تازه صاحب چشمها رو دیدم. کوهیار بود. واسه چی حالم و می پرسه؟... وای یعنی از رو تراس افتادم؟؟

با ترس گفتم: از رو تراس افتادم؟؟؟

اول با تعجب نگاهم کرد و یهو پق زد زیر خنده و گفت: نه دیوونه اومدی برام آب میوه بیاری که فکر کنم پات لیز خورد. من صدای جیغت و بعد شکستن لیوان و شنیدم. هر چی صدات کردم جواب ندادی. نگران شدم برای همینم از رو تراسها پریدم و اومدم اینجا دیدم بیهوش افتادی. 

کوهیار از رو تراسها پرید؟؟؟ خوب البته با اون لنگای درازش فقط کافیه یه قدم یکم بلند برداره راحت از رو تراسها رد میشه. اما... یعین الان اومده خونه ی من؟؟؟ ام... بی دعوت اومده. بی خیال.

کوهیار: الان خوبی؟؟ می تونی بلند شی؟؟؟

حس دردی نمی کردم. به نظرم خوب بودم. 

من: آره فکر کنم خوبم. 

دستهام و حائل بدنم کردم که از جام بلند شم. دراز کش رو زمین افتاده بودم. نیم خیز شدم ...

نفسم بند اومد و چشمهام زد بیرون. از زور درد کبود شدم.

کوهیار که هنوز رو پاش کنارم نشسته بود نگران گفت: چی شده؟؟؟

به زور گفتم: نمی تونم بشینم...

کوهیار سعی کرد کمکم کنه. دستهام و گرفت که کمکم کنه اما درد دوباره تو بدنم پیچید.

نتونستم بلند شم. یهو کوهیار دستهاش و گرفت دو طرف بدنم و کمرم و گرفت و با یه حرکت همچین کشیدم بالا که مثل عروسکای خیمه شب بازی که اول ولو هستن رو زمین اما به محض کشیده شدن نخهاشون یهو سیخ وا میستن. منم همون شکلی سرپا رو پاهام ایستادم. 

کوهیار کمرم و گرفته بود. یکم خودش و خم کرد تا بیاد جلوی چشمم. نامطمئن گفت: می تونی وایسی و راه بری؟؟؟

درد داشتم اما می تونستم تحمل کنم. چشمهام و بستم و سرم و به نشونه ی آره تکون دادم.

کوهیار یه نگاهی به سرتاپام کرد و گفت: پالتوت کجاست؟ باید بریم بیمارستان.

نای حرف زدن نداشتم اما گفتم: نمی خواد استراحت کنم خوب میشم.

کوهیار اخمی کرد و گفت: تو حتی نتونستی از جات بلند بشی. بعد میگی استراحت کنم خوب میشم؟؟

بدون توجه به من برگشت. یه نگاهی به خونه کرد و صاف رفت سمت اتاق خوابم و به یه دقیقه نکشید که اومد بیرون. پالتو و شالم دستش بود. 

اومد کنارم و کمک کرد پالتوم و بپوشم.

کوهیار: همین شلوار مشکیه که پاته خوبه. 

جلوم ایستاد و با دقت شالم و رو سرم انداخت و مرتبش کرد. داشتم فکر می کردم کوهیار بد متوجه شده. من زمین خوردم قسمت تحتانی بدنم درد می کنه دستهام سالمه. 

اما اونقدر دقیق داشت کار می کرد که گفتم مزاحمش نشم. 

شالم و درست کرد و یه قدم رفت عقب و گفت: می تونی راه بیای؟؟

با سر تایید کردم.

من: فقط بی زحمت یه نگاه به این دورو بر بنداز ببین عینکم و می تونی پیدا کنی؟؟ خدا سوی چشمهات و برات نگهداره.

صدای نفسش و شنیدم. فکر کنم خنده اش گرفته بود. یه نگاهی انداخت و یهو خم شد و گفت: ایناهاش اینجاست. از رو زمین عینکم و برداشت و زد به چشمم. وای همه جا روشن و خوب شد. با چیزهای نزدیک مشکلی نداشتم اما دورها رو نمی دیدم. 

به زور و با هر جون کندنی بود یه قدم برداشتم. با هر حرکتم درد تو تنم م یپیچید. کوهیار اومد کنارم و گفت: یه دقیقه صبر کن من برم سوییچ ماشینم و بیارم.

