براتون چند صفحه از داستان های  جنی بنام کلیمه رو  به اشتراک گذاشتم به قلم  شین براری هست،   ولی،از قسمت  اثار  خام و  بی ویرایش  پیج  نشر  جوشن  برداشتم   که  گذاشته واسه تمرین و ایده ی نویسندگی   مخاطبین    

سال دیگه اول خزون باس بری مادارسه(مدرسه)  و دیگه داری مرد میشی،  این حرفا چیه که میزنی،  اسباب بازی واسه بچه هاست ،  تو شش سالته 

_راس میگی؟ شش سال خیلی زیاده؟  خودت چند سالته کلیمه جون؟ 

"سیصد و سه سال. 

تو چرا این همه کمد های اتاق رو کتاب گذاشتی؟  همه رو خوندی؟ 

"اینا که کمد نیستن کتابخونه هستش.  نه  هیچ کدوم رو  نخوندم . 

پس چرا این کتابدان رو درست کردی؟ 

"من درستش نکردم ،  از زمان صاحب اول این خونه  توی  دویست سال پیش اینجا اینطوری بود   بعدشم  کتابدان  دیگه چیه،   درست تلفظ کن.

ینی نفس عمیق بکشم؟   

" چی چرت و پرت میگی اخه بچه ی انسان،   بهت میگم تلفظ   نه  تنفس   

همش منو دعوا میکنی  ،من دیگه شش سالمه  بزرگ شدم  باید برم  مدرسه ،   کلیمه  چرا شاخ داری؟  چرا  پاهات سم دارن؟ تو   اصلا خودت مدرسه رفتی؟  شهروز براری صیقلانیروزنامه ستون ادبی از شهروز براری صیقلانی

نه ما میرفتیم مکتب.  زمان ما  هنوز  خوندن نوشتن  اینجوریا نبود  فقط توی مکتب  تورات رو یاد میدادن.  و اولش یه سال فقط باس مث طوطی  بی دفتر و کتاب  خوندن  باباخان رو  تکرار میکردیم  فرداش اگه حفظ نبودیمش  با قاشق میزد روی زبونمون.  ای این دوره زمونه پدر مادرا چه سر به هوا و بی فکرن .  این بچه شیطون رو تکو تنها ول کردن به امان خدا  و رفتن از زیر اوار   خونه قبلی  توی رودبار  اثاثیه سالم پیدا کنن بیارن.  اروم بگیر بچه ،  اینقدر  ورجه وورجه نکن ،  سمت انباری نرو،   از نردبون بالا  نرو.   

_  امیرعلی که از چشم انتظاری بازگشت پدر مادرش  صبرش به سرامده    و از قر قر های  کلیمه خونش به جوش امده    عاصی میشود  و میزند زیر گریه  و میگوید؛  بسته دیگه،  خسته ام کردی. از جلوی چشمام برو دور شو . نمیخوام ببینمت. فقط باعث اذیت و ازار منی. نه میزاری برم توی کوچه با بچه ها بازی کنم   نه میزاری شیطنت کنم  نه میزاری از جیب بابام پول بردارم و برم اسکمو و لواشک بخورم  نه میزاری از نردبان برم بالا و ببینم بالا پشت بوم چه شکلیه،  نه خودت باهام بازی میکنی  ،  همش هم هر جا میرم دنبالم میای و یک لحظه هم تنهام نمیزاری . حالم ازت به هم میخوره   برو بمیر   

_آخه پسرک بی عقل و لجباز اگه تنهات بزارم که سریع یه دسته گل آب میدی.  والا دسته گل که چه عرض کنم!  با این حس شیطنت و کنجکاوی ای که تو داری ،  بجای دسته گل،  گلستانی رو به آب میدی

پسرک که اشکهایش به صورتش ماسیده بود و خشک شده بود  بندک شلوارک گلباقالی خودش را آنقدر کشانده بود تا به دهانش برسد و خیره به کلیمه مانده بود،  چشمان درشت و عسلی رنگش مات و مبهوت خیره به نقطه ای نامعلوم از دیوار روبرویش بود و در عمق افکاری مجهول  به اندیشه ایستاده بود ،  از حرفهای کلیمه تنها چند چیز را فهمید،  یک اینکه _دسته ی گلدان را نباید آب داد _دوم هم اینکه گلستان را به آب نباید داد.  از اینرو پس از لحظاتی سکوت با اشتیاق به هوا جهید و روی به کلیمه هیجان زده پرسید؛  بریم به باغبون آب بدیم؟  shahrooz66barari@gmail

کلیمه لبخندش را ربود و کمی اخم کرد و گفت؛ 

باغبون دیگه کیه؟  شما که باغ ندارید تا باغبون داشته باشید. 

پسرک با دهانی باز و متعجب پرسید ؛  پس اونی که گوشه حیاط هست کیه؟ 

کلیمه از روی تاخچه برخواست و خمیده خمیده امد تا سرش به سقف بلند خانه نخورد،  دست پسرک را گرفت و گفت؛ 

بیا بریم ببینم کی گوشه حیاط واستاده؟ شاید دزد باشه

پسرک باز هیجان زده به بالا جهش کرد و گفت؛ 

آخ جون دزد 

کلیمه از شدت نادانی پسرک خنده اش گرفت و حین عبور از چهارچوب درب اتاق،  ناچار شد که به زانو بنشیند تا بتواند از درب اتاق خود را به سالن مطالعه برساند،  انگاه برخواست و طبق معمول دو لا  دولا راه رفت  و لحظه ای مکث کرد و از پسرک پرسید؛ 

شما توی وسایل کمی که همراه خودتون اوردید  پانسمان  و بانداژ و  ضدعفونی کننده هم دارید؟ واسه سر بابات  نیاز میشه  چون شکسته و خون اومده. 

