بر اساس داستانی حقیقی. بقلم شهروز براری صیقلانی، پنج داستان کوتاه
هر آدمی ، یک زندگیست
هر زندگی یک قصه ست
و اما برخی از این قصه ها به هزار و یک دلیل دچار فراز و فرود و پیچش های غیر معمولی هستند که فرای باور های ماست. پس ناگزیر خوانش آنان جذاب تر و پربار تر خواهد بود.
تابستان سال 1340 ناحیه ی کتم جان ، از توابع روستای ضیابر در اطراف شهرستان صومعه سرای گیلان ، ایران
سر راه کنار برید ، دوماد میخواد نار بزَنه
سیبِ سُرخ ، انارِ سُرخ به دومَنِ یار بزنه
مادیانِ سُم طلایی ِِعروس چِه رامِشهِ
راه میره یِواش یِواش
دوماد که شاهشه
به سر عَروس خآنوم شِباش کُننَ َنُقُل و نَبات
همگی کَف بزنید باهم بگید شاواژ شاواژ
در لحظه ای صدای کلاغ تمامی تصاویر ذهنی اش را در هم فرو میپاشد ، و علی خوشگله از عمق رویای خوشش به صحنه ی تلخ حقیقت و روزمرگی ها پل میزند ،
قار قار قار
_علی پاشو یه چای بخور برو بقیه محصول رو درو کن
باشد مامان ، الان میرم .
علی خوشگله جوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر کوچکتر دارد ، خواهرانی که همگی به اصرار مادرشان اسامی خاصی دارند و در سایز های مختلف در میانشان پیدا میشود ، کوچکترین شان پاچمار ، که معنای ان در فرهنگ فورکلوریک به تعبیری همانند دخترک کوته قامت میماند ، خواهر بعد ، یعنی یکی مانده به آخر که قدش از همه بلندتر و لاغر است حاجیه مار نام دارد ، و امسال هفت ساله شده و اگر در شهر بود تا یکماه دیگر میتوانست همراه هم سن سال هایش اول مهر به کلاس درس برود ، خواهر بعدی که تقریبا نوجوان است گلپری نام دارد ولی او را شازده میخوانند و غرق در خیالاتی ساختگی ست ، و در باورش از مباشر با هفتاد سال سن ، تا به پسر هجده ساله ی مشت کریم همگی خواستگارش هستند ، و بتازگی علی از پشت برچین مخفیانه شاهد پچ پچ های عاشقانه ای بین او و پسر مشت کریم بود ، و تنها توانست بفهمد که خواهرش با اضطراب چیزی در مورد مباشر به پسر مشت کریم میگفت ، خواهر بعدی که چند سالی از علی کوچکتر است بنام فایزه همچون تافته ی جدا بافته ایست ، و بکمک علی از روستا گریخته و خود را به هر طریقی به خانه ی مادربزرگ در رشت رسانیده ، بلکه خواستگاری شهری و قابل قبول پیدا شود. در این میان علی تنها کسی ست که از طرز فکر رعیت گرانه ی پدر مادر شاکی ست ، علی فرد کوچکی ست با ارزوهای بزرگ . او از تحقیر شدن های پی در پی توسط ارباب خسته شده ، معمولا هر ساله موقع برداشت محصول سرو کله ی ارباب و مباشر سوار بر اسب پیدا میشود ، اما امسال فرق دارد و علی یک هکتار بیشتر از حد معمول زیر کاشت برده تا با پولش به شهر برود و مسیر رسیدن به ارزوهایش را پی بگیرد.
