می دونستم الان می خواد گله کنه اما....

اما به روی خودم نیاوردم. حتی نمی خواستم بگم که به خاطر تلفن آرشا اومدم. درسته که با هم خوب نبودیم اما ظاهر و که باید حفظ می کردیم. درسته که از هم دلگیریم اما هر چی باشه ....

با همون لبخند گفتم: دلم برای مامان نازم تنگ شده بود خوب. بعدم کلی کار داشتم این چند وقته. واقعا" سرم شلوغ بود همه اش ماموریت و این ور اون ور. 

پالتوم و در آوردم و یه سره رفتم تو آشپزخونه و صاف رفتم سر یخچال و کله کردم توش. مامان همیشه یخچالش پر خوراکی های خوشمزه بود. منم که نخورده. 

هر چی دم دستم بود برداشتم آوردم بیرون. برنج، قورمه، فسنجون....

مامان: آرشین تو تو خونه ات غذا نمی خوری؟؟ ببین چقدر لاغر شدی. 

با دهن پر گفتم: وقت نمی کنم مامان.

حالا وقت می کردما تنبلیم میومد غذا درست کنم.

مامان: ببین ترو خدا تو هی لاغر و لاغر تر میشی من روز به روز چاق تر میشم. 

یه نگاه به مامان کردم. نسبت به سنش هم خیلی جوون تر بود و هم پوست شاداب و هم هیکل خوبی داشت. از زمانی که یادم میاد مامان خیلی به پوستش می رسید و انواع و اقسام کرمها رو می زد. جوری که پوستش خیلی شفاف و تمیز و صاف بود. اگه اون 4 تا چروک زیر چشمش و 2 تا خط لبخندی که دو طرف لباش بود و به نظر من خیلی هم قشنگ بود و ندید می گرفتی خیلی جوون تر از سنش بود. تقریبا" چروکی نداشت. 

مامان با غصه دستی به شکمش کشید و گفت: با اینکه شبها شام نمی خورم اما بازم شکمم کوچیک نمیشه نمی دونم چرا؟

نمی دونم والا. مامان انتظار داشت با 2 تا شکم زاییدن بازم شکمش تخت بمونه؟ اونوقت من خودم و می کشتم گشنگی می دادم تا هیکلم متعادل باشه.

من: مامان جونم شما که هیکلتون خوبه. عزیزِ من چرا انقدر خودت و اذیت می کنی؟

قاشقم و گذاشتم تو بشقابم و از جام بلند شدم. رفتم سمت کیفم و از توش کرم صورتی که دفعه ی قبل از ترکیه براش خریده بودم و یادم رفته بود بهش بدم و در آوردم. 

اومدم نشستم پشت میز و کرم و گذاشتم جلوی مامان. 

من: بفرمایید اینم کرم صورت شما. فروشنده میگفت بهترین مارک کرم صورتشه.

مامان با دیدن کرم اونقدر خوشحال شد که یه لبخند بزرگ زد و بی خیال شکمش شد. با هیجان کرم و این ور اون ور کرد.

یه قاشق پر غذا گذاشتم تو دهنم و گفتم: مامان آرشا کجاست؟

مامان اخمی کرد و گفت: چه می دونم. باز با این پسره رفته بیرون. هر چی هم بهش میگم گوش نمیده.

با تعجب گفتم: پسره؟؟؟

مامان با حرص گفت: همین پسره دیگه ... میلادِ خیلادِ .... 

خنده ام گرفت. به میلاد بدبخت میگفت خیلاد ...

میلاد دوست پسر آرشا بود. پسر بدی نبود. درسته یکم بچه بود و بین دوست پسرایی که تا حالا آرشا داشت از همه فنچ تر بود با این حال یه 3 سالی از آرشا بزرگتر بود و خواهرم و خیلی دوست داشت و مثل چی هم براش خرج می کرد. یعنی روزی نبود که آرشا با این بره بیرون و دست خالی برگرده.

داشتم بهشون فکر می کردم که یکی کلید انداخت تو در. اخم کردم. یه لحظه فکر کردم باباست.

اما وقتی در باز شد و آرشا اومد خونه خیالم راحت شد. با لبخند بلند شدم و باهاش رو بوسی کردم. یه بویی می داد.

ازش جدا شدم و با اخم گفتم: بوی چی میدی؟؟

نیشش و تا ته باز کرد و با ذوق گفت: بوی جیگر میدم. با میلاد رفتیم جیگر خوردیم.

یهو مامان گرومپ محکم کوبید تو سر آرشا قشنگ حس کردم گردنش خم شد.

بلند خندیدم. آرشا با اخم به مامان نگاه کرد. سرش و گرفت و گفت: چیه؟؟؟

مامان با حرص گفت: خاک بر سرت آرشا. مثل دخترای نخورده ای. واسه یه جیگر انقده ذوق می کنی؟؟؟

آرشا هم بغ کرده گفت: خوب چیه؟؟ میلاد اینا هر هفته مامانش زنگ می زنه میگه بیاین بریم بیرون جیگر بخوریم. کی تو یا بابا زنگ زدی به ما بگید بریم خانوادگی جیگر بخوریم؟ کی خواستید خانوادگی با هم حال کنیم؟ همیشه تو بودی و بابا . همیشه همه جا خودتون بودید. اگه یه وقتی من و آرشینم بودیم با زور و کتک بود. وقتی شما بهم جیگر نمیدید منم میرم با دوست پسرام جیگر می خورم. میلاد جیگر نده یکی دیگه رو پیدا می کنم که بدونه من جیگر دوست دارم.

حرفهاش شاید یه جورایی بود که آدم فکر می کرد شوخیه. اما جدی بود. می فهمیدم چی میگفت. بحث سر یه جیگر و خوئک خوردن نبود. بحث سر دوست پسرم نبود. بحث حتی سر کتکی که مامان به آرشا زدم نبود که اگه بحث رو اینا بود آرشا این جوری بغض نمی کرد. این جوری نگاه نمی کرد و این جوری قهر نمی کرد بره تو اتاقش.

نفسم و مثل آه دادم بیرون. نفهمیدم دیگه چه جوری غذام و خوردم. نیم ساعت بعد از مامان خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون. قبل اینکه مردک برسه خونه.

دلم گرفته بود. پیاده و قدم زنان رامو کشیدم برم خونه. از حرفهای آرشا دلم گرفته بود. از بغضی که موقع حرف زدن داشت دلم گرفت. از حسرتی که موقع گفتن جیگر خوردن میلاد با خانواده اش تو صداش بود. 

یاد روزهایی افتادم که خودمم همین حسرتها رو داشتم اونقدر داشتم تا یه روز فهمیدم حسرت خوردن فایده نداره باید فراموششون کرد.

