داستان کوتاه زیبایی  از  اثارهای قدیمی  نویسنده محبوبم ،  شهروز_صیقلانی#   توجه کنید  به فرمالیسم هنری مکتب روسی که در آثار ابتدایی این نویسنده هیچ وجود نداره.  


نشسته بود روبروی خانم منشی. خیره نگاهش می‌کرد. کار هر روزش بود. نگاهش گویا تمامی نداشت. اوایل با نگاه خشمگین خانم منشی سرش را پایین می‌ انداخت. اما حالا دیگر خانم منشی حتی جواب سلامش را هم نمی داد. انگار فهمیده بود که او عاشقش است. اول عصبانی بود. اما حالا چی؟ خانم منشی حتی گاهی لوندی هم می‌کرد. گاهی ناخن هایش را سوهان می‌کشید. کتاب می‌خواند. پای تلفن با دوستانش قهقهه خنده سرمست از خوشی سر‌‌می‌داد. او هم به خنده اش می‌خندید. خوشحال بود از خوشحالیش. یک بار خانم منشی تصادف کرده بود. دیر آمده بود. همیشه خبر می‌داد ولی نه آن روز. نگرانش بود. آمد. پریشان بود. می‌لرزید. یک لیوان آب خواست. از جا پرید. لیوان آب زلال و خنکی به دستش داد. گوش تیز کرد تا وقتی خانم منشی برای مدیر عامل توضیح می‌داد، او هم حالیش بشود. مدیر عامل گفته بود "ماشینتان را بیاورید داخل" و داد زده بود "مصور! بپر در پارکینگ رو برای خانوم باز کن..."
دوید. با هم توی آسانسور بودند. سرش پایین بود. بوی عطر خانم منشی مستش کرده بود و جرات نمی‌کرد سر‌ بالا کند و او را نگاه کند. اما صدای نفس کشیدن غیر عادی خانم منشی وادارش کرد اشک های او را که با ته مانده غرورش می‌خواست پنهان کند، ببیند. یاد زنش افتاد وقتی که زائر، پسرشان، روی مین رفته بود. اشک‌های زن‌ها مثل هم است. فرقی نمی‌کند مال کجا باشند. دلشان مثل دل گنجشک است. باید یک چیزی به خانم منشی می‌گفت. کاش می‌شد سرش را بگیرد و نوازشش کند. رفته بود توی فکر که آسانسور با صدا خورد زمین و رسید به پارکینگ... زیر لبی گفت "حالا ناراحت نباشین..." و خانم منشی چه نگاه غمگینی برای اولین بار به چشمانش هدیه کرد. جانش سوخت. مثل مزرعه های خشخاش که زمانی با بغض و نفرت آتششان زده بود.
خانم منشی را زیر برقع می‌دید. قشنگ می شد. آخر چشمان درشت و زیبایی داشت که از پشت تور برقع می‌شد که برق بزنند. تا آن روز در آسانسور، نشده بود که آنقدر به زنی نزدیک شود. بعد زینت که خاکش سبز، زن که می گفت یاد سایه درختان میوه روستای کودکیش می‌افتاد که بعد از کار زیر آفتاب سوزان زمین، عرقش را درجا خشک می کرد و از زیر پیراهن نوازشش می کرد. زن نعمت بود. زن مهربانی بود. و زن خوشگل بود. و خانم منشی از همه سر بود. خوش خوشانش بود و همین که می‌توانست سیر نگاهش کند بسش بود.
اما نه! بس نبود. می خواست با او حرف بزند. می خواست نشان دهد که سواد دارد و روزی برای خودش کسی بوده. می خواست شعرهایش را برای خانم منشی بخواند. و او گونه هایش سرخ شود. فردا توی روزنامه صبحی که هر روز برای خانم منشی می‌خرد می‌نویسد. این از همه بهتر است. شعر می‌نویسد. برایش می‌گوید که چقدر صدای خنده هایش را دوست دارد. می‌نویسد که بعد از ساعت کاری، وقتی دراز می‌کشد، اصلا نمی‌فهمد ولی دائم به او فکر می‌کند. به قدش. به اندامش. به چشم های درشتش که سرمه می‌کشد. و به لیوان‌های چای وقتی می‌خواست بشویدشان. اینکه دلش نمی‌آمد جای لب های قرمز شده از ماتیک خانم منشی را از لبه آن ها پاک کند. یک بار هم برای خودش در لیوان او چای ریخته بود و از همانجا... چه مزه داده بود. ولی نمی‌نویسد از اینکه شب ها بغلش می‌کند. از اینکه در خیالش او را فشار می‌دهد تا برجستگی پستان‌هایش را روی سینه ستبر و ارتشی اش حس کند... که اگر این ها را بگوید خانم منشی می‌رمد. ولی به او می‌گوید که با هم عقد کنند. صیغه شرعی بخوانند. برایش از آن النگوهای صدادار می‌خرد و صد تا سکه مهرش می کند. اگر این این آمریکای لعنتی زودتر بجنبد و کابل را آباد کند، دستش را می‌گیرد و با خود می برد تا دیگر کار نکند، تا دیگر مدیر عامل جرات نکند برای یک غلط توی یک نامه سرش داد بزند. خانم منشی خانم بود و باید خانمی می کرد. نباید دیگر اشک می ریخت. باید بانوی کابل می شد.