، از صبح تا ظهر داغ تابستان محصول را درو کرده و نور تابش آفتاب از لابه لای درز های پاره و پوسیده ی سایه بان کلاه حصیری بر چهره ی علی مینشیند ، علی کمرش را راست میکند و به پشت سر نگاهی میدوزد ، لبخندی از رضایت بر لبش مینشیند چون تمام مزرعه را درو کرده اند ، سپس به چند مترمربع روبرو مینگرد ، چیزی نمانده ، ظرف یک ربع کاری آنهم تمام خواهد شد ، علی عرق از پیشانی پاک میکند ، به رویای هجرت به مرکز استان یعنی شهر رشت و یافتن یک شغل جدید و شیک دل میدهد ، برق میزند امید و شور و شوق جوانی در نگاهش، انرژی میگیرد و چند متر مربع باقی مانده را درو میکند ، با خودش حرف میزند و میگوید؛
من باید برم شهر ، اینا هیچی نمیفهمن ، سالهاست که ما کار میکنیم بعد میدیم ارباب بخوره ، اما توی شهر دیگه ارباب رعیتی نیست ، همه با هم برابرند از طرفی هم من باید خواهرانم را یک به یک از این خرابشده ببرم ، ببرم شهر تا بتوانم حاجیه مار و پاچمار و گلمار را در هفت سالگی به مدرسه بفرستم. اما برای پری و شازده و مشهدی مار دیگه نمیتوان فکرچاره کرد چون سن و سال شان از ده بیشتر است ، حتما باید اسم های مشهدی مار. پاچمار ، گلمار و حاجیه مار را ببرم ثبت احوال تا سجلد جدید برایشان بخرم ، با یک اسم بهتر ، این دوره زمانه در شهر اسم های شیک و جدید مد شده ، اما پدرمان که جرات زدن حرفی روی حرف مادرمان را ندارد ، از همه بدتر ، مادرمان هم طرز فکری سنتی دارد ، اسامی از خودش اختراع کرده ، مگر قرار است طفل نوزاد همیشه تا آخر عمر یک وجب و نیم بماند که اسمش را میگذارید وجب ؟ حالا شانس آورد در سه ماهگی از دنیا رفت ، وگرنه دو فردای دیگر که بزرگ میشد و قدش به یک متر میرسید آنوقت باید مثلا او را پنج وجبی صدا میکردیم؟ یا مثلا پاچمار دیگر به پنج سالگی رسیده و اگر مانند حاجیه مار بیکباره قد بکشد انوقت چطور باید یه دختر بلند بالا رو پاچ یعنی کوتاه قد صدا کرد؟ شانس بد یکباری که فرزند جدیدی بدنیا امده بود و من صاحب یک برادر کوچک شده بودم و اسمش را کوروش گذاشته بودیم ، به یک ماه نرسیده فوت کرد....
همین حال آخرین دسته ی گندم ها را با داس درو میکند و دسته کرده و دورش را با یک ریسه میبندد و سرش را بالا میگیرد که.....
با دیدن ارباب و مباشر و میرزابنویس ، تمام رویاهایی که بافته بود از هم گسست و علی مات و مبهوت به ارباب خیره میماند ، ارباب نیز سبیلش را با وسواس میپیچاند و با صدای بلند و لحن طعنه آمیز میگوید؛
علی خوشگله چی شد که ؟ پس چرا نرفتی شهر؟ آخه پسرک دوزاری ، تو که سووات خوندن نویشتن نداری میخوای بری چه غلطی بکنی توی شهر غریب؟
علی خسته از کار مجانی و بیگاری برای ارباب است ، آرزوهای بزرگی دارد که رسیدن به آن در این روستا محال است. او امید وار از گرمای تابستان گذر کرد تا محصول شان را بفروشد و با پولش به رشت هجرت کند ، اما باز ارباب موقع پرداخت پول ، یک لیست بلند بالا و تومار مانند رو برایشان اکران کرد و بابت هزینه های کوچک و بزرگ ، اکثر پولشان را کسر نمود ، علی دیگر خونش به جوش آمده ،یکی دو روز را افسرده و درمانده به دل جنگل پناه میبرد و غصه میخورد ، اخرش خونش بجوش میاید و یک طناب برمیدارد تا خودش را دار بزند ، لحظه ی آخر به این نتیجه میرسد که اگر قرار است بمیرد پس لااقل با مرگش بتواند انتقامی هم از ارباب گرفته باشد، او طنابش را پنهان میکند و ابتدا به سمت خانه ی دهن لق ترین فرد روستایشان یعنی کبری چشمکی میرود ، کبری بدلیل تیک های عصبی و پلک زدن های بی اراده و پی در پی به کبری چشمکی معروف است ، و هرگز هیچ حرفی را نمیتوان پهلویش پنهان کرد زیرا بسرعت آن حرف سر از روستای بغلی در میاورد
علی از این نکته حسن استفاده را میکند و برای کبری به دروغ حرفها و تهمت هایی را علیه ارباب عنوان میکند و میگوید ،
ع_سلام کبری چشمکی
ک_چی..؟ چه غلطی کردی؟..
ع_نه!،... ببخشید سلام کبری خانم
ک_ آهاان این شد یه حرفی . همیشه باس بگی کبری خنم .
ع_ باشد ، کبری خانم ، ارباب گفته که میخوام علی خوشگله رو دار بزنم ، دهنشو پر از علوفه کنم ، و حسابی شکنجه اش کنم ، تو شاهد باش اگه هر بلایی سرم بیاد تقصیره اربابه .
کبری چشمکی پوزخندی میزند و به طعنه میگوید؛
زکی... اخه ارباب مگه مغز خر خورده که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ اخه بچه جون ارباب اصلا تو رو ادم حساب نمیکنه که... یه چیزی بگو که بگنجه ، ادم باورش بشه ... ارباب کارهای مهم تری داره بچه جون ، چه دلیلی داره که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ آدم قحطی اومده مگه
علی در همین حین سریع در حال یافتن یک جواب دهن پر کن است که محکمه پسند باشد از همینرو تنها بهانه ای که میابد تا دلیل بر کینه ی ساختگی ارباب با خودش باشد را به زبان میاورد و میگوید؛
مگه خبر نداری؟ من یک دل نه ، صد دل عاشق شهربانو دختر ارباب هستم ، اونم منو دوست داره ، از وقتی که شهربانو به پدرش گفته که فقط حاضره زن علی بشه ، ارباب هم کینه کرده و گفته اگه دستم به علی برسه ، میکشمش..