دلم بد جوری گرفته بود. حوصله ی خونه رو نداشتم. گوشیم و از تو جیبم در آوردم. می دونستم الان به کی نیاز دارم. 

دکمه ی موبایل و زدم و گذاشتمش دم گوشم.

-: سلام آرشین خانمی بی معرفت. یادی از ما کردی.

بی اختیار لبخند زدم. دلم براش تنگ شده بود.

من: سلام مریم بانوی گل. چه طوری؟ ما همیشه به یادتونیم. شما تحویل نمی گیری خانم.

مریم: گمشو آرشین تو اصلا هستی که بخوام تحویلت بگیرم یا نگیرم؟ دم به دقیقه ماموریت و اینایی. 

خندیدم.

من: الان که همین جام. تو همین شهر.

جیغی کشید و گفت: ایول .... پاشو بیا اینجا. دلم برات تنگ شده.

از ته دل لبخند زدم. منتظر همین دعوت بودم.

خوشحال گفتم: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام. 

سریع رفتم کنار خیابون ایستادم و بعد دو دقیقه یه دربست گرفتم. سوار شدم و آدرس دادم. 

جلوی در خونه نگه داشت. پول و حساب کردم. انقدر ذوق داشتم که نگو. زنگ و فشار دادم.

صدای شاد مریم و از تو آیفون شنیدم: بیا بالا....

لبخند زدم. وارد ساختمون که شدم بی اختیار آرامش گرفتم. همیشه وقتی تو اوج دلتنگی و دپرسی بودم این خونه و خانواده بهم آرامش می داد. 

نمی دونم چرا ولی این خونه برام مظهر یه خانواده ی خوب بود. مریم هم مثل من یه خواهر داره که ازدواج کرده. مادرش و پدرش بازنشستن. مادرش پرستار و پدرش رئیس بانک بوده.

اونقدر خانواده اشون با هم صمیمین که آدم خوشش میاد همه اش تو جمعشون باشه. 

یه روزایی که با هم بودیم و با هم بیرون میرفتیم میدیدم چند بار مادرش و گاهی پدرش زنگ می زدن حالش و بپرسن. در صورتی که مامان من وقتی ساعت 11 شب و رد می کرد تازه به فکر می افتاد ببینه من شب بر می گردم یا نه.

روزی نیست که اینا از هم خبر نداشته باشن. یه روز بی خبری یعنی کلی دلتنگی. روزای تولد و مناسبت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنن. مریمم چپ میره راست میره مامانش و می بوسه خواهرش و می بوسه و قربون صدقه ی باباش میره. چیزی که برام بیشتر از همه اش عجیبه. کاری که من هیچ وقت با بابام نکردم. 

بوسیدنش ....

بوسیدن بابا خلاصه میشد به عیدا و سال تحویل اونم به زور در حد تماس دوتا گونه با هم. 

وقتی از آسانسور پیاده شدم در خونه اشون باز بود. مریم لبخند به لب در و برام باز کرده بود.

نیشم و تا ته باز کردم و رفتم جلو.

من: سلام علیکم مریم خانم خوب هستید؟

مریم خندید و گونه ام و بوسید.

مریم: سلام مرسی. چه عجب. بفرمایید تو...

رفتم تو و با مامانش روبوسی کردم. با باباش سلام و علیک کردم. 

چقدر این مرد آروم بود. به زور 4 کلمه حرف می زد. از نظر قد و قواره هم ریزه و کوتاه قد بود. نمی دونم چرا همیشه به این فکر می کردم که وقتی بابا بزرگ بشه خیلی مهربون میشه. 

مامانشم آروم بود اما بیشتر از باباش حرف می زد. از مامانش خوشم میومد خیلی فهمیده بود. روشن فکر و امروزی.

راهنماییم کرد بریم تو اتاقش. داشتم پالتو و شالم و در میاوردم. دیدم مریم روسری سرشه و یه بلوز بلند آستین بلند پوشیده با یه شلوار گشاد.

من: مریم کسی خونه اتونه؟؟

مریم: آره مهسا و منصور هستن. تو اتاق بغلی خوابیدن.

نیشم شل شد.

من: ساعت 7 شبه خواب چه وقته است؟؟؟

یکی زد به بازوم و گفت: خفه بی تربیت. منصور دیر از بوتیک اومده یه ساعته ناهار خوردن خسته بود خوابید.

من: مهسا هم رفته بادش بزنه لابد ...

مریم ابرویی بالا انداخت و گفت: حالا هر چی تو چی کار به کار زوج جوان داری هر غلطی می کنن بکنن فقط زودتر من و خاله کنن.

بلند خندیدم. مریم عاشق بچه بود. یعنی اون جور که اون با بچه ها تا می کرد من یه لحظه هم تحمل نداشتم. یعنی نه که برم بچه رو بزنما نه ولی مریم خیلی با صبر و حوصله جوابشون و می داد حتی وقتی بد قلقی می کنن. من انتظار دارم بچه مثل آدم بزرگا باشه البته تو فهم و شعور وگرنه که شیطنتش باید زیاد باشه و کل خونه رو بترکونه. 

لباسم و که در آوردم رفتیم تو هال نشستیم. مامانش برامون شربت و چای و بیسکوییت و یه ظرف شکلات و میوه و ....

عاشق این خونه بودم. نیشم هنوز باز بود. یعنی آدم میومد تو این خونه و می رفت 10 کیلو اضافه وزن پیدا می کرد. بی خود نبود مریم تپلی بود. انقده که می خورد. با دیدن 2 تا بستنی تو دست مریم چشمهام برق زد. بیرون هوا سرد و یخبندون و تو خونه هوا مطبوع و گرم. خوردن بستنی یه جورایی دهن کجی به سرمای بیرون بود. کلی حال میداد. 

خوشحال ازش گرفتم و مشغول شدم. 

بابای مریم طبق معمول در حال دیدن اخبار بود و مامانش داشت روزنامه می خوند. برام جالب بود. خودم سال به سال سمت روزنامه نمی رفتم چی میشد دستم بگیرم و فقط صفحه ی حوادث و بخونم که دل غشی می گرفتم و از ترس سریع می بستمش و می نداختمش یه گوشه. بس که خبرای وحشتناک توش می نوشتن. اما توی این خونه هر روز روزنامه میومد و همه با اشتیاق تک تک کلماتش و می خوندن. بی خود نبود که مریم بانو همیشه منبع اخبار بود.

یکم با مریم از هر دری حرف زدیم. مامان مریمم به صحبتهامون اضافه شد. انقدر دوست داشتم پای خاطراتش بشینم. زن جالبی بود. تو اون دوره و اون شرایطی که اینا زندگی می کردن مامان مریم دانشگاه رفته بود و شده بود خانم پرستار. حتی سربازی هم رفته بود و بامزه تر این بود که بابای مریم معاف از سربازی بود. 

