یه کتاب بی مجوز فیپا و زیرزمینی گرفتم ااز دستفروشای میدان انقلاب،  که امضای شین براری پاش نشسته ،  براتون قسمتهایی رو  رونوشت تایپ کردم  چون خیلی جذاب و انتزاعی هستش. صفحات 38 تا 45  و یه دو صفحه هم از صفحه 330 تایپ کردم.


رای بار آخر بهتون چنین فرصتی میدم تا مقاله رو از روی میزم بردارید و ببرید بازنگری کنید و چند خطای دستور زبان و یک گره ی زمانی موجود در مقاله رو پیدا کنید و فردا صبح ساعت نه   بشکل صحیح و بی هیچگونه مشکل روی میز من بزارید.  

_وای ممنونم،  خیلی لطف میکنید،  بخدا شرمنده ام،    خجالت زده ام که هربار با اشتباهات ناخواسته ام بنحوی نشون میدم که لایق محبت ها و جایگاهی که در اختیارم گذاشتید نیستم.   چشم من قول میدم ویرایش کنم و.... (صدای کوبیده شدن درب اتاق سردبیر منو به خودم آورد) 

____________________________________

صفحه 38 کتاب  واژه چین    نویسنده  شهروز براری صیقلانی   نشر ارشدان 

 

 سرم رو بالا اوردم و دیدم که نیست و ظاهرا اصلا گوش به حرفهای تکراری من نداده و از شدت ناراحتی و نارضایتی دفتر رو ترک کرده. 

خدای من خسته شدم.، چرا این همه بی لیاقتی از خودم نشون میدم و چنین فرصت درخشانی رو مفت دارم از چنگ میدم.   نجوای خاموش دلم به من با زبان بی زبانی وحی میکنه  و یاد اور میشه که برای چنین موقعیت درخشانی هزاران جویای کار پشت درب منتظر کوچکترین فرصتی هستن تا خودشون رو اثبات کنن و این جایگاه کوفتی را بدست بیارن. 

رفتم و از روی میز سردبیر مجله برگه ام رو برداشتم و  برگه را که تکان دادم کلماتش همگی تکان خوردند و تمام حروف ربط و کلمات کوچک همچون (و_را_که_از_تا_به_هم_که_چه_) از درون جمله ی خودشان جدا شده و پایین صفحه ریختند. مگر چنین چیزی ممکن است؟ یعنی چه؟ شاید ایراد از خودکارم باشد و جوهرش چسبندگی لازم را بر روی سطح کاغذ ندارد که چنین راحت جدا میشوند.  حالا هرچه میخواهد باشد،  به من چه!؟... 

_______________________________

صفحه 39 کتاب  واژه چین    نویسنده  شهروز براری صیقلانی   نشر ارشدان 

مسیر بازگشت از دفتر مجله به خانه*

درون مترو،  داشتم به این تلاش ومبارزه فرسایشی می اندیشیدم  که سبب تحلیل رفتن بنیه ام شده.  هیچ خواب و خوراک ندارم  ،  

دیشب که چادر نمازم رو اویزون کردم به رخت اویزان  اقا جون بطور بی سابقه ای پشت درب اتاق  گوش واستاده بود و وقتی هم اومد داخل وروی لبه ی تخت خوابم نشست ،  حرف عجیبی زد. آقاجون طوری از من سوال میکرد و دلسوزانه زول زده بودش به من  که خودم هم برای لحظه ای به سلامت بودنم شک کردم و بی اختیار خیره به فرش و به نقطه ای نامعلوم موندم غرق تفکر به پرسشش شدم و با خودم تکرار کردم ؛  اعتیاد!!؟    نه!...   چرا چنین سوالی میکنید اقاجون؟    چرا فکر میکنید من معتاد شده باشم.  مگه دخترتون رونمیشناسید که چنین سوال عجیبی ازش میپرسید .... 