منتظر موندم بره سمت در اما رفت سمت تراس و بعد از 4 دقیقه دوباره برگشت. اینم چه خوشش اومده از رو تراس رفت و آمد می کنه. 

دوباره یه قدم برداشتم. اومد کنارم ایستاد دستش و کج آورد بالا کنار بدنش. 

کوهیار: به دست من تکیه کن.

یه تشکر کوتاه کردم و دستم و گذاشتم رو ساعد دستش و تکیه دادم بهش تا بهتر بتونم قدم بردارم.

از در پارکینگ خونه اومدیم بیرون. کوهیار رفت ساختمون بغلی و با ریموت در پارکینگ و باز کرد و رفت تو و بعد با ماشین اومد بیرون. 

خوب حالا من چه جوری بشینم؟؟ تو جام ایستاده بودم و به ماشین نگاه می کردم.

کوهیار که دید سوار نمیشم شیشه ماشین و آورد پایین و گفت: پس چرا سوار نمیشی؟؟؟

چی می گفتم که نشیمنگاهم درد می کنه نمی تونم بشینم؟؟؟

آروم رفتم سمت در عقب و بازش کردم و به زور سوار شدم. کوهیار برگشت و با تعجب نگام کرد اما چیزی نگفت و آروم حرکت کرد. منم که مطمئن شدم حواسش به رانندگیه آروم دراز کشیدم رو صندلی پشت.

به بیمارستان رسیدیم. ماشین و پارک رکد و اومد در سمت من و باز کرد و کمکم کرد پیاده شم. وارد بیمارستان شدیم. مجبور شدم برم عکس بگیرم.

تو فاصله ی اینکه منتظر بودم عکسها حاضر بشه رو کردم به کوهیار و گفتمک میشه موبایلت و بهم قرض بدی؟؟

بدون حرف گوشی و بهم داد و یکم ازم فاصله گرفت. چه بچه ی با فهم و شعوری.

زنگ زدم به آزاد. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. الان بهش احتیاج داشتم. الان به کمک اون نیاز داشتم و اون می بایست کنارم باشه نه کوهیار بیچاره. دوستی برای همین بود. اونم وقتی بهم احتیاج داشت مطمئنن من خودم و بهش می رسوندم. اما بعد از سومین بار که بازم تماسم بی جواب موند دیگه بی خیالش شدم. حتماً خوابه. بایدم باشه ساعت از 3 گذشته بود.

اسمم و صدا کردن. کوهیار رفت عکسها رو گرفت و بردیم پیش دکتر. با اشاره ی دکتر رو تخت نشستم و به چند تا سوالش جواب دادم. دکتر عکسها رو با دقت نگاه کرد و ....

همون جور که چشمش به عکسها بود گفت: بهتره موقع راه رفتن بیشتر مراقب باشید. تا یه چند وقت دردر دارید و نمی تونید هر جایی بشینید براتون یه بالشتک مخصوص سفارش میدم بهتره بخرینش و رو اون بشینید و همه جا هم با خودتون ببریدش. زیادم به خودتون فشار نیارید. تا می تونید از نشستن رو جاهای سفت هم پرهیز کنید.

با تعجب گفتم: آقای دکتر مگه مشکلم چیه؟؟

دکتر بالاخره نگاهش و از رو عکسا برداشت. من و کوهیار هر دو خیره به دهن دکتر بودیم ببینیم چی میگه.

دکتر: یعنی خودتون نفهمیدید؟ از این همه درد تو .... انتهای ستون فقراتتون، دنبالچه اتون ترک برداشته.

با بهت به دکتر خیره شدم. باورم نمیشد. یعنی چی این حرف؟؟؟ چی چی چه ام ترک برداشته؟؟؟

دکتر وقتی قیافه ی مبهوت من و دید عکس و جلو آورد و به یه جایی تو عکس ...

نــــــــــــــــــــــــ ـــه ...

تازه فهمیدم چرا وقتی دکتر اسم برد کوهیار کبود شد. مبهوت ترک خوردگیم بودم نفهمیدم دکتر چی میگه.

دکتر یه چند تا چیز دیگه گفت و رفت بیرون. و من مات سر جام یه وری نشسته بودم به زور. 

کوهیار اما آماده بود که منفجر بشه. برگشتم با اخم نگاهش کردم و گفتم: خندیدی میکشمت.