حتی آشنایی این زن و مَردم قشنگ بود. مامان مریم برای حقوقش میره تو بانک بابای مریم. باباش اون موقع یه کارمند ساده ی بانک بود. وقتی مامانش و می بینه خوشش میاد. میره خواستگاری. مامانشم عصبانی بهش بر می خوره میگه یعنی که چی من برای کارم می رفتم اونجا این آقا به جای کار کردن نشسته بود مشتریها رو دید می زد. 

خلاصه اینکه جواب رد میده و خودشم دیگه پا تو بانک نمی زاره. حقوق و کارهای بانکیشم میده خواهرش انجام بده. 

اما بابای مریم که عاشق همین متانت مادرش شده پاش و تو یه کفش میکنه و دم به دقیقه گل و شیرینی می گیره میره خواستگاری که دیگه بعد چند بار رفتن و جواب رد شنیدن آخرش پدر بزرگ مریم با مامانش حرف می زنه و میگه این مرد جوون خوبیه و این جورم که پیداست و مصرِّ به تو علاقه داره و مورد خوبیه. 

این میشه که این دوتا جوون با هم ازدواج می کنن و خدایی خوشبخت میشن.

مشغول حرف زدن بودیم که در اتاق باز شد و مهسا و بعدشم منصور اومدن بیرون. با مهسا رو بوسی کردم و با منصورم دست دادم. 

مریم شالش و درست کرد. یه نگاه به خودم انداختم. یه پلیور پوشیده بودم با شلوار جین. بدون روسری. کلا" میونه ای با شال و روسری نداشتم. این پلیورم برای این بود که هوا سرد بود وگرنه یه تاپ تنم می کردم. 

برعکس من که انقدر راحت بودم مریم خیلی به این چیزها معتقد و مقید بود. جلوی نامحرم بدون شال نمی رفت. لباس آستین بلند و حدالمقدور گشاد و بلند تا زیر زانو می پوشید. به نامحرم دست نمی داد.

چقدرم ما سر این دست دادن و ندادن مریم برنامه داشتیم. منصور 3 تا برادر داشت و کلاً خانواده ی خیلی خونگرم و راحت و صمیمی بودن. خانواده ی مریم اینا هم همین طور تنها کسی که این وسط این چیزا براش مهم بود مریم بود. البته ناگفته نماند که مامان و باباش هر دو نماز خون بودن. 

همیشه این تفاوت برام جالب بود. مهسا انقدر راحت و امروزی و مریم مقید و با اعتقاد. حالا نه که خیلی مذهبی باشه اما اصول و به شدت رعایت می کرد.

باراولی که تو مراسم عقد مهسا که یه مراسم خانوادگی بود و تنها دوستی که واردش شده بود من بودم وقتی برادرای منصور اومدن و یکی یکی با همه دست دادن و حتی منم باهاشون دست دادم. وقتی جلوی مریم اومدن و هر چی دستشونو نگه داشتن دیدین مریم دست بده نیست. با تعجب بهش نگاه می کردن. بعداً فهمیدن مدل مریم چه ریختیه. البته یکی از برادرای منصور کماکان مصرّ به دست دادن و هر بار با اینکه می دونه کنف میشه اما دستش و دراز می کنه جلوش. و هر بارم دلخور از اینکه مریم تحویل نمی گیره. 

همین چیزها باعث میشد این خونه برام جای امن و مریم برام بهترین آدم باشه. تا حالا با هیچ پسری دوست نشده بود و نه اعتقادی به این کار داشت و نه علاقه ای. آدم معذب و گوشه گیری نبود و خیلی راحت با همه برخورد می کرد منتها با اصول خودش. 

در ضمن تنها کسی بود که تقریبا" از همه ی رازهای من خبر داشت. البته سعی می کردم بعضی از مسائل و زیاد براش باز نکنم. یه جورایی جلوی اون خجالت می کشیدم که انقدر راحت در مورد روابطم با پسرا حرف بزنم. با اینکه اون آدمی نبود که از روی این چیزا در موردم قضاوت کنه یا من و آدم بدی بدونه.

دو ساعتی خونه اشون نشستم. و شام و با هم خوردیم. دست پخت مامانش حرف نداشت. من عاشق ترشیهاش بودم. 

با اینکه این 2 ساعت کاملاً عادی و معمولی بود به دور از هیجانات بی خود اما برای من آرامش بخش بود. دل گرفتگیم رفع شد و کلی انرژی مثبت بهم تزریق شد. 

جوری که وقتی ازشون خداحافظی کردم تا برگردم خونه نمی تونستم لبخندم و جمع کنم و بی دلیل لبخند می زدم.

سرم تو پرونده ها بود و غرق کار. احساس کردم صندلی شیده بهم نزدیک شده. سرم و بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. دستش و زیر چونه اش زده بود و دقیق به پرونده ی تو دستم نگاه می کرد. 

بی خیالش شدم و دوباره مشغول بررسی پرونده شدم. یکم بعد شیده من و منی کرد و گفت: ام.... آرشین...

همیشه همین بود. وقتی حرفی می خواست بزنه صاف نمیومد بگه اول خودش و عادی نشون میداد و یهو نطقش باز میشد.

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: بله؟

شیده: چیزه.. امشب چی کاره ای؟؟؟

سرم و بلند کردم و چشمهام و ریز کردم. دستی به چونه ام زدم و متفکر گفتم: خوب .. بزار ببینم آهان باید برم خونه برای خودم قهوه درست کنم. یکم تلویزیون نگاه کنم... یکم غصه بخورم. یکم دلم برای مسافرت تنگ بشه. شاید یکی دوتا جلسه هم با رجال ممالک داشته باشم. برنامه ام پرِ پره چه طور؟؟

بهش نگاه کردم. نیشش باز بود. 

شیده: میگم... وقت داری بین اون همه کاری که برای امشب باید انجام بدی باهام بیای بریم یه جایی؟؟؟

ابرومو انداختم بالا و گفتم: تا کجا باشه؟؟؟

نیشش باز تر شد و خودش و لوس کرد و گفت: جای بدی نیست. امشب محسن می خواد بیاد خونه امون. پسر خاله اشم هست. یه دوره همی کوچولوئه. منتها به خاطر پسر خاله اش ...

ابروهامو انداختم بالا و تکیه دادم به پشتی صندلی و دست به سینه نشستم و خیره شدم بهش. ادامه ی حرفش و گفتم: می خوای من و ببری که سر پسر خاله اش و گرم کنم که سر خر شما دوتا نشه تا شماها راحت باشین آره؟؟؟

فقط نیشش و نشونم داد.