درون مترو غرق مرور اتفاقات شب گذشته بودم که 

از گوشه ی چشمم موجودی عجیب را دیدم که سرپا ایستاده بود و کمی خمیده بود،   قدش به گرفتن دستگیره های اویزان از سقف نمیرسید،  به ارامی سر چرخاندم و با بوهت زدگی و حیرت به ان خیره ماندم،  نه انسان بود و نه حیوان،  بیشتر شبیه عروسکی از جنس حروف پارچه ای و ابری بود که انگار حروف _"پ "ی "ر_ را به یکدیگر دوخته بودند ، بشکل باور نکردنی جان داشت و حتی بیش از یک جفت چشم داشت  بعبارتی سه چشم درشت و محزون بجای نقطه های  "پ  خیره به من مانده بود و در نگاهشان روح موج میکشید  روحی اندوهگین و خسته.  من پنداشتم که لابد یک هنرمند خیابانی  انرا ساخته و در حال انجام پروژه ای هنری است.  ناگهان یک خانم محجبه و چادری  جلو رفت و به او گفت؛ 

شما با این سن و سالت مادرجان،  خجالت نمیکشی بی حجاب اومدی بیرون؟  

________________________________________

صفخه 40 کتاب واژه چین   بقلم شهروز براری صیقلانی 

نگاه کردم و دیدم  ان موجود عجیب و انتزاعی روسری کوچکی را به سر کرده ولی موههای حنا گذاشته و فرفری اش از کاکول روسری بیرون زده و بوضوح بیانگر سن و سال مسن و بالای اوست. .    به ایستگاه جمهوری که رسیدیم  و شخص بغل دستی ام پیاده شد  در کمال تعجب ان موجود با قدمهای لرزان و خسته به سمتم آمد و من از ترس سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم،  قلبم به تپش های پر نوسان افتاده  بود و  نفسم بند امده بود،   حین عبور از مقابلم به وضوح شنیدم که ان موجود زیر لبی قرقر میزد  و چیزهایی را با لهجه ی یزدی زمزمه میکرد،   مترو راه افتاد و من دریافتم که آن  موجود  دلهره اور قصد  پیاده شدن را که نداشت هیچ،  از همه بدتر  امده و کنار دست خودم نشسته. 

لحظه ای فشار خونم بالا رفت و عرق سردی بر پیشانی ام نشست.   در دلم گفتم . اوه خدای من،  دیوانه شده ام شاید... 

یا ممکن است از بس فشرده کار کرده ام و تمرکزم را برای اتمام مقاله بکار گرفته ام که مغزم قاطی کرده است و همه چیز را شکل حروف میبیند. لعنت بر این نگارش فرسایشی،  مگر یک مقاله ی ادبی چیست که بخاطرش یکماه تمام سرگرم رفت و امد از خانه به دفتر مجله هستم و همچنان پذیرفته نشده و قرار است فردا اخرین مهلتم باشد  خسته ام از خستگی هایم.  

ان موجود با شکل پیوسته ی حروفی بمانند  کلمه ی   ٌ پیر"  شروع به حرف زدن کرد   معلوم نیست مخاطبش کیست زیرا سرش پایین است و بیشتر بمانند ان است که برای دل خودش حرف میزند.  او گفت؛  

من یه ابجی داشتم،    مادرمون یکی بود،  ولی از پدری جدا بودیم.  اون کوچکتر بود از من،  ولی چون فامیلی پدرشون  "شاد " بود   اون خوشبخت و عاقبت بخیر شد.  چون  هرجوری هم بخوای حساب کنی با توجه به  اسم خانوادگی پدریش  اون بازم  یه جورایی   پیره شاد    شد .    اما من بخت برگشته  دختر یه پدر بد نام و بد اوازه بودم،  همه به بدی از پدرم یاد میکردن،  فامیلی مون  " رسوایی " بود    .  الان خیلی وقته که   ابجی ام رو توی جامعه و شهر نمیبینم    ______________________________________

