..نام داستان: "من یک مقتولم"
نویسنده: فاطیما فاطری
فرمت: PDF
حجم: 62 کیلوبایت
برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
فرمت: PDF
حجم: 62 کیلوبایت
برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
همچنین متن این داستان را میتوانید در ادامه مطلب بخوانید.
من یک مقتولم
در ظهری سنگین از گرما که گل های گلادیولس در هوای چهل و دو درجه میپلاسیدند من توسط بابایم کشته شدم.
بابایم وسایل کوهنوردیاش را برداشت. سادهترین چیزهایی که همیشه برای بالارفتن ازکوه بر میداشت. چند ساندویج دست پیچ، یک بطری آب معدنی کوهرنگ، یک عدد موز نیمه سیاه. کوله را پشتش انداخت. کم حوصله نوک پنجهها را توی کتانیهای کف عاج فرو کرد. تا انگشتها جا باز کنند چند فحش به اجداد ندیدهاش داد. تازگیها با خودش بد عنقی میکرد. دفترچه جلد چرمی را بر میداشت که گاهی در آن مینوشت. شاید سر و سرش با خودکشی از همین جا آب میخورد. دفعه قبل که بالای کوه زیر پایش را خالی کرد تا عملاً خودکشی کند، به سنگی آویز شد و خودش را بالا کشید. نتوانسته بود با مرگ کنار بیاید یا چه میدانم ترسیده بود. در دفترش چیزی در این مورد ننوشت که اغلب مینوشت. میخواست حماقتش را پنهان کند و یا فراموش. اما نکرد.
توی گرگ و میش هوا میرویم. صدای کشدار آوازش توی هوا تاب میخورد و گم میشود. نمیشود حدس زد بابایم تا چه اندازه از زندگی بیزار است. میدانم آنقدر هست که مرا دوست نداشته باشد. من که مدتهاست در پشتش ماندهام. حتی دخترک کوزه به دست کنار چشمه هم نتوانست دلش را بلرزاند و او را عاشق کند. آنقدر که زندگی را دوست داشته باشد و مرا.
صدایش مثل اردکی نرگوش میخراشد. نفس کم میآورد و صدای جیغ مانندش قطع میشود. زمزمه میکند. از همان شعرهایی که در انجمن ادبی میخواند و آنها به پوزخند میگفتند:
- آقا این که شعر نیست!
- چند سالتونه؟
- خب هنوز فرصت دارید تا بپزیدش!
بابایم جلوشان درآمد: "من آشپز نیستم آقا! شاعرم. همه خندیدند. آنها که نخندیدند چپ چپ نگاهش کردند. بابایم آدم احمقی به نظر نمیآمد. کمی دلخور و حساس بود آن قدر که او را احمق به نظر بیاورد اما حقیقتاً احمق نبود.
خط مورب افق، آسمان و زمین را از هم جدا کرده است. خورشید با شعاعی نارنجی آسمان را رنگ میزند. بابایم کولهاش را روی پشتش جا به جا میکند فشار کوله کلافهام میکند. محو تماشای خورشید میشود. میگوید: "مگر آسمان چه قدر میتواند خورشید بزاید. فردا بزاید پس فردا و پسین فردا و فرداها." عین شعرهایش حرف میزند که میگفتند دهن کجی به دنیا و آدمهاست. خودش میگفت شاعر است نه آدمی که به دنیا و آدمها دهن کجی کند. فکرکردم مشکل از بابایم نیست که میخواهد خودش را بکشد از زمانه است فکر کردم مزخرف میگویم.