با این حرفم انگار فیتیله ی یه دینامیت و روشن کردم. یهو کوهیار زد زیر خنده و بلند بلند شروع کرد به خندیدن. 

اونقدر خندید که از چشمهاش اشک اومد. همون جور که خم شده بود و دستش و گذاشته بود لبه ی تخت بیمارستان گفت: دختر تو معرکه ای. یعنی اگه سر شب یه کوچولو دلم گرفته بود تو با این کارهایی که کردی یه صدمشم باقی نزاشتی.

با اخم بهش چشم غره رفتم و با حرص گفتم: بدبختی مردم خنده نداره.

به زور از جام بلند شدم. و گاماس گاماس رفتم سمت در. کوهیارم همون جور که ویبره می رفت دنبالم اومد. با کمک کوهیار رفتیم دارو ها و بالشتک و خریدیم. یعنی من تو ماشین ولو شدم کوهیار رفت خرید. بعدم کمکم کرد و بردم خونه. پالتو و شالم و در آوردم و رو تخت یه وری دراز کشیدم. کوهیار داروها و گذاشت رو پا تختی و گفت: خوب دیگه بهتره بخوابی. امشب یه ذره شب طولانی بود. 

نگاش کردم و گفتم: ممنون بابت کمکت. اگه تو نبودی احتمالا ...

سرم و انداختم پایین و حرفم و ادامه نمی دادم. اگه کوهیار نبود احتمالا عین جنازه تا صبح همون جا پخش زمین افتاده بودم و هیچکی هم نبود که کمکم کنه. 

کوهیار لبخندی زد و گفت: بی خیال. حالا که بودم. دیگه بهش فکر نکن بگیر بخواب. راستی یه دو روزم نرو سرکار. مرخصی بگیر تا دردت تموم بشه. 

سری تکون دادم. باید همین کارو می کردم. 

من: ببخشید که تو یه همچین وضعیتی اومدی خونه ام ترجیح میدادم یه بار درست و حسابی دعوتت کنم نه اینکه این جوری از رو تراس بیای.

یه لبخند گشاد زد و گفت این جوری حالش بهتره. خوب دیگه من برم. مواظب ...

دهنش و جمع کرد و کبود شد و آروم و پر خنده گفت: دنبالچه اتم باش. 

بعد بلند خندید. بهش چشم غره رفتم. اونم برگشت و از اتاق رفت بیرون و قبل رفتن چراغ و خاموش کرد. دمر رو تخت دراز کشیدم و به صدای بسته شدن در گوش دادم. از رو میزم موبایلم و برداشتم. 

به آزاد زنگ زدم. بعد از چند تا بوق وقتی که داشتم ناامید میشدم گوشی و جواب داد.

آزاد: الو ...

صداش خواب آلود نبود.

من: سلام خوی؟ کجایی؟ میدونی چند بار بهت زنگ زدم؟؟؟

آزاد: من خونه ام عزیزم چه طور چیزی شده؟ میدونی ساعت چنده؟؟؟

دلم می خواست یکی نازم و بکشه و یکم لوسم کنه. هنوزم درد داشتم با بغض گفتم: آزاد زمین خوردم.

یکم تو صداش نگرانی پیدا شد.

آزاد: زمین خوردی گلم؟ چراغ؟ چیزیت که نشده؟ حالت خوبه؟؟؟

من: نه خوب نیستم. بیهوش شدم و محبور شدم برم بیمارستان و گفت که دنب... گفت که باید یه چند وقت استراحت کنم. 

آزاد: عزیزم چرا مراقب خودت نبودی. گلم الان استراحت کن. فردا رو هم مرخصی بگیر. من فردا صبح میام پیشت. نیم خواد زیاد حرف بزنی و بیدار باشی. بگیر بخواب. چشم که باز کردی من دم در خونه اتم. الانم قطع کن. دوست دارم عزیزم خوب بخوابی خانمی. بوس بوس.

با بهت چند بار صداش کردم. پسره ی مزخرف گوشی و قطع کرده بودو نه پرسید چه جوری رفتی بیمارستان. نه پرسید کسی کمکت کرد. نا سلامتی گفتم بیهوش شدم. یعنی همه ی نگرانیش در همین حد بود؟ نمی خواستم به چیزای بد فکر کنم. نمی خواستم خودم و اذیت کنم. برای همینم سعی کردم بهش فکر نکنم.