صفحه 41  کتاب واژه چین    بقلم شهروز صیقلانی 

اسمش  "پیر شاد" هست  . شاید فوت شده باشه.  آه  حواسم کجا افتاده ،  تا الان  چند باره همش واست تکرار میکنم که اسم ابجی ام  پیر شاد بود . اما اصل مطلب رو یادم میره که بگم،   ببین دخترجون  از من بهت نصیحت ،  تو امروز که نه!  همون یکماهه پیش بایستی از مجله ادبی  اخراج میشدی ،  میدونی چرا  هنوزم بهت فرصت میده؟ گوشت با منه دخترجون؟ ٱره چی داشتم میگفتم؟ یادم افتاد باز گم شد.  یادم بازم رفتش. و پیری هستشو صد جور درد و مرض،    والاااا  . حواسم همش پرتاب میشه و گم میکنم سر رشته کلام رو.  

داشتم شاید از  پیر شاد    خواهر ناتنی ام برات نقل میکردم،    راستی الان یادم افتاد بازم زمین،   دیدمش  ،  ایناهاش بزار بردارمش،  خب الان یهو فهمیدم میخواستم برات قضیه خودم و عاشق شدنم رو نقل کنم .  من  که پیر رسوا  بودم توی  شهر یزد   سر پیری عاشق شدم و  رسوا که بودم  رسواتر شدم   الانم  گرخیدم  اومدم  اینجا   تهرون.  خب تهرون بزرگه  آدم توش گم میشه. 

مترو به ایستگاه که رسید   وسط حرفاش سریع بلند شدم و از مترو شتابان خارج شدم  تمام پله ها رو  دو تا یکی دویدم   و سر پله آخر دیدمش که لحظه ی نهایی از مترو پیاده شد و با کمری خمیده و میلکاموا توی دستش با یه گوله ی کاموایی زرد رنگ  داره  خمیده خمیده و لنگ لنگان میاد سمت پلکان   وای  چه وحشتناکه .   خدایا  کمک    یعنی دیوانه شدم؟   الان از یه رهگذر میپرسم تا ببینم اونم میتونه چیزی که میبینم رو ببینه؟!    

خانم سلام ،  ببخش یه لحظه اگر ممکنه  بهم بگید  شما هم اون موجود قوز کرده و دولا رو اونجا پایین پله ها میبینید مث من؟  

خانم رهگذر  نگاهی سر سری کرد و با تعجب گفت؛  واااا    خب   چطور نمیشناسی؟  اون پیررسوا   رو میگی  یا اون بغلیش؟ 

چی مگه چندتاست؟ بیا کنار بزار ببینم  ،   ای وااای  چرا شدن دو تا؟  

_ یکی که خوشحال و خوشگله   و شق واستاده  اسمش  پیره شاده   اون یکی هم ک.....   آه  کجا رفتی؟ بزار برآت توضیح بدم، ای بابا   ،  جماعت چرا اینجوری شدن این روزااا  ،   سرزده  می رسند  و  بیخبر  میرن   ایشششش 

_____________________________

صفحه 42  کتاب  واژه چین    نویسنده  شهروز براری صیقلانی   نشر ارشدان     

شب اخر

مهم ترین برگه ی دوران زندگی ام را زیر دستانم دارم و بنا بر دستور مدیر مسیول و سردبیر مجله ادبی" واژه چین" مقاله ام چند غلط دستوری و یک گره زمانی دارد،  و حال من برای بار هزارم میخوانمش تا بلکه بتوانم گره ی زمانی اش را بیابم.  و اصلاح کنم بلکه با چاپ ان در ستون ادبی  مجله،  اولین کار حرفه  ای خود را انجام داده باشم و قفل و طلسم چندین ساله را شکسته باشم.  از کودکی تنها ارزوی محال و غایت اهدافم چنین جایگاهی بود  اینکه بتوانم یک نویسنده و یا خبرنگار و مقاله نویس درجه یک در بهترین نشریه وطن باشم.   حال تنها به اندازه ی یک نفس با ان فاصله دارم. اما به نیمه شب رسیدم و هر چه میگردم گره ی زمانی را نمیابم.   چشمانم سنگین شده و گاه به چرت میروم و سراسیمه به عالم بیداری  باز میگردم و کمی گیج و منگ به این فکر میکنم که مشغول انجام چه کاری بوده ام که بی خبر چرت امد به سراغم!؟. 