کابل کابل... یاد صادق و جمعه و ممدحسین افتاد. و عبدالله که مجنون شد. پسر غریبی بود. موهایش را مدل غربی می‌زد و آهنگ های غربی گوش می‌داد. یک بار با پسر بساز بفروششان که توی الهیه برج می ساخت؛ چرس یا نمی‌دانست چی، کشیده بود. چاقویی برداشته بود و روی همه ماشین های مدل بالا می‌کشید و داد می‌زد "می‌کشم... همتانه می‌کشم... برید کنار می‌کشم... بیا جلو می‌کشم..." و مصور دویده بود جلو. آخر او ارتشی بوده و جوان‌ترها با روس ها توی کوه ها جنگیده بود. افت داشت از عبدالله بخورد. دست عبدالله ناغافل گرفت و د پیچاند و تا آن وقتی که اشک او را ندید ول نکرد. بعدها شنید که بردندش بیمارستان مجنون‌ها. بعد هم که فرستادندش افغانستان، روستاشان، حالا راست یا دروغ، شنیده بود که زن برادرش را بی‌آبرو کرده بود و زن بدبخت با چهار بچه خودش را نفله کرده بود... .
فردا در روزنامه خانم منشی می نوشت. خدا را گواه می گرفت که دوستش دارد و خوشبختش می کند.
***
"کدوم کتاب بود. از اون افسانه های عاشقونه. انگاری یه کچلی بود که عاشق یه شاهزاده خانومی می‌شد. یا یه چوپونی. خواب شاهزاده خانومه طلسم شده بود. پسره، نوکرش، خوابشو پس می گرفت و عاشقش می‌شد. خیلی ساده عاشقش می‌شد."
خنده اش گرفت "بلا به دور. عاشق مصور. آبدارچی. افغانی..." خنده ای سر داد. سنگینی نگاه مصور سایه انداخته بود بر سرش. دارد نگاهش می‌کند. مثل همیشه. خیره. شانس نداشت. آنی که باید، محلش نمی‌گذاشت. حالا این مردک... فکر کرد "لابد یکی هم عاشق مصوره و حالا ناراحت از اینکه مصور عاشق یکی دیگه است و بهش محل نمی‌ذاره. آره دیگه همه مثل هم اند. می‌چرخه. این اونو می خواد و اون یکی دیگه رو"
زنگ زدند.
ـ الووووو بفرمائین...
صاحبخانه بود. اینجا هم دست از سرش بر‌نمی‌داشت. دیشب سر و صدای خانه زیاد بود. مهمان داشتی. کرایه را زیاد کن. پول پیش را اضافه کن. شب ها دیر می آیی. در را قفل نکرده بودی... .
ـ نمی شه... نمی تونم. بعله شما صحیح می‌فرمائید ولی کف دست که مو نداره... لطفا مودب باشید.
زیر چشمی مصور را پایید.
ـ ندارم... هرکاری می خوای بکن...
صدایش بلند شده بود. مستاصل، سنگینی نگاه مصور را مثل همیشه حس کرد. گوشی را که کوبید روی تلفن، با اخم به مصور گفت "یه چایی بیار. پر‌رنگ..." و فکر کرد که چکار کند. کاش می‌شد گریه می‌کرد. اگر این مردک نبود. سایه مصور بالای سرش بود. یک چای لیوانی بزرگ و یک شکلات و چند عدد نقل کنارش. نفسی از سر بیچارگی کشید. لیوان چای را برداشت و بقیه را با غیظ پس زد.
نقل ها چشمک می زدند. یکی را یواشکی برداشت. مزه داد. صدای مدیر عامل بلند شد "خانم بیا ببینم..." باز چه شده بود. روپوشش را صاف کرد و... "بله"
ـ خانوم شما هنوز نفهمیدین فرق «C&F» با «FOB» توی حمل و نقل دریایی چیه؟ این بیمه نامه باربری سرتا پا اشتباهه. می دونید چقدر زمان رو تا حالا از دست دادیم و از حالا به بعد برای اشتباهات بچگانه شما باید از دست بدیم... و در ضمن شما باید این فرم رو با تایپ برقی پر کنید...
ـ ولی من زیاد خوب بلد نیستم... اون دیگه قدیمی شده...
ـ شما چی بلدید خانوم؟ چی؟... یه تجدید نظری در کارتون بکنید. برای ما فقط خرج یه آگهی دادن به روزنامه هاست اما فکر نکنم برای شما بی‌ارزه که...
فرم ها را گرفت و لب ورچید. آمد و سرجایش نشست. مصور برعکس همیشه سرش پایین بود. خدایا خسته بود از این همه خفت و خواری. دهانش خشک شده بود. چای یخ کرده بود. نقل ها به هم چسبیده بودند. تقویم بیستم برج را نشان می‌داد و او یک ریال هم نداشت. کفش می خواست. ابروهایش ناجور درآمده بود. شلوار می‌خواست و یک پالتو برای زمستان. یک قوری با کتری از آن قهوه خوری‌ها می‌خواست. عشق می‌خواست. آغوش می‌خواست. زد زیر اشک. آرام می‌آمدند پایین و از شیار لب هایش یک راست می‌رفتند توی دهانش. زشت شده بود. حتما ریملش ریخته بود و الان صورتش سیاه بود. کاش مصور سرش پایین باشد. اما سایه مصور بالای سرش بود. دستش را دراز کرده بود تا لیوان چای و نقل ها را ببرد. سرش را بالا کرد و صاف توی چشم های مصور نگاه کرد. خیره. دستش را برد طرف نقل ها. مصور دستش را گرفت. پس نکشید. دماغش را بالا کشید و آرام زمزمه کرد "منو با خودت می بری؟"...