی _ هنوز همون آدمی 

شهروز ؛؟ببین ماه رمضون در راهه،  میتونی واسه جلب مشتری  بری با طعم زولبیا بامیه بگیری و جای ژتون بدی به مشتری هات 

مرتضیی؛ چی؟ 

خب معلومه  کاندوم دیگه خخخخ 


نمیفهمم چرا زندگی توی رشت  اینجور فازیه ،  انگار فانتزی و شاد و پر از بازیه ....   درد من،  هزار ساله مثِ درده حافظه،_درمونشم همونیه که کشفِ رازیه! نسلی که سرسپرده ی عصر حجر شده،_ به ساقیای ارمنیه پیر راضیه!_وقتی که زندگی یه تئاتره مزخرفه،_ تنها به جرعه های فراموشی (شراب) دلخوشم! _.. هی مست می کنم مثِ یه بطری شراب، که وقتی پاش بیفته یه کوکتل مولوتوفه! _ یه مجرمه فراری شدم که تو زندگیش، درگیر یه گریزه بدونِ توقفه! فرقی نداره جاده ی چالوس و راهِ قم، من مستی ام که خوش داره از رشت به جنوب کشور رانندگی کنه!_ یه ماهی که تو آکواریوم زار می زنه، تا توی اشک های خودش زندگی کنه... باید تلوتلو بخوری این زمونه رو، وقتی که مست نیستی به بن بست می رسی! تو مستی آدما دوباره مهربون می شن، حتا برادرای توی ایست بازرسی! می خندن و به دستِ تو دستبند می زنن، _راهو برای بردن تو باز می کنن! _تو دام مورچه ها به سلیمان بدل می شی، قالیچه ها بدون تو پرواز می کنن! _ بعدش یه خواب زیر پتوی پر از شپش، رو نیمکتِ پلاستیکیه یه کلانتری..._ اما چه فایده وقتی که فردا با یه لگد، تو دنیای جهنمیت از خواب می پری! _این بار چندمه که به یه جرم مشترک، _هشتاد تا ضربه پشتتو هاشور می زنه؟ برگرد خونه حتا اگه با خبر باشی، فقط خودتی که دلت واسه غرورت میسوزه...

است جمهور آمریکا  یک لحظه بی اختیار  فحش ناموسی،حواله کرده بودم ،  و غیر از ان یک مرتبه هیچ کلمه ای که بار منفی داشته باشد و یا فحاشی و ناسزا محسوب گردد بکار نبرده بودم.  اما افسوس که به محض بازگشت به شهر خیس خویش،  روح کج کلام شهر رشت  در من حلول و مرا نیز همرنگ اهالی شهر ساخت.  و..... قصه آغاز شد.