  صفحه 43 کتاب واژه چین   بقلم شهروز صیقلانی

________________________________________

نور از شکاف باریک بین چهارچوب و درب چوبی و زهوار دررفته ی اتاق خوابم وارد خلوت و حربم خصوصی ام میشود  باریکه ای از نور بر فرش کهنه ی اتاق پیش میرود و به پای میز تحریر میرسد از پایه ی چوبی اش ارام بالا رفته و بر روی کاغذ ها مینشیند ،  و  از حضور پررنگ و تندش،  خواب را از چشمان خسته و خواب آلودم میرباید.  

در تلاشی تکراری برای فرار از تابش  نور آفتاب سرد صبحگاهی در اواسط پاییز،   طبق عادت روی برگردانده سمت دیوار نمور اتاق سرم.را زیر بالش پنهان میکنم  و  همچون.دختر بچه ای لجباز و تنبل میپندارم که با چنین بی اعتنایی و دهن کجی ای به افتاب صبحگاهی، او دمق شده و از مسیری که امده بازمیگردد تا من بتوانم بیشتر بخوابم. شاید  شبی که به صبح رسیده را در سیاهی و تاریکی زیر بالش بتوانم بیابم.  چشمانم سنگین و دلم خواب میرود اما هر چه چشم میبندم  نمیتوانم به رویای زیبایی که بافته بودمش برسم و هرچه در لحظات پیش میروم  از ان دورتر میشوم.    

درون اتاق مدیر مجله ی ادبی چوبک به خودم می آیم،  مدیر طوری خیره به من با ابروهای اخمو و به هم گره خورده،  خشکشزده که گویی چشم انتظار شنیدن پاسخی از من است. من با دستپاچگی میگویم؛ 

ببخشید حواسم نبود،  ممکنه مجدد تکرار کنید که چه سوالی پرسیدید ازم؟  

_خانم عبقری من از شما سوالی نپرسیدم بلکه گفتم شما اخراجید،  بفرما بیرون خانم، 

_اخه بخاطر چی جناب مدیر؟  من تمام شب پیش بیدار موندم تا این ستون ادبی را به  بهترین نحو ممکن ویرایش کنم.  مگه بازم مشکل دستور زبانی در متن پیدا کردید؟ 

______________________________________-

صفحه 44 کتاب  واژه چین    نویسنده  شهروز براری صیقلانی   نشر ارشدان 

_کدوم ویرایش؟  شما که چیزی درون کاغذ ننوشتید،  ظاهرا تمام شب مشغول پاک کردن کلمات بودید که الان این برگه ی سفید رو برای من اوردید.  دریغ از یه کلمه.  فقط کلمه خدا  بالاش نوشته شده.و وسط کاغذ هم کلمه ی  "باوفا"  و در آخرین خط هم یک جمله خبری نوشتید با این مضمون که؛  ترنم جون شما خواب بودی و تمام واژه ها فرار کردن،  این جمله رو واژه ی "خبرچین" برات نوشته. 

  بفرما بیرون خانم عبقری، شما اخراجید. 

لحظاتی شوکه خیره به تصویرش ماندم،  هیچ صدایی نمیشنیدم،  اما خیلی عصبی بود و مشغول داد و فریاد و اعتراض   گاه بر سر خودش دو دستی می کوبید،  گاه اب دهانش حین پرخاش بیرون میریخت،  گاه سمت درب اشاره میکرد،  و بر روی میز کار خودش کله میکوبید و صورت خودش را چنگ میکشید،  و من بی تفاوت و بی حرکت به نجوای درونم گوش سپرده بودم که گویی گنجشک کوچک اسیر در قفس دل،  با صدای خاموش و نجوای روح درون از من میپرسید ؛ 