گوشی و سر جاش گذاشتم و چشمهام و بستم. یادم باشه فردا صبح زنگ بزنم به ملیکا تا برام مرخصی رد کنه یه چند وقتم کلاسهای رقص کنسله.

**** 

باورم نمیشه باورم نمیشه این نهایت بی شعوریه. با حرص کوسن رو مبل و که عاشقش بودم و پرت کردم تو دیوار. مجله های روی میزو پرت کردم یه طرف دیگه. می تونستم پا میشدم میرفتم چند تا کاسه می شکوندم یا میرفتم 4 تا جیغ میکشیدم تخلیه شم. آی میشد یکی پیدا بشه بذاره من بزنمش؟؟؟ واقعاً به یه کتک کاری نیاز داشتم.

هنوزم وقتی یاد حرکاتش می افتم دلم می خواد با کف پا بزنم تو دهنش.

صبح ساعت 9 صبح بیدار شدم. به خاطر حرف آزاد که گفت میاد اینجا تا ببینتم با اون دردی که داشتم و هنوز از بین نرفته بود پا شدم یه دست جزئی به خونه کشیدم تا اگه اومد سکته نکنه بگه این دختره چه شلخته است. 

زنگ زدم از فروشگاه برام کلی خرت و پرت آوردن. میوه ها رو شستم و مرتب کردم. شکلات خریدم براش چیدم تو ظرف . قهوه رو آماده کردم تا براش درست کنم.

همه ی کارهام و انجام دادم سعی کردم خودم و خوشگل کنم. هر چی باشه دفعه ی اول بود میومد تو خونه ام. می خواستم همه چیز عالی باشه. 

کارهام که تموم شد خوشگل نشستم رو مبل تو هال و منتظر شدم. به تلویزیون نگاه کردم و منتظر شدم. به ساعت خیره شدم و منتظر شدم. کسل شدم، نا امید شدم و بازم منتظر شدم. 

آزاد اومد. بالاخره اومد. اما نه صبح، نه ظهر بلکه ساعت 5 عصر اومد. 

اومد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اومد و یه بوسه رو لبم نشوند. حتی یه گلم برام نیاورد. یه حالت چطوره ی خشک خالی گفت و نشست. حتی بهم نگفت که حالت خوب نیست مریضی بیا بشین. 

ازش پذیرایی کردم. براش میوه گذاشتم. شکلات که دوست داشت و بهش تعارف کردم. بازم نپرسید دیشب چی شد.

یکم خوش و بش کرد و گفت: اومدم خبر بدم برای کمک به بابا باید برم یه مسافرت کاری. فکر کنم یه 2 هفته ای نباشم. گفتم بیام حضوری بگم که یکمم رفع دلتنگی این دو هفته رو بکنیم.

این و گفت و رو مبل خودشو کشید سمتم. دستش و انداخت دور کمرم و کشیدم تو بغلش.

چندشم شد. برای اولین بار از نزدیکی بهش چندشم شد. از این رفتارش. از این خودخواهیش از اینکه هیچ چیزی مربوط به من براش مهم نبود از اینکه خودش همیشه تو اولویت قرار داشت و هیچ وقت برنامه اش و برای من تغییر نمی داد.

اون حتی یادش نبود که من دیشب چرا بهش زنگ زدم. حتی متوجه ی حرکات مورچه ای من و بالشتک زیرمم نشد. هیچی نفهمید هیچی ...

اخم ریزی کردم . دستم و گذاشتم رو سینه اش و یکم هلش دادم به عقب. 

ازم جدا شد و بهم نگاه کرد. انگار ناراحت شده بود. گیج گفت: چی شده؟؟؟

صاف تو چشمش نگاه کردم و گفتم: آزاد تو منو دوست داری؟؟؟

متعجب یه لبخند غافلگیر زد و گفت: معلومه که دوستت دارم عزیزم. تو گربه ملوسه ی خودمی. 

دوباره اومد سمتم. 

بازم پسش زدم. 

من: پس چرا هیچ وقت نمی گی؟ چرا هیچ وقت هیچ کاری نمی کنی که بفهمم دوستم داری؟ چرا هیچ حرکتی که بفهمم برات مهمم انجام نمی دی؟؟

آزاد متعجب ازم فاصله گرفت و با لبخند شوکه ای گفت: منظورت چیه آرشین؟ یعنی چی نشون نمیدم؟ من دارم مدام نشون میدم که ازت خوشم میاد. دوستت دارم. دیگه چی کار باید بکنم؟

داشتم بغض می کردم.