کار همیشه اش بود. چه شیده چه ملیکا هر وقت با دوست پسراشون قرار داشتن و یه سر خر خراب میشد سرشون من و می بردن که مثل میمون طرف و سرگرم کنم. واقعا این دوتا در من چی میدیدن که با بازیگرای سیرک اشتباهم می گرفتن؟

تو یک کلمه گفتم: نه....

تکیه ام و از صندلی گرفتم و دوباره کله کردم تو پرونده ها.

شیده خودش و جلو کشید و با التماس گفت: آرشین جونم ... تو رو خدا ... من که تو رو خیلی دوست دارم...

من: نه ....

شیده: آخه چرا؟؟؟

من: هنوز دفعه ی قبل و یادم نرفته که این دوست محسن خانتون به زور می خواستن خودشون و بچسبونن به من. خوشم نمیاد.

شیده دستم و گرفت و با التماس گفت: نه خواهش می کنم. این پسر خاله اشه بچه ی خوبیه.

چشمهام و ریز کردم براش. امشب کاری نداشتم. اگه باهاش نمی رفتم مجبور بودم تنهایی تو خونه بشینم. بدم نبود. 

یکم صورتم و کج و کوله کردم که نشون بدم دارم فکر می کنم. 

خیره شدم بهش و گفتم: به شرطی که تاپ مشکیه که دفعه ی پیش از ترکیه خریدی و بدی بهم. 

شیده یه تکونی خورد و دستم و ول کرد. یکم با چشمهای ریز و خبیث نگاهم کرد. اما من برعکس اون لبخند می زدم. از همون موقع که تاپه رو دیده بودم چشمم دنبالش بود و شیده بهم نداده بودش. حالا بهترین فرصت بود که اون و ازش بگیرم. خودشم می دونست که تا تاپ و نده من بیا نیستم.

یکم با حرص نگاهم کرد و بعد گفت: باشه.. به جهنم مال تو بیا.

پیروزمندانه نگاش کردم و لبخند زدم. 

بی حرف مشغول کارم شدم و شیده هم رفت سراغ کارهای خودش.

کارمون که تموم شد با هم رفتیم خونه شیده. سر راهمون از سوپری سر کوچشون کلی خرید کرد و خرت و پرت خرید. خنده ام گرفته بود. چند بسته چیپس و خیار شور و ماست و آب انگور و.....

یعنی هر کی میدید می فهمید داره مزه میخره.

آروم زدم بهش و گفتم: چه خبرته اینا رو بار کردی؟؟؟

پول خریدا رو حساب کرد و گفت: محسن شوهر خاله اش مریضه بیمارستانه حال خودشم خوب نیست خیلی ناراحته می خوام یکم سر حالش بیارم غصه هاش یادش بره.

فقط براش پشت چشم نازک کردم. کی گفته با این چیزا حالش جا میاد شانس بیاره نره تو فاز دپرسی و غم باد بگیره. آی حال میده فازش برعکس شه بخوره تو پر شیده من یکم بخندم بهش.

رفتیم خونه و منم با ذوق خوشحال خودمو پرت کردم رو مبل و دراز کشیدم. خوب خسته بودم. خوابم میومد. 

تازه پاهام و دراز کرده بودم و سر خوش از این همه راحتی و حس خوب لبخند می زدم که زنگ در و زدن. 

یعنی دلم می خواست برم هر کی پشت در بود و بزنم. نکبتا کشیک داده بودن ببینن ما کی میایم خونه خراب شن سرمون. 

همون جور که از رو مبل بلند می شدم هر چی فحش بلد بودم نثار هر کی دم در بود کردم. 

شیده آیفون و زد. با ذوق و صدای پر هیجان گفت: وای محسنه من وقت نکردم یکم آرایش کنم. 

این و گفت و سریع دویید رفت تو اتاقش و تو همون حالت به من گفت برم بدرقه اشون.

منم غرغرم شروع شد.

من: به من چه؟ من و آوردی اینجا حمالی؟؟؟؟ همون سر این پسر خاله عجوزه اش و گرم کنم خیلیه دیگه اعصابم به خود محسن نمیکشه. حوصله ی سر و کله زدن با اینا رو ندارم. بابا هر کاری هم بکنی اصلت و که نمی تونی عوض کنی. 

آروم تر گفتم: همون زشتی که بودی میمونی.

خودم ریز به حرفم خندیدم و خوشحال از اینکه شیده صدام و نشنید تا خفه ام کنه و سر خوش از اینکه لااقل با این حرف یواشکیم دلم خنک شد. 

پالتوم و شالم و در آوردم و انداختم رو مبل و رفتم جلوی در همون موقع زنگ و زدن. در و باز کردم. محسن یه تیپ سورمه ای زده بود. بهش میومد. پسر بدی نبود. چند باری دیده بودمش. اما اونقدری که با شایان دوست پسر ملیکا جور بودم و مثل داداشم میموند با محسن جور نبودم. 

البته این بدبخت گناهی نداشتا تقصیر این دوستاش بود که هر بار باهاش میومدن. بیش از اندازه حس ورشون میداشت و دیگه فکر می کردن که به زورم که شده باید مخ من و بزنن چون معمولاً من تنها دختر تنهای جمع بودم. البته وقتایی که دوست پسر نداشتم و از شانس این محسن تو اون چند باری که رفته بودیم من تنها بودم. 

با محسن دست دادم و تعارفش کردم بیاد تو . اومد تو و ایستاد کنار در و به پسر پشت سریش اشاره کرد و گفت: پسر خاله ام ارشیا.

پسره یه لبخندی زد و دستش و جلو آورد. دقیق نگاش کردم از چشمهاش شیطنت می بارید. می تونستم حس کنم که این پسره به منظور کرم ریختن اومده. برعکس محسن که خیلی آروم و تا حدودی گرفته بود این خیلی سر خوش می زد و می خندید. 

باهاش دست دادم. وارد شد. یه چشم غره به لبخندش رفتم. می خواستم بزنم تو سرش بگم: هوی... مگه شوهر خاله ات مریض نیست؟ پس ببند نیشت و اگه بلایی سرش بیاد از عذاب وجدانِ نیش بازت، دهنت کج میشه.

تعارف کردم که بشینم. معلوم نبود این شیده تو اتاق داره چه غلطی می کنه. تو فکر بودم که برم بزنمش بیارمش بیرون که در اتاقش باز شد و خانم آلاگارسون کرده اومدن بیرون. همچین خودشو درست کرده بود که فکر کردم امشب شب عروسیشه. 

اومد جلو و با پسر خاله ی محسن دست داد و محسن و بوسید و کنارشون نشست و شروع کرد به تعارف تیکه پاره کردن. 

بچه پررو رو می بینی؟ اگه یه درصد فکر کردی من و بیاری اینجا من تو رو دربایسی نقش میزبان و قبول می کنم و از اینا پذیرایی می کنم عمراً.