چیکار کردی ترنم؟ مگه دیشب تا صبح ویرایش نکرده بودی ستون ادبی را؟ پس چرا این اقای رییس میگه که برگه ی سفید  اوردی تحویل دادی؟ 

خودم را در مهلکه ی پر اشوبی میابم  که واژگان فارسی محاصره ام کرده اند و به من میخندند و من با خودکاری که در دست دارم یک به یک انان را به روی کاغذی سفید  میاورم و به یک خط صف میکشانم آنگاه تا واژه ای جدید را از مابین انبوه دایره ی واژگانم بیابم و بر روی کاغذ جایی میان واژگانی به صف کشانده،  بنشانمش  تمامی واژگان از صف خارج و از روی خط سطر اول متواری میشوند ،  و من با کاغذی سفید و خطوطی موازی مواجه میشوم،  به عجز و درماندگی میرسم و ایستاده در نقطه پرگار در محاصره واژگانی بیشمار،  زانو میزنم و گریه ام میگیرد و در بین زجه و هق هق هایم  به ناگه کل محیط دایره از جنبوجوش باز می ایستد و صدای پچ پچ های موهوم و مبهم به گوش میرسد، به ارامی از ببن انگشتانم و از گوشه ی چشم نگاهی به دور و برم می اندازم ،  واژگان همگی خیره به من و بهت زده ایستاده اند و یک در میان،  گروهی،  ضربدری دم گوشی پچ پچ کنان چیزی میگویند  و غمگین به من نگاه میکنند. ناخواسته گریه هایم را فراموش و صدای زجه ام قطع میشود،  سرم را بلند میکنم و خودکارم را دست میگیرم که باز  صدای همخوانی ترانه ی  همیشگی شان بلند میشود و همه به جوش و خروش می افتند،  و یکصدا لع لع کنان میرقصند  و به دور هم  میچرخند و میخوانند ؛  از اینجا تا به بیرجند سه تا گزاره،   گزار اولی،  دی دی دیدن یاره،   گزار دومی مخمل بپوشم،   گزاره سومی ن  ن نقش و نگاره...    گل زردم،  ز جفای تو شکوه نکردم ،    تو بیا تا دوره تو گردم  ،  آ ا ا ا ا..... ای یار جانی جاودانی، ...... 

________________________________________

صفحه 45 کتاب  واژه چین    نویسنده  شهروز براری صیقلانی   نشر ارشدان 

که من مجدد از سر تجربه دستانم را جلوی صورتم میگیرم و ادای گریه کردن را در میاورم،  چنان زجه ای سر میدهم که حتی خودم هم دلم خون میشود،  انقدر بلند بلند ناله و شیون میکنم تا صدایم از صدای اواز شان بلند تر بگوش برسد ،  همزمان موزیانه و گوش چشمی به واژگان حلقه ی نزدیکتر به نقطه ی پرگار نگاه میکنم،   انان از شعر خواندن باز ایستاده و با چشمانی بهت زده و گرد و دهانی نیمه باز خیره به من مات و غمناک ایستاده اند،  کمی صدای زجه ام را بالا تر میبرم و صدای ترانه ی انان ضعیف تر و واژگان بیشتری متوجه ام میشوند و نزدیک تر می آیند،    لحظاتی نگذشته که همگی گرداگرد من جمع میشوند و حلقه ای میزنند  و سکوت را صدای گریه های دروغینم جر میدهد و به اسمان میرسد،    مجدد پچ پچ ها اغاز میشود و همچون قبل، دم گوشی چیز هایی به هم میگویند ،  و سر تایید تکان میدهند،  از میان ازدحام و تجمع کثیر واژگان فارسی  به دورم ،  ناگهان واژه ی "سرخوش"  از میان جمعیت به وسط می افتد و با صدای ظریف و خفیف خود اواز شان را بصورت انفرادی جیغ میزند و میرقصد،  اما هیچکدام به او نمیپیوندند  و واژه ی "شرم و حیا"  به همراه واژگانی همچون "همدلی و اوبهت و مرام و مسلک"،  پشت سر واژه ی "معرفت" پیش می آیند و گوش واژه ی " سرخوش" را گرفته و از مرکز دایره دور میکنند. سپس واژه ی "دلجویی و حس ندامت" از بین ازدحام پیش می اید و سرشان را همچون واژه ی "شرمندگی" به زیر انداخته و دست به سینه می ایستند. 