پسرک  که در حال و هوای کودکانه اش سیر میکند  اعتنا نکرده و  به راهشان ادامه میدهند در سالن بزرگ پذیرایی  که   میرسند  به رسم دو ماه گذشته،  باز سرش به لوستر گرفت و آویز های لوستر بصدا در آمدند و در فضای لخت و خالی خانه صدایی ناقوس وار پیچید،  پسرک گفت ؛ 

خخخ  بازم که زدی لوستر جدیدمون رو درد آوردی،  مراقب باش  اون کادوی عمو فرهاده ، واسه اینکه این خونه ی قدیمی رو خریدیم  واسه مون جایزه خریده  ولی هنوز برق نداره  

کلیمه ؛ وااا؟  چرا همه چی رو پرت و پلا میگی اخه امیرعلی  .  همش منو به اشتباه میندازی    فرهاد که این لوستر رو جایزه نخریده،   اینو چشم روشنی و هدیه آورده . در ضمن  اون که اصلا برادره پدرت نیست.  رفیقشه.  چون خیلی با هم رفیق هستن  بابات بهت گفته بهش بگی عمو. 

_خب مگه عمو باید برادر پدرم باشه حتما؟ 

بله. حالا بزرگ میشی یاد میگیری.  خب رسیدیم به پنجره سالن،  بیا بهم نشون بده ببینم کدوم باغبون رو میگفتی کنج حیاط واستاده؟ 

امیرعلی روی پنجه ی پاهایش ایستاده و خودش را کش اورده تا از پنجره بتواند حیاط را ببیند. 

_اونا. اونجاست.  اون گوشه  همش هم ازش علف در اومده و گل داره و چوب بلند 

کلیمه خنده ای کرد و گفت؛ 

اونکه چوب بلنده اسم گاج بلنده. در کل   اسمش درخته . و درخت انار این چوب کوتاهست که جلوی باغمون واستاده 

_اهاااا  تازه یادم اومد خخخ   منم میخواستم بگم که  بریم به باغمون آب بدیم   و اشبه باباهی (اشتباهی) گفتم  بریم به باغبون مون اب بدیم.  خب حالا بریم بهش آب بدیم؟ تو رو خداااا 

"ببین اولا که بارونه  و باغ سیراب شده   دوما که  اونایی که میگی چوب های واستاده کنج حیاط،  اسم دارن و اولی اناره. دومی کاج بلنده،  سومی که این سمت تکیه به دیوار زده و تنه اش مثل اینه که به هم بافته شده  و روی سردری خونه پیش رفته و مثل چتر ازش آویزونه  گلای زرد و سفید میده  اسمش پیچک یاس.   اه،  پس کجا در رفتی امیرعلی باز؟ 

آنسوی خانه ی قدیمی و پشت پنجره اتاق خواب،  امیرعلی  خیره به حیاط خلوت مانده و  چانه ی خود را به زحمت روی تاخچه گذاشته و بروی پنجه هایش ایستاده،   میپرسد؛ 

اون چیه؟   چرا پس تنه اش مث  اناره و کاج بلند و پیچک یاس  از چوب نیست و سبزه 

"اون درخت موزه.   

پس چرا موز نمیده؟

" چون شما دو ماه هس که اومدید به این خونه . و الان تقویم دیواری فقط یه برگ داره 

خب مگه باس چند تا داشته باشه؟(صدای جیر جیر لولای خشکیده درب اتاق)   چهار تا؟ یا دوازده تا؟  ها؟   با تو هستماااا  کجا رفتی؟ اه سلام بابا کی اومدی؟ 

،امیرعلی پسرم،  با کی حرف میزدی؟  

_خخخ هیچکی بابایی. داشتم بازی میکردم. از زیر آمار (آوار)  چیزی پیدا کردید که سالم باشه؟ اسباب بازی های من چی؟ همه خراب شدن؟ 

ایراد نداره پسرم،  دوباره برات میخرم 

پدر پیش می آید و زیر پنجره مینشیند،  پنجره بواسطه ی عبور باد سرکش و کهلی  ارام در محور لولای زنگار زده اش میلغزد و باز میشود.  امیر علی میگوید؛ 

_نه من .باید سال دیگه برم مدرسه  و دیگه مرد شدم..  اسباب بازی نمیخوام.  فقط بهم بگو که معنی   بانداژ و پانسمان چیه؟ بتادین و ضد عمومی کننده  چیه؟ (ضد عفونی) 

چطور؟  چرا این سوال رو میپرسی؟ 

_خب مگه سر شما نشکسته و خون نیومده؟ 

نه!  چرا سر من بشکنه؟  بازم خواب دیدی؟ 

|صدای مادر از انسوی خانه بگوش میرسد که پدر را فرامیخواند  و پدر به محض پاسخ دادن و برخواستن از زیر تاخچه،  سرش به پنجره اصابت کرده و میشکند.|