یه نگاهی به مبلها انداختم و رفتم رو دورترین مبل به اینا نشستم و رسماً لم دادم. خوشحال از اینکه ازشون دورم و احتمال اینکه کسی باهام هم صحبت بشه کمه رفتم تو فاز ریلکسی و چشمهام و بستم. اما واقعاً چه توقعی داشتم؟

به دو دقیقه نکشید که صدای سرفه شنیدم. بی توجه حتی چشمهام و باز نکردم. حتماً گلو درد داره به من چه؟ 

-: خوابت میاد؟

..........................

-: خسته ای؟؟؟؟ انرژیت تموم شده؟؟؟ می خوای بری بخوابی؟

کی داره با کی حرف میزنه؟؟؟ کی خسته است. وای تروخدا هر کی می خواد بره بخوابه زودتر بره که منم راحت تر پاشم فلنگ و ببندم برم بچُرتم.

آروم گوشه ی چشمم و باز کردم ببینم کی به کی میگه. شیده داشت با محسن می حرفید. کسی نمونده بود که. یه چشمی سرم و چرخوندم. وا این پسره کی اومد ور دل من نشست که من نفهمیدم؟؟؟ یعنی با من بود؟؟؟ آره دیگه وقتی زل زده تو چشمها که نه، تو همین یه چشم باز من یعنی با منه دیگه. مجبوری اون یکی چشمم باز کردم. چرخیدم سمتش و گفتم: با منی؟؟؟

یه لبخند زد و گفت: نه پس با خودمم می خواستم ببینم تو هم اگه خوابت میاد بیای با هم همراه شیم. 

اخم کردم. پسره ی پرو چایی نخورده فامیل میشه. بزنم دک و دهنش و پیاده کنما. اما خوب از شیده می ترسم اون نصفم می کنه فامیلای محسن و بزنم.

سرم و چرخوندم یه ور دیگه. حتی به خودم زحمت ندادم جوابش و بدم. پسره اما ول بکن نبود شروع کرد ور ور کردن. حالا مگه ساکت میشد؟؟؟ یعنی می خواستم با پشت دست بزنم تو صورتش.

کنترل تلویزیون و برداشتم و روشنش کردم. گذاشتم رو کانال آهنگ. یه آهنگ خارجی بود. از قصد صداش و زیاد کردم که این یارو خفه شه اما همچنان به سخنوریش ادامه می داد. 

طاقتم داشت تموم میشد. تا شیده صدام کرد که بریم وسایل و بیاریم مثل فنر از جام بلند شدم. از خدا خواسته بودم که در برم. 

خوشحال و سر خوش رفتم تو آشپزخونه و با ذوق پرسیدم: من چی کار کنم؟؟؟

شیده با تعجب نگام کرد. خوب بدبخت شک کرده بود آخه کار کردنم ذوق داره؟ من مثل الاغ خر کیف شدم؟

شیده: بیا این وسایل و بچین رو میز وسط مبل ها. 

سریع رفتم سمت وسایل. همین که از دست وراجیهای این پسره ارشیا خلاص شدم خیلی خوب بود.

یه دور رفتم و برگشتم. دوتا ظرف دیگه برداشتم که ببرم بزارم رو میز.

شیده آروم گفت: آرشین میشه امشب جو و شاد کنی؟؟؟ محسن خیلی ناراحته. با این شوهر خاله اش خیلی جور بوده. 

تو دلم گفتم ولی اون ارشیا نچسبه خوب سر حاله ها. 

یکم فکر کردم و بعد گفتم: یعنی چی جو و شاد کنم؟ من بلد نیستم جک بگم.

شیده: نه بابا جک نگو یکم بزن و برقص کن بقیه رو سر شوق بیار.

چشمهام گرد شد. با بهت گفتم: یعنی چی اونوقت؟؟؟ مگه اومدن کاباره؟ منم حتماً رقاصشونم. برم لباس عربی بپوشم بجنبونم براشون؟؟؟ چه انتظاراتی داری از آدما.

دلخور دوتا بشقاب و برداشتم بردم تو هال. حقیقتاً این شیده من و مثل میمون میدید که خیلی راحت می تونه ملت و سرگرم کنه.

بطری ها و گیلاس ها رو دور اول برده بودم سر میز. ارشیا ساقی شده بود و گیلاسها رو پر می کرد. از حرص حرف شیده بشقاب ها رو که بردم دیگه برنگشتم تو آشپزخونه برای کمک نشستم رو مبل و با حرص گیلاسی که تازه ارشیا پر کرده بود و برداشتم و بی هوا سر کشیدم. 

تا ته حلقم سوخت و به سرفه افتادم. ارشیا سریع یه چیپس و زد تو ماست و گذاشت تو دهنم و آروم زد پشتم. 

با تعجب گفت: یکم آروم تر بزار شیده هم بیاد بشینه بعد. 

حوصله کل کل با این و دیگه نداشتم. برای همین نشستم سر جام تا همه بیان بعد گیلاس بندازم بالا.

همه که جمع شدن ارشیا خودش گیلاس و داد دستم. شیده رفت نور هال و کم کرد، موزیکم بود که بریم تو حس. 

حواسم بود که 3 تا گیلاس خوردم. گرم شده بودم. حس می کردم دارم عرق می کنم. دست دراز کردم یه چیپس بردارم که دیدم گیلاسم پره. تعجب کردم یادم نمیومد که گیلاسم و خورده بودم یا نه. اما بی خیال هون و برداشتم و دوباره خوردم. 

حالم عوض شده بود. حس می کردم به سبکی پر شدم و می تونم حتی با یه جهش بپرم برم بخورم به سقف. 

آهنگم بد جور تو تنم نشسته بود و بدنم خود به خود به آهنگ واکنش نشون می داد و تکون می خورد. از جام بلند شدم و رفتم جلوی تلویزیون و شروع کردم به تکون دادن خودم و رقصیدن. ارشیا هم بلند شد باهام برقصه. تو دستش سیگار بود ازش گرفتم و یه پک بهش زدم. حس سبک وزنیم بیشتر شد. 

بی اختیار خندیدم. حتی نمیدونم برای چی خندیدم. رفتم یه خیار شور بخورم دیئم گیلاسم پره. اونقدر گیج بودم که اصلاً حواسم به تعداد گیلاسهام نبود و از اون بدتر نمیفهمیدم که اصلاً من این گیلاس ها رو می خورم یا نه؟؟؟ آخه لیوانم اصلاً خالی نبود و نمیشد.

نمی دونم چند تا گیلاس خوردم یا چند تا سیگار کشیدم. حتی نمیدونم چه ریختی رقصیدم. همین که خودم و تکون می دادم اونم به حالت بیشتر تلو تلو خوردن بهم فاز میداد. حرف زدنم یکم کشیده شده بود. 