_____________________________________

صفحه 303  کتاب  واژه چین    نویسنده  شهروز براری صیقلانی   نشر ارشدان 

خب روز های کوتاه زمستان 97  زودتر از ان میگذرد که فرصت کنیم در روشنای روز به دیدار افراد مربوطه برویم و.مصاحبه مان را ضبط کنیم. ناگزیر به سیاهی تیره و روشن غروب میرسیم و به میدان انقلاب تهران قدم میگذارم. تا پس از کمی پیاده روی به نشر راشدان بروم و با مدیریت یا معاونت نشر پر سابقه و عریض و طویل راشدان  چند کلامی هم صحبت شوم بلکه نام نویسنده ی مجهول هویت این اثر فاخر و ارزشمند را کاشف، بعمل بیاورم.  طی مسیر دستفروشان کتاب،  یک به یک از کنار هر رهگذری رد میشوند و زیر لب چیزهایی را زمزمه میکنند.  چه عجیب!...  

معمول و طبق عرف بازار  ما دیده ایم که فروشندگان با فریادی بلند و صدایی خراشیده و بم    کالای  مصرفی برای عرضه خود را فریاد کنان عربده میکشند و مثال  مناسبش  این است که حتی یک جایگاه و فرصت شغلی نیز از برکت همین فریادهای گوشخراش  پدید امده و به ان  دادزن  میگویند که سر هر  کوی و برزنی که بازار و ازدحام باشد می ایستد و بعنوان مثال تمام طول روز را داد میزند؛   مانتو زنانه چادر ملی، بفرما داخل کوچه....    یا یک نمونه اش که چندی پیش توجه ام را جلب نمود   در  میدان امام حسین تهران بود که  پسرکی نوجوان و زرنگ یکسره فریاد میزد  و میگفت ؛  آتیش زدم به مالم،  فقط واسه ایالم ، بفرما داخل کوچه 

او حتی هیچ اشاره ای به نوع کالا و یا نوع حراجی نداشت و بطور کلی میگفت  بفرما داخل کوچه.. 

  حال به میدان انقلاب تهران رسیده ام و در کمال شگفتی  افرادی در شکل و شمایل همان نوجوان  مانند زنبور دم گوش رهگذران چیزی را وز وز میکنند و میروند  .   من از روی عمد چند بار یک مسافت کوتاه چند قدمی را جلوی بساط یک کتابفروش که کتاب های  خوانده شده و  اصطلاحا  کارکرده را میفروخت  عبور کردم  تا بلکه از محتوای ویز ویز هایی که دم گوش رهگذران گفته میشود اگاه شوم ،  از خودم پرسیدم پس چرا دم گوش خودم هیچ کدامشان هیچی نمیگویند، ناخوداگاه به پوشش و ظاهر خود جلقه خبرنگاری که تن داشتم  اندیشیدم،   شاید انان مشتری های خود را  خوب میشناسند و نوع کالا و یا خدماتی که ارایه میدهند بکار شخصی مث من نمی اید . 

در رس منزل ناشر اثر گلتیتی میرسیم،  پس از میدان امام حسین،  و سمت دماوند به راست و خیابان فرعی ایرانمهر  برویم. سرخی اسمان در خط افق با صدای پرندگان شتابزده بر هم میپیچد  و ذهن را به مرور خاطرات سالهای کودکی و سکوت غروب های پرتکرار میکشاند.    حتی قشر سختگیر و ملقب به ژانر خاص که با اسم نویسنده ی پر حاشیه این روزهای عرصه نویسندگی  اقای شین براری گره خورده