من: چی کار کردی؟ چه جوری نشونم دادی؟ فکر کردی اگه بغلم کنی یا ببوسیم یا بعد هر جمله ات بگی عزیزم، گلم خیلی محبته؟ خیلی ابراز علاقه است؟ نه آزاد من این چیزا رو نمی خوام. می خوام برات مهم باشم. می خوام با حرکاتت با رفتارت بهم نشون بدی که برات مهمم. اگه نگرانم میشی واقعی نگران بشی. واقعاً بخوای بدونی حالم چه طوره. نه ظاهری. نه از سر عادت حالم و بپرسی. می فهمی چی می گم؟؟؟

یه لبخندی زد و اومد جلو و با دستش دو طرف صورتم و گرفت و آروم بوسیدم و بعد تو چشمهام نگاه کرد و گفت: عزیزم فکر کنم این چند وقت خیلی کار کردی. فشار روت زیاد بود خیلی حساس شدی. این 2 روز مرخصی برات واقعاً لازم بود. منم میرم تا تو راحت باشی. یکم بخواب. وقتی برگشتم می برمت یه جای خوب تا روحیه ات عوض بشه. 

دوباره بوسیدم و با یه خداحافظی بلند شد و رفت. رفت....

به همین راحتی. اونقدر شوکه بودم که حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم.

من این همه حرف زدم و همه ی جوابی که گرفتم این بود که عزیزم خسته ای میرم که استراحت کنی؟؟؟ استراحت کنم؟ آروم بشم؟ با این کارهای اون مگه می تونستم آروم بشم؟؟؟ 

دوباره با حرص چند مشت محکم به مبل کوبوندم تا شاید خالی شم. اما نشدم. هنوزم حرص می خوردم. هنوزم عصبی بودم. هنوزم می خواستم دعوا کنم.

صدای زنگ منو به خودم آورد. از جام بلند شدم. با امید اینکه شاید آزاد باشه که بعد یک ساعت پشیمون شده و برگشته از دلم در بیاره. آیفون و برداشتم. 

من: کیه؟

-: اومدم عیادت مریض ...

اخم کردم کیه که می دونه من مریضم؟ اونم یه پسر؟

با اوقات تلخی گفتم: شما کی باشین؟

-: دختره ی بد اخلاق کوهیارم در و باز کن.

آهان ... کوهیه ...

در و باز کردم. و منتظر موندم بیاد بالا. در آسانسور باز شد و کوهیار بیرون اومد و از همونجا شروع کرد به خوش و بش کردن. اصلا اجازه نمی داد جوابش و بدم تا میومدم جواب اولیش و بدم میرفت سراغ اون یکی. بی خیال جواب دادن بهش شدم. اومد جلو و به هم دست دادیم و کوهیار یه نایلون داد دستم و خودش وارد شد. با تعجب به نایلون نگاه کردم. بازش کردم. توش چند تا کمپوت بود.

تروخدا می بینی شعور این کوهیار منگل بیشتر از اون آزاد بیشعوره. 

دنبال کوهیار که بی تعارف می رفت سمت مبل و همون جوری هم پالتوش و در میاورد راه افتادم.

کوهیار در حین حرکت کل خونه رو زیر نظر گرفت.

کوهیار: جنگ شده؟؟

با تعجب گفتم: چی؟؟؟

یه اشاره ای به کل خونه کرد و گفت: یا جنگ شده یا بمب ترکوندی.

به میزی که اشاره کرده بود نگاه کردم. هال پر بود از مجله ها و روزنامه هایی که همه جا پخش شده بود و کوسنمم کنار تلویزیون ولو بود و حتی شکلاتهای بسته ای که برای آزاد خریده بودم و هم از حرصم پرت کرده بودم تو هوا.

به زور یه لبخندی زدم و همون جور که مورچه ای به سمتشون می رفتم تا تمیزشون کنم گفتم: ببخشید یکم عصبی بودم. الان تمیزشون می کنم.

اومد جلوم ایستاد و گفت: نمی خواد. مهمونی که نیومدم. اومدم دیدن تو. تو هم که مثلا مریضی ناسلامتی دن...

دهنش و جمع کرد و دوباره کبود شد. ای خدا این پسره می خواد هر وقت یاد دنبالچه ی ترک خورده ی من می افته همین جور کبود بشه؟؟ نمیره یه وقت.