این ارشیا هم یه لحظه از کنارم جم نمی خورد. تو یه دستش گیلاس بود و تو دست دیگه اش سیگار و هیچ وقت این دوتا تموم نمیشد. 

ارشیا جادوئیه.. هیچ وقت وسایلش تموم نمیشه. 

دوبار ه خندیدم این بار بلند تر. بیشتر خودم و جنبوندم. تلو تلو خوردم رفتم سمت ترشیا لیوان مشروبش و سر کشیدم. خودش تو دهنم مزه گذاشت. سیگارش و ازش گرفتم. تند تند پک می زدم بهش. 

ارشیا با فاصله یکمی ازم می رقصید. حس می کردم که فاصله اش ازم خیلی کمه. چرخش دستش و دور کمرم حس می کردم. وقتی میومدم تو حالت گیجی یه چرخ بزنم حس می کردم که دستش حلقه میشه دورم اما نمی فهمیدم یعنی چی. نمی دونستم باید چی کار کنم. یا واضح تر بگم هیچی حالیم نبود که بخوام به این حرکتاش اخم کنم. یا اعتراض.

اونقدر سرخوش و مست بودم که فقط می خندیدم و اونم ابلهانه به خنده های عجیب من لبخند می زد. 

چراغا که کم نور بود یه آهنگ خارجی آرومم شروع کرد به خوندن. دست ارشیا پیچید دور کمرم و کشیدم تو بغلش. 

یه چیزایی حالیم بود. می دونستم که داریم می رقصیم اما نمی فهمیدم که این رقص تانگو .. والس یا هر چی ... چرا این جوریه؟ مگه نباید دستش دور کمرم باشه؟ پس چرا این دستاش انقدر انحرافی به بالا و پایین حرکت می کنن؟؟؟

تو یه لحظه که تونستم بالاخره نیشم و ببندم اونم به خاطر حرکت سر ارشیا که حس می کردم الانه که کله اش بخوره تو دماغم موقعیتم و درک کرد.

این پسره ی بی شعور خیلی داشت از فرصت استفاده می کرد. حالا درسته که من مستم تو که نیستی تو باید یکم آدم باشی. بی شخصیت خیز برداشته بود برای لبهام. 

تو اون گیجی یه دونه زدم تو سینه اش و کشیدار گفتم: گمــــــــــشو اون ور. چقــدر بهم می چســبی گرمم شـــــد.

اون و از خودم دور کردم و همون جور تلو تلو خورون یه دور دور خوردم چرخیدم رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم. همون جور منگ برگشتم و بی توجه به آهنگ و نور کم و بچه ها که هنوزم در حال رقص بودن رفتم سمت اتاق مامان بابای شیده. در اتاق و باز کردم و رفتم تو. 

واقعاً تعادل نداشتم. تقریباً پرت شدم رو تخت دونفره و تو یه آن چشمهام بسته شد و با دهن باز فکر کنم خوابم برد. البته خواب و بیدار بودم چون یکم بعد صدای باز و بسته شدن در اتاق و شنیدم. حتی حس کردم که یکی تکونم میده.

شیده: آرشین ... آرشین خوابی؟؟؟ حالت خوبه؟

مثل فنر از جام بلند شدم. دستهام و حائل بدنم کردم و از کمر خودم و بالا کشیدم. چشمهام باز باز بود گرد گرد. سرم و کج کردم و به شیده نگاه کردم. 

شیده رو تو هاله میدیدم در عین حال با یه صدای عجیب و کشدار گفتم: نــــــــــــــــــــه ... من بیدارم. خوب خوبم.

اصلاًهم خوب نبودم. تابلو عجیب غریب رفتار می کردم و اونقدر روم زیاد بود که می خواستم خودم و هوشی نشون بدم.

شیده گرفته گفت: مرسی بابات امشب. یکم جو و عوض کردی. با رقصیدنت و شادی کردنت. اولش فکر کردم از دستم ناراحتی. اما یه دنیا تشکر...

حرفهاش مفهوم نبود تنها چیزی که فهیدم این بود که مستی و گیجی من باعث شده بود دقیقاً همون کاریو انجام بدم که شیده می خواست یعنی میمون و رقاص کاباره شدم.

منگ نیشم و باز کردم و بی خود سرم و چند بار بالا پایین کردم.

شیده سرش پایین بود و با رو تختی ور می رفت. ناراحت بود تو همون حالت گفت: الان به محسن زنگ زدن.... گفتن شوهر خاله اش فوت کرده. 

سرم و کج کردم به چپ و با نیش باز نگاش کردم. حرفش و تکرار کردم.

من: شوهر خاله اش فوت کرده .... هه ....

یه خنده ریز کردم. دوباره تکرار کردم.

من: فوت شد رفت؟

دوباره خندیدم. 

من: یعنی مرده؟ 

یهو پق زدم زیر خنده. بلند بلند خندیدم و یهو محکم کوبوندم به بازوی شیده. همچین محکم کوبیدم که شیده که انتظار خنده و ضربه ام و نداشت و تازه با تعجب سرش و بلند کرده بود و بهم نگاه می کرد تعادلش و از دست داد و پرت شد رو زمین.

هنوزم شیده تو هاله بود. هنوزم هیچی حالیم نبود. کلمات و زمزمه می کردم اما معنیشون و نمی دونستم.

بلند بلند می خندیدم و خنده ام بند نمیومد.

من: شیده افتاد..... (خنده) .... شوهر خاله محسن مرد..... (خنده) .... من مستم .... (خنده) ..... من خوبم... اما امشب یکی رفت پیش خدا ... (خنده) ......

تو یه لحظه خنده ام بند اومد. سیخ تو جام نشستم و مثل جن زده ها به رو به روم خیره شدم. شیده که ترسیده و نگران دستش و به تخت گرفته بود که بلند شه با دیدن من آروم گفت: آرشین ... چته؟؟ چی شده؟

سریع برگشتم سمتش که باعث شد از ترس یه تکونی بخوره. 

تند از جام بلند شدم و ایستادم. منگ به اطرافم نگاه کردم. خیره شدم به دری که تو اتاق بود. تلو تلو خورون رفتم سمت در. شیده هم دنبالم.

شیده: چی شده آرشین؟ کجا داری میری؟ بیا بگیر بخواب اصلاً. خدا بگم این ارشیا رو چی کار کنه 10 بار بهش گفتم زیر زیرکی گیلاست و پر نکنه ها گوش نکرد. الان من تو رو با این حالت چی کار کنم؟؟؟

اونقدر داغون بودم که نمی فهمیدم شیده چی میگه. 

رفتم سمت در و در و باز کردم رفتم تو.