بابایم بیشتر اوقات سرش توی کتاب بود اما هیچ کتابی نتوانست او را عاقل کند تا تصمیمش را عوض کند و نظرش را در مورد من تغییر دهد. اینکه خودش را دوست داشته باشد و مرا. آنقدر ایستاد تا خورشید از کوه بالا آمد. کوههای کرکس به نظر خیلی نزدیک میآمدند اما هر چه میرفتیم از ما بیشتر دور میشدند. به دلم آمده بود این آخرین مرتبه است که مسیر را میآییم. دستش برایم رو شده بود که تصمیمش جدی است. شیب راه مانع از آن بود تا سریع راه برود. گرمای خورشید جان میگرفت و آفتاب کوه، پوست را میسوزاند. به دامنه که رسیدیم راه رفته را نگاه کرد. عادت نداشت مسیر آمده را نگاه کند. نفس نفس سینهاش نفسم را تنگ کرد. عمیق نفس کشید، کولهاش را باز کرد. بطری کوهرنگ را یک نفس بالا کشید. خنکیاش سر حالم آورد. ایستاد درست در نقطهای که باید میایستاد. روی سنگی لغزنده کله پا شد. آسمان به زمین آمد. زمین به آسمان رفت. تصاویر بدون لحظهای مکث از جلو چشمانش پریدند. روی دامنه قل خورد و پایین رفت. جایی از سرش به تیزی سنگ گرفت.
حالا ما آن پایینیم. ساکت و ساکن. بابایم بدون شک مرده است. من همزمان با او مردهام. فردا آمده است هنوز آن پایینیم.
- هی یکی پرت شده پایین!
- مرده؟!
- گمونم.
چشمهای بابایم به نقطهای خیره است که هیچ کجا نیست.
- بدنش که سرد شده!؟
- ببین! یه کوله اینجاست.
دفترچه جلد چرمی، مداد پاککن، ساندویچهای دستپیچ، بطری خالی کوهرنگ مچاله بیرون میافتند.
- تنها اون بالا چیکار میکرده؟
دفترچه را ورق میزنند. چشمشان به آن چند خط میافتد که برای من نوشته است. همیشه برایم مینوشت. مثل عذر خواهی است. خواسته ببخشمش. از این که نخواسته چشمانم را به روی جهانی باز کند که هیچ وقت دوستش نداشته است. ببخشمش برای اینکه نخواسته مرتکب جنایتی شود که دیگران در حق او مرتکب شدهاند. نوشته اگر عاشق دختر کنار چشمه میشد، حتماً مرتکب این جنایت میشد.
- چی نوشته؟
- انگار یارو حسابی قاطی داشته.
حالا من مردهام. در ظهری سنگین از گرما که گلهای گلادیوس در هوای چهل و دو درجه میپلاسند. من بابایم را بخشیدهام بدون این که او را درک کرده باشم. ولی این دلیل نمیشود که نگویم. من یک مقتولم.
در ظهری سنگین از گرما که گل های گلادیولس در هوای چهل و دو درجه میپلاسیدند من توسط بابایم کشته شدم.
بابایم وسایل کوهنوردیاش را برداشت. سادهترین چیزهایی که همیشه برای بالارفتن ازکوه بر میداشت. چند ساندویج دست پیچ، یک بطری آب معدنی کوهرنگ، یک عدد موز نیمه سیاه. کوله را پشتش انداخت. کم حوصله نوک پنجهها را توی کتانیهای کف عاج فرو کرد. تا انگشتها جا باز کنند چند فحش به اجداد ندیدهاش داد. تازگیها با خودش بد عنقی میکرد. دفترچه جلد چرمی را بر میداشت که گاهی در آن مینوشت. شاید سر و سرش با خودکشی از همین جا آب میخورد. دفعه قبل که بالای کوه زیر پایش را خالی کرد تا عملاً خودکشی کند، به سنگی آویز شد و خودش را بالا کشید. نتوانسته بود با مرگ کنار بیاید یا چه میدانم ترسیده بود. در دفترش چیزی در این مورد ننوشت که اغلب مینوشت. میخواست حماقتش را پنهان کند و یا فراموش. اما نکرد.
توی گرگ و میش هوا میرویم. صدای کشدار آوازش توی هوا تاب میخورد و گم میشود. نمیشود حدس زد بابایم تا چه اندازه از زندگی بیزار است. میدانم آنقدر هست که مرا دوست نداشته باشد. من که مدتهاست در پشتش ماندهام. حتی دخترک کوزه به دست کنار چشمه هم نتوانست دلش را بلرزاند و او را عاشق کند. آنقدر که زندگی را دوست داشته باشد و مرا.
صدایش مثل اردکی نرگوش میخراشد. نفس کم میآورد و صدای جیغ مانندش قطع میشود. زمزمه میکند. از همان شعرهایی که در انجمن ادبی میخواند و آنها به پوزخند میگفتند:
- آقا این که شعر نیست!