کوهیار: تو برو بشین خودم جمع می کنم.

من: نه بابا این که نمیشه دفعه اوله که اومدی اینجا نمیشه کار کنی که.

کوهیار بازومو گرفت و به سمت مبل حرکتم داد و گفت: بالشتکت کجاست؟ اهان اینجاست تو بگیر بشین. اولاً دفعه ی دوممه. دیشب و یادت رفته؟ بعدم کاری نمی کنم خودتو اذیت نکن.

نشوندم رو بالشتکم و خودش رفت اول کوسنم و برام آورد و بعد روزنامه و مجله ها رو جمع کرد. سر جمع کردن شکلاتا که رسید می خواستم بزنم زیر خنده. یه شکلات می ذاشت تو ظرف یکی دیگه رو باز می کرد می خورد. دوباره یکی می ذاشت یکی دیگه رو می خورد.

کار کردنشم مثل آدمیزاد نبود.

خونه که جمع شد اومد و کمپوت ها رو که گذاشته بودم رو میز و برداشت و برد تو آشپزخونه. منم خوشحال برای خودم کنترل و برداشتم و تلویزیون و روشن کردم.

از تو آشپزخونه داد زد و گفت: در بازکنتون کجاست؟

در بازکنمون؟ مگه من چند نفرم؟

بلند داد زدم تو کشوی دومی.

یکم بعد کوهیار سینی به دست اومد و کنارم رو مبل نشست. یه کاسه پر کمپوت گیلاس بود. و یه لیوان پر آب کمپوت.

کوهیار چشمش به تلویزیون بود و سینی و گذاشت رو میز.

کمپوت گیلاس دوست داشتم. خم شدم که برم شربتش و بردارم که کوهیار زودتر از من لیوان و برداشت و زرت برد سمت دهنش. هنوزم چشمش به تلویزیون بود. بی تربیت. من مریض بودم. کمپوت و برای من آورده بود بعد خودش داشت میخورد. 

اخم کردم و دلخور بغ کرده نشستم سر جام. کوهیار لیوان و که تا ته سر کشید چشم از تلویزیون گرفت و کاسه به دست خودش و کشید عقب که تکیه بده به مبل و کاسه رو هم گذاشت رو پای من و گفت: بیا بخور برات خوبه.

صورتم و ندید اما من بهش چشم غره رفتم. زیر لب گفتم: آب میوه رو تو بخوری من اینا رو بچه پررو. 

یه دونه گیلاس برداشتم گذاشتم دهنم. هنوز یه دونه گیلاسم و تموم نکرده بودم که دست کوهیار اومد سمت کاسه. گفتم خوب اشکال نداره یه دونه می خوره تمومه. اما تو همون بار اول 3-4 تا برداشت و انداخت تو دهنش. مبهوت بودم.

چه جوری این همه رو با هم می خوره؟؟؟

یکم نگاش کردم و بیخیالش شدم. اومدم هسته رو از تو دهنم در بیارم که دست کوهیار دوباره اومد تو کاسه. بازم یه مشت دیگه برداشت. لیوان شربت خالیش و گرفت سمتم و گفت: بیا هسته ها رو بریز تو این. من یه هسته انداختم تو لیوان اما کوهیار همزمان 8-10 تا هسته انداخت.

خلاصه بگم از اون کاسه ی پر گیلاس شاید چیزی حدود 5-6 تاش نصیب من شد و بقیه رو کوهیار خان نوش جان کردن.

یعنی می خواستم بزنمش. خوب این چه کاریه. خودش کمپوت نخوردتره که، چرا آوردش اینجا. تو خونه خودشم می تونست بخوره. اومده دل من و آب کنه؟ بهم نشونش بده و بعد خودش همه ی کمپوت و بخوره؟

کوهیار کانال و عوض کرد و زد یه کانال فیلم. یه فیلم قشنگ با بازیگرای معروف بود. منم عشق فیلم. دوتایی نشستیم به فیلم دیدن. تو این مدت کوهیار یه دو سه باری رفت تو آشپزخونه و برگشت. 

فیلم که تموم شد سرخوش اومدم یه کش و قوسی به خودم بدم که چشمم افتاد به میز. رو میز یه سینی پر پوست میوه بود. تقریباً نصف شکلاتای محبوب آزادم خورده بود. دو سه تا لیوان آب و آب میوه هم بود. 