شیده: آرشین اینجا اومدی چی کار؟؟

جدی برگشتم سمتش و با چشمهایی که به زور باز میشد سعی کردم صاف تو چشمهاش نگاه کنم. 

کشدار گفتم: می خوام بـــــــرم حمام. من بــــــاید دوش بگیرم.

چشمهاش گرد شد. اومد جلوم و بگیره اما دیر شده بود. چون دستم رفت سمت شیر و با یه حرکت بازش کردم و آبی بود که از تو دوش رو سرمون باریده میشد. 

شیده جیغ کشید و یکم خودش و کشید عقب. 

با حرص و داد گفت: آرشین دیوونه خیس شدم. کدوم خری با لباس دوش می گیره؟؟؟

اما من که حالیم نبود. زیر دوش واسه خودم بلند بلند می خندیدم. 

نمی دونم چقدر زیر دوش بودم. نمی دونم کی منو از تو حموم و زیر آب بیرون آورد و کی من رسیدم به تخت. فقط حس کردم یکی داره لباسهام و در میاره. 

تو مستی هم گارد گرفتم که اگه بی ناموسی شد بزنم طرف و له کنم اما با دیدن شیده بی خیال شدم.

لباسام عوض شد نمی دونم با چی. تلپ شدم رو تخت و چشمهام بسته شد. صدای زنگ گوشیم و شنیدم. اما حس جواب دادن بهش و نداشتم. 

صدای زنگ قطع شد و صدای حرف زدن شیده اومد.

شیده: سلام. بله موبایل آرشینه. شما؟؟؟

.......

نفهمیدم شیده چی گفت چون حس کردم معده ام داره میاد تو حلقم. سریع از جام بلند شدم و با حداکثر سرعت که باعث شد 2 بار بخورم تو در و 4 بار برم تو دیوار خودم و رسوندم به دستشویی و هر چی تو معده ام بود و از دهن خارج کردم. 

حالم که بهتر شد یه دستی اومد و من و دوباره برد تو اتاق. 

حس می کردم دنیا دور سرم می پیچه.... 

یه دستی از رو تخت بلندم کرد. یه مایع تلخی به زور ریخته شد تو حلقم. بعد از اون یه مایه ترش... 

نمی دونم تو اون وضعیت اینا چی بود به خوردم می دادن. مسموم نشم خوبه.

دوباره جنازه شدم رو تخت.

یکم حالم بهتر شده بود اما هنوزم حس می کردم که دلم می خواد بیاد تو دهنم.

یکی موهام و نوازش کرد و بعد از اون صدای شیده رو شنیدم.

شیده: آرشین.. آرشین جان پاشو اومدن دنبالت عزیزم. پاشو بریم بیرون.

پا شدم نشستم. چشمهام طاق اتاق و میدید. هوشیاریم خیلی کم بود. چرت و پرت می گفتم. آدمها رو می دیدم. می شناختم اما تمرکزی روی حرفهام و حرکاتم نداشتم.

شیده یه چیزی تنم کرد و یه شالم انداخت رو سرم. کمکم کرد و بردم دم در. نمی تونستم بوتام و بپوشم. هی خم میشدم بوتم و می گرفتم دستم. میومدم پام و بلند کنم ببرم تو کفش می خوردم به در. دوباره امتحان می کردم این بار می خوردم تو دیوار. 

شیده هم هر چی تلاش کرد نتونست بوتام و پام کنه. آخرش خسته شد و بی خیال شدیم. 

شیده یه دمپایی پام کرد و بازوم و گرفت و با اون یکی دستشم کیف و کفشم و گرفت و رفتیم از خونه بیرون. 

من: شیـــــــده کی اومده دنـــــــــبالم؟

شیده؟: دوست پسرت.

یه ذوقی کردم که نگو. با ذوق گفتم: آزاد جونــــــی اومده؟ کی از مســـــافرت برگشت؟ به خاطر من اومده؟؟؟

شیده در و باز کرد و از ساختمون اومدیم بیرون. جوابم و نداد. یکم به این ور و اون ور نگاه کردم.

با چشم دنبال آزاد می گشتم. 



-: سلام خانم خوب هستید؟

شیده: سلام شما زنگ زده بودید؟؟؟

پسر: بله من بودم. حالش خوبه؟؟؟

فکر کنم ایستاده یه چرت زدم چون نفهمیدم کی چشمهام رو هم افتاد. وقتی صدا ها رو شنیدم چشمم و باز کردم. چشمهام و ریز کردم و به پسری که جلوم ایستاده بود خیره شدم. اما چیزی نمیدیدم. چون شیده وقتی داشت حاضرم می کرد لنزام و برداشته بود و عینکمم نزاشته بود به چشمم. منم که کور. تا همین جام که اومدم شیده دستم و گرفته بود وگرنه از همون بالا سقوط می کردم.

صدای پسر برام آشنا بود اما خودش هاله بود. با یه حرکت دست شیده رو از بازوم جدا کردم. تلو تلو خوردم رفتم جلو. می خواستم ببینم کی اومده دنبالم. 

اونقدر رفتم جلو که دستهام مماس شد با بدن طرف. اما قدش بلند بود چیزی نمی دیدم. با حرص از این کوریم دستم و بردم بالا و انداختم دو طرف صورت یارو و کشیدمش پایین و صاف آوردمش نزدیک صورتم تو فاصله ی 5 سانتی از خودم. حالا می تونستم ببینمش. چشمهای گردشم خیلی واضح شده بود.

اول اخم کردم. یکم فکر کردم. یهو بلند خندیدم و کشدار گفتم: اااااه این که آزاد نیـــــــــست. این کوهی جون خودمونه. اینجا اومدی چی کار؟؟؟

یه دستم و گرفتم به گوشش که صورتش از جلوی چشمهای کور شده ام کنار نره. نمی فهمیدم اما فکر کنم داشتم یه جورایی گوشش و می کشیدم چون سرش کج شد سمت دستم. با دست دیگه ام به خودم اشاره کردم و گفتم: آخــــــی اومدی دنبال من؟؟؟؟ بچه ی خوب .... دوست تراسیِ با معرفت ....

چشمهای خمارم و مل مل دادم و نیشم و باز کردم تا کل دندونام پیدا باشن.....

یه ضربه که می خواستم آروم باشه اما محکم بود و صدای بلندی هم ایجاد کرد زدم رو گونه ی کوهیار. 

من: نــــــازی ... پسر خوب ...

دوباره نیشم و باز کردم و دستم و از گوش کوهیار جدا کردم. برگشتم سمت شیده. بی ثبات تکون می خوردم.

من: وسایلم و بده به کوهی من با اون میرم ....

رو پام بند نبودم. یه تکونی خوردم و پاهام پیچید تو هم و از پشت نزدیک بود بخورم زمین که کوهیار کمرم و گرفت.