- چند سالتونه؟
- خب هنوز فرصت دارید تا بپزیدش!
بابایم جلوشان درآمد: "من آشپز نیستم آقا! شاعرم. همه خندیدند. آنها که نخندیدند چپ چپ نگاهش کردند. بابایم آدم احمقی به نظر نمیآمد. کمی دلخور و حساس بود آن قدر که او را احمق به نظر بیاورد اما حقیقتاً احمق نبود.
خط مورب افق، آسمان و زمین را از هم جدا کرده است. خورشید با شعاعی نارنجی آسمان را رنگ میزند. بابایم کولهاش را روی پشتش جا به جا میکند فشار کوله کلافهام میکند. محو تماشای خورشید میشود. میگوید: "مگر آسمان چه قدر میتواند خورشید بزاید. فردا بزاید پس فردا و پسین فردا و فرداها." عین شعرهایش حرف میزند که میگفتند دهن کجی به دنیا و آدمهاست. خودش میگفت شاعر است نه آدمی که به دنیا و آدمها دهن کجی کند. فکرکردم مشکل از بابایم نیست که میخواهد خودش را بکشد از زمانه است فکر کردم مزخرف میگویم.
بابایم بیشتر اوقات سرش توی کتاب بود اما هیچ کتابی نتوانست او را عاقل کند تا تصمیمش را عوض کند و نظرش را در مورد من تغییر دهد. اینکه خودش را دوست داشته باشد و مرا. آنقدر ایستاد تا خورشید از کوه بالا آمد. کوههای کرکس به نظر خیلی نزدیک میآمدند اما هر چه میرفتیم از ما بیشتر دور میشدند. به دلم آمده بود این آخرین مرتبه است که مسیر را میآییم. دستش برایم رو شده بود که تصمیمش جدی است. شیب راه مانع از آن بود تا سریع راه برود. گرمای خورشید جان میگرفت و آفتاب کوه، پوست را میسوزاند. به دامنه که رسیدیم راه رفته را نگاه کرد. عادت نداشت مسیر آمده را نگاه کند. نفس نفس سینهاش نفسم را تنگ کرد. عمیق نفس کشید، کولهاش را باز کرد. بطری کوهرنگ را یک نفس بالا کشید. خنکیاش سر حالم آورد. ایستاد درست در نقطهای که باید میایستاد. روی سنگی لغزنده کله پا شد. آسمان به زمین آمد. زمین به آسمان رفت. تصاویر بدون لحظهای مکث از جلو چشمانش پریدند. روی دامنه قل خورد و پایین رفت. جایی از سرش به تیزی سنگ گرفت.
حالا ما آن پایینیم. ساکت و ساکن. بابایم بدون شک مرده است. من همزمان با او مردهام. فردا آمده است هنوز آن پایینیم.
- هی یکی پرت شده پایین!
- مرده؟!
- گمونم.
چشمهای بابایم به نقطهای خیره است که هیچ کجا نیست.
- بدنش که سرد شده!؟
- ببین! یه کوله اینجاست.
دفترچه جلد چرمی، مداد پاککن، ساندویچهای دستپیچ، بطری خالی کوهرنگ مچاله بیرون میافتند.
- تنها اون بالا چیکار میکرده؟
دفترچه را ورق میزنند. چشمشان به آن چند خط میافتد که برای من نوشته است. همیشه برایم مینوشت. مثل عذر خواهی است. خواسته ببخشمش. از این که نخواسته چشمانم را به روی جهانی باز کند که هیچ وقت دوستش نداشته است. ببخشمش برای اینکه نخواسته مرتکب جنایتی شود که دیگران در حق او مرتکب شدهاند. نوشته اگر عاشق دختر کنار چشمه میشد، حتماً مرتکب این جنایت میشد.
- چی نوشته؟
- انگار یارو حسابی قاطی داشته.
حالا من مردهام. در ظهری سنگین از گرما که گلهای گلادیوس در هوای چهل و دو درجه میپلاسند. من بابایم را بخشیدهام بدون این که او را درک کرده باشم. ولی این دلیل نمیشود که نگویم. من یک مقتولم.
فاطیما فاطری
شین براری حالش، خوبه؟ جراحی؟