من حتی دست به هیچ کدومشون نزده بودم. شکم این کوهیار مگه چقدر جا داشت؟

حدسم درسته این پسره می خواد ویتامیناش و از خونه ی من تامین کنه. 

مبهوت خیره شده بودم بهش برگشت سمتم و چشمش به من افتاد.

یکم نگاهم کرد و بعد پرو پرو گفت: چیه؟ چیزی شده؟؟؟

یه ابرومو دادم بالا و گفتم: گشنته؟؟؟

ریلکس سری تکون داد و گفت: اره...

چشمهام گرد شد این همه لمبونده بازم گشنشه.

کوهیار: شام داری؟؟؟

من: من که ور دل تو نشسته بودم شامم کجا بود. 

سری تکون داد و از تو جیبش موبایلش و در آورد و شماره گرفت. گوشی و گذاشت کنار گوشش و گفت: تو چی می خوری؟؟؟ پیتزا دوست داری؟ 

سری تکون دادم و گفتم: مخلوط می خورم.

زنگ زد و 2 تا پیتزای مخلوط سفارش داد. گوشی و قطع کرد و گذاشتش روی میز. دویاره تکیه داد به مبل.

کوهیار: خوب تا غذا بیاد یکم طول می کشه تو این مدت چی کار کنیم؟؟

با دست به میز نابود شده و پر آشغال اشاره کردم و گفتم: بهتره پاشی اینا رو جمع کنی. خودت که می دونی من مریضم نمی تونم.

بی حرف پا شد و میزو تمیز کرد. 5 دقیقه هم طول نکشید. دوباره اومد کنارم رو مبل نشست. این بار دست برد و از توی جیب پالتوش یه چیزی در آورد. وقتی برگشت سر جاش دیدم سازدهنیش دستشه. 

کوهیار: گفتم مریضی بیام یکم روحیه بدم بهت. 

خوشحال صاف نشستم و گفتم: میدی منم بزنم؟؟

برگشت سمتم و گفت: نخیر تو می خوای 2 ساعت پاکش کنی و تمیزش کنی و ... اصلاً به ساز احترام نمی ذاری....

دهنم و کج کردم و اداش و در آوردم. بهم برخورده بود.

من: همچین میگه انگار سازش از طلاست. 

کوهیار: از اونم با ارزش تره.

مشکوک شدم یعنی چی؟؟

من: بعد اونوقت چرا؟؟

کوهیار نگاهی به ساز انداخت و گفت: چون وقتی 4 سالم بود مادرم اینو بهم داد.

همچین با حسرت و دلتنگی این حرف و زد که حدس زدم باید مادرش فوت شده باشه. 

آروم گفتم: متاسفم. 

اونقدر غرق افکارش بود که حتی حرفم و هم نشنید. بی کلام ساز و بالا آورد و گذاشت رو لبهاش و شروع کرد به زدن. 

بازم با صداش آروم گرفتم.

آهنگ که تموم شد زنگ خونه هم زده شد. غذا رو آوردن.

کوهیار رفت غذا رو گرفت. اونقدر موقع غذا ادا اصول در آورد که کلی خندیدم. حدود ساعت 11 وقتی کل وسایل و آشغالا رو جمع کرد و میز و هم تمیز کرد با یه نایلون زباله که پر بود از پوست میوه و شکلات و جعبه ی غذاهایی که خورده بودیم خداحافظی کرد و رفت.

وقتی داشتم می رفتم تو تختم هیچ گوشه ی ذهنم به یاد آزاد نبود. به کل فراموشش کرده بودم. انگار نه انگار که عصری اون جوری ریده بود تو اعصابم. کوهیار خوب تونسته بود کاری کنه که همه چیز و فراموش کنم. اونقدر فکرم و مشغول خودش و کارهاش کرده بود که از بقیه چیزها دور شده بودم.

با یه لبخند رو لبم چشمهام و بستم.


****

حاضر و آماده منتظر درست شدن قهوه بودم که گوشیم زنگ زد. یعنی کی می تونه باشه اول صبحی؟؟ ملت بی خوابنا. 