تو همون حالت سرش و برگردوند و رو به شیده گفت: من میبرمش تو ماشین بعد میام وسایل و می گیرم ازتون.

شیده سریع گفت: نه ... نه بزارید من وسایل و میارم .... 

با کمک کوهیار سوار ماشین شدم. هنوزم واسه خودم می خندیدم. کوهیار در و روم بست و وسایل و از شیده گرفت و برد گذاشت رو صندلی عقب. 

تو این فرصت من در ماشین و باز کردم و نصف تنم و بیرون آوردم و خواستم پیاده شم. 

بلند به شیده گفتم: من بوســـــــــــت نکردم. بیا ببــــــــــــوسمت .....

خواستم پیاده شم که کوهیار اومد و به زور چپوندم تو ماشین و گفت: نمی خواد بعداً ببوسش الان باید بریم. 

در ماشین و روم بست و رفت که خودش سوار شه. سرسری از شیده خداحافظی کرد. 

تا کوهیار نشست و ماشین روشن شد شیشه رو تا ته کشیدم پایین و تا کمر بدنم و از شیشه آوردم بیرون و با دستهای باز مثل عقاب پنجه انداختم رو شیده و به زور کشیدمش تو بغلم و به زور یه بوس گنده ازش گرفتم و آویزون گردنش شدم. بدون اختیار بلند حرف می زدم و تقریباً داد می کشیدم.

من: دلم برات تنگ میشه عشــــــــــــــــــــقم.. ... بیا با ما بریم.

نمی دونم چه جوری آویزون شیده بودم که اون بدبخت فقط داشت دست و پا می زد و به زور اسمم و صدا می کرد. کوهیار از پشت و تو ماشین لباسم و کشید و به زور من و از شیده جدا کرد. شیده به سرفه افتاد و من نشستم سر جام. 

کوهیار قفل مرکزی و زد و شیشه ها رو هم کشید بالا با یه بوق از شیده خداحافظی کرد و راه افتاد. به زور من و رو صندلی نگه می داشت. 

حال عجیبی داشتم فکر می کردم می تونم پرواز کنم با اصرار می خواستم شیشه ماشین و پایین بکشم و خودم و از شیشه آویزون کنم . چند بارم محکم با دست کوبوندم به بازو و شکم کوهیار. 

تو مستی میرفتم جلو تو حلقش که قیافه اش و ببینم و اونم به زور با یه دست می فرستادم عقب و می نشوندم سر جام و میگفت: یکم آروم بگیری میرسیم خونه.

نمی دونم کجا بودیم تنها حسی که داشتم حس بالا اومدن دل و رودم تا تو حلقم بود. سریع یه دستم و گذاشتم رو دهنم و تو همون حال تند تند اون یکی دستم و کوبوندم به بازوی کوهیار وقتی نگاهم کرد با دست به بیرون و خودم و حالم اشاره کردم. سریع نگه داشت کنار خیابون و قفل در و زد. تندی پیاده شدم و نشستم کنار جوب. چند تا عق زدم و یکم حالم بهتر شد. کوهیار اومد کنارم و کمرم و ماساژ داد و زیر لبم یه چیزایی می گفت مثل: ماشین و بدبختی و بی ظرفیت و کاه و کاهدون و اینا .....

نمی فهمیدم چی میگه. با هر بار بالا اومدن حالم بهتر میشد. کمرم و صاف کردم و به کوهیار نگاه کردم. هنوز گیج بودم. دست بردم و یقه اش و گرفتم و کشیدمش پایین سمت خودم با مستی گفتم: داری چی بلغور می کنی کوهی؟؟؟ خوب بگو منم بشنوم من غیبت دوســـــــــــت ...

خواستم بگم دوست دارم که دوباره حالت تهوع گرفتم و قبل هر حرکتی هر چی تو معده ام باقی مونده بود که فکر کنم دیگه خالی شده بود و غیر زدآب چیزی توش نمونده بود و خالی کردم رو کوهیار ....

هر دو مات لباس زرد شده ی کوهیار بودیم. 

گیج سرم و بالا آوردم و به چشمهاش نگاه کردم و مست و مظلوم گفتم: زرد شد ....

زل زدم تو چشمهاش .... چشمهاش می چرخید ... دنیا شد چرخ و فلک ... چشمهام رفت بالا و بی حال افتادم و هیچی نفهمیدم....

با هجوم مایع گرم و شیرینی تو دهنم آروم چشمهام و باز کردم. کنار خیابون تو ماشین بودم. کوهیار کنارم رو صندلی ماشین نشسته بود و یه لیوان و به دهنم فشار می داد. وقتی نگاش کردم گفت: بهوش اومدی؟؟؟ بخور... قهوه است که با عسل شیرینش کردم بخور برات خوبه. فشارتم افتاده بود ... بخورش.

دهنم و باز کردم و قهوه و عسل و خوردم. معده ام یه جوری بود می پیچید به هم اما این مایع مخلوط حالم و بهتر کرد. از مستی در اومده بودم اما هنوز قدرت حرکت و کنترل درست اعضای بدنم و نداشتم. چیز زیادی یادم نبود یه تصاویر محو و تیکه تیکه. ریتم درست و کاملی نداشت. یادم بود که کوهیار اومد دنبالم یا خونه ی شیده بودم و محسن و ارشیا رو هم یادمه زیر دوش رفتنم هم تا حدودی یادمه اما بقیه اش و ... نه زیاد ... همه چیز گنگ بود ....

کوهیار وقتی همه ی قهوه رو به خوردم داد ماشین و روشن کرد و راه افتاد سمت خونه. بدون هیچ حرفی.

به سیاهی بیرون نگاه می کردم که با چراغ مغازه ها روشن شده بود. تو ماشین بوی عجیب و بدی میومد. 

این کوهیارم چقده بو گندوئه. خب یه ادکلن به خودش میزد بد نبودا. دارم خفه میشم. اه اه حالم بد شد پسره ی کثیف .... خب یه بوگیر تو ماشینت بذار ...

بینیم و جمع کردم و یا اخم و چشم غره بهش نگاه کردم. دکمه رو زدم که شیشه ی ماشین بیاد پایین که دست کوهیار سریع اومد سمت من با تعجب به دستش نگاه کردم و گفتم: چته؟؟؟ یه شیشه دارم میدم پایین چرا حمله می کنی؟؟

برگشت یه نیم نگاه بهم کرد و مشکوک گفت: حالت خوبه ؟؟؟

یه ابروم و انداختم بالا. درسته گیج بودم اما دیوونه که نبودم یا مریض. 

پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: با اجازه اتون بله... حالا می تونم یکم هوا بخورم؟؟؟







بانک رمان در گوگل پلی