با امید و احتمال یه درصد که شاید آزاد باشه به صفحه ی گوشیم نگاه کردم. اما کوهیار بود. آزاد از روزی که رفته بود یه بار بیشتر زنگ نزده بود. نمی دونم چرا هنوزم باهاشم. البته این با هم بودن بیشتر اسمیه چون اون که هیچ وقت نیست. شاید عادت باشه شاید یه حسی از بودن کنارش دارم که نمی خوام تموم بشه. ولی تا کی؟؟ وقتی برگشت باید باهاش حرف بزنم. 

تماس و وصل کردم و گذاشتمش کنار گوشم. 

-: الو آرشین سلام..

من: سلام... کوهیار چی شده این وقت صبح؟

کوهیار: چیزی نشده امروز باید بری سر کار؟؟؟

من: آره باید برم. مرخصیم تموم شده.

کوهیار: خوبه پس بیا پایین من منتظرتم. 

من: آخه چرا من هنوز ....

گوشی و قطع کرد. گوشی و از گوشم فاصله دادم و مبهوت نگاش کردم. بی تربیت نزاشت حرفم تموم بشه. من هنوز صبحانه نخوردم. 

قهوه ام و ریختم تو لیوانم و یه دونات از تو یخچال برداشتم و بی خیال بقیه ی صبحانه شدم. کیفم و نایلون بالشتکم و برداشتم و از خونه زدم بیرون. با اون همه وسیله به زور در و بستم. داشتم فکر می کردم با این نشیمنگاه ناقص چه جوری سوار تاکسی بشم. نمیشه یه جورایی روی نایلون بالشتکم بشینم؟ ولی یکی ببینه خیلی ضایع میشه.

آسانسور نگه داشت و پیاده شدم. دستام پر وسیله بود. دوناتم و هنوز نزاشته بودم تو کیفم و برای باز کردن در با مشکل رو به رو شدم. مجبوری دنات و با دندونام نگه داشتم و در و باز کردم. 

تا در و باز کردم چشم تو چشم کوهیار شدم که جلوی در دست به سینه ایستاده بود و زل زده بود به من.

با دیدنش اونم یهو ترسیدم. با دندونایی که روی بسته ی دونات فشار می آورد هینی کردم.

به یه ماشین تکیه داده بود. تکیه اش و از ماشین برداشت و اومد جلو.

کوهیار: صبح بخیر آرشین خانم خوب هستین؟؟؟

با کله گفتم آره.

کوهیار: گفتم روز اول کاری با اون تحتان خراب .... 

چشمهای گرد شده ام که بهش چشم غره می رفت باعث شد حرفش و ادامه نده. در عوض گفت: حالا هر چی گفتم بهتره امروز بی خیال تاکسی بشی.

ذوق زده شدم. دمت گرم پسر حقا که حق همسایگی و خوب ادا کردی.

با دهن بسته خوشحال گفتم: می خوای من و برسونی؟؟ دستت طلا.

این چیزی بود که من گفتم اما چیزی که کوهیار شنید یه سری اصوات گنگ بود. 

اخم ریزی کرد و دست جلو آورد و دونات و از تو دهنم کشید بیرون و گفت: من که چیزی نفهمیدم. حالا بگو چی گفتی؟؟؟

با خنده ی گشاد گفتم: می خوای منو برسونی خیلی ممنون. راضی به زحمت نبودم. 

البته همه اش تعارف بود از خدام بود به زحمت بی افته.

کوهیار: نه من نمی رسونمت. خودت میری. اینم از ماشینت. امروز کله ی سحر زنگ زدم دوستم و تعمیرکاره رو بیدار کردم تا ماشینت و تحویل بگیرم.

چشمهام برق زد. الان واقعاً به ماشینم نیاز داشتم. خواستم برم برای ماشینم ابراز احساسات کنم اما دستهام پر بود.

کوهیار فکر کرد می خوام برم ماشینم و وارسی کنم ببینم خوب درست شده یا نه برای همین کمک کرد و همه ی وسایل و از دستم گرفت و من راحت تونستم برم اول یه بغل حسابی ماشینم و بگنم و زیر لب قربون صدقه خانم طلا بشم. بعد یه دور دورش بچرخم و یه نگاه دلتنگ بهش بندازم. درسته که زیاد از رانندگی خوشم نمیاد اما این دلیل نمیشه از ماشینم خوشم نیاد. 

الانم که مجبورم رو بالشتک بشینم واقعاً بهش نیاز داشتم دست کوهیار درد نکنه که به موقع آوردش







بانک رمان در گوگل پلی