کبری که باورش شده ، با حالتی پریشان میگوید ،
؛ خب اخه ذلیل مُرده این همه دختر اینجا افتاده بود ، بیکآر بودی رفتی عاشق دختر ارباب شدی؟ وااای خاک عالم... این عاشقی بوی خون میده ، الان کجا داری میری ، برو خودتو توی جنگل گم و گور کن مبادا ارباب پیدات کنه ...
علی که جوگیر شده ، سینه اش را سپر میکند دستی به خط مویش میکشد و با بغض میگوید؛
میدونی چیه کبری چشمکی؟ من اگه از مرگم میترسیدم هرگز دل به شهربانو نمیبستم ، الان خودم دارم با پای خودم میرم خونه ارباب تا با سرنوشتم رو در رو بشم....
لحظاتی بعد ، علی که طنابش را برداشته ، و مخفیانه به طویله ی ارباب میرود ، طناب را بر ستون قدیمی افقی طویله میبندد تا...و مرگ خودش را به طریقی زمینه ساز ایجاد شک و شبهه پیرامون ارباب سازد، از طرفی هم از ته قلب تمامی مشکلاتش را زیر سر ارباب میبیند
علی طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود
طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود
زیرپایی از زیر پایش زودتر از موعد در میرود ، علی چنان تقلا میکند که گویی چون زیر پایی زودتر در رفته پس قبول نیست و باید مجدد و با میل خودش این اتفاق تکرار شود ، اما افسوس که قوانین طبیعت با میل او پیش نمیروند و کار خودشان را میکنند ، علی براستی در حال مرگ است ، چقدر طول میکشد گذر لحظات در نظرش ، علی هیچ کاری برای نجات خویش نمیتواند انجام دهد ، و غریزی تقلا میکند ، به آرامی چشمانش سیاهی میرود ، و همه جا تیره و تار میشود ، به یکباره صدای مهیبی بگوش میرسد و روزگار سیاه تر از کلاغ میشود.
لحظاتی بعد...
علی علوفه را توف میکند بیرون ، نفسش در نمیاید ، لابد مرده است ، از خودش میپرسد؛
من کجا هستم؟ چرا دستو پایم را حس نمیکنم ، چرا نمیتوانم هیچ حرکتی کنم؟ یعنی جهنم اینگونه است؟ نه. لابد درون قبرم. اما پس چرا درون قبر صدای اسب و گاو ارباب بگوش میرسد؟.. گویی خروارها الوار و تخته و علوفه برویم ریخته باشد و من اینگونه درمانده از حرکت باشم .
لحظات اخر ، و در اخرین نفسی که لحظه ی تقلا کردن برایش مانده بود ، تیرچه ی افقی که تنها ستون تلنبار بود از فرط کهنگی و پوسیدگی زیر فشار وزن علی تاب نیاورده و شکست ، و پیامدش سقف طویله و تلنبار بر روی علی خراب شد.
علی فکر فرار است اما...
با دستان بسته ، چگونه طناب دار را از گردنش خلاص کند؟ یا که تنها راه ممکن ان است که تیرچه ی الوار افقی که طناب را به دورش بسته بود را کول بگیرد و انگاه متواری شود....
اینها همه به درک ، حرفهایی که به کبری چشمکی زده بود را چه کند؟...
[]یکساعت بعد ، درون جنگل و دل سیاهه شب...
علی همچنان ستون شکسته ی سقف تویله بر دوش دارد و نفس نفس تمام مسیر را پابرهنه دویده ، او به درختی پیر و قدیمی تکیه زده و تنها واژه ای که زیر لب زمزمه میکند این است ؛
غلط کردم .....غلط کردم..... غلط کردم....
به هر طریقی علی صبح و سکوت و قدم های پابرهنه و مخفیانه به یکدیگر میرسند که صدای ارباب از پشت سر سکوت صبحگاه را میشکند ،
علی؟.... کجا بود؟
علی که مجسمه خشکش زده به پشتش نگاه میکند و با لکنت و ترس میگوید؛
_ارباب س س س سلام بخدا. رفته بودم جنگل گردو بچینم
ارباب با نگاهی مشکوک و تاخیر میپرسد ؛
چرا پابرهنه ای پس ؟ چرا لباس هات پاره و کثیفه ، پس گردو هات کجاست؟
علی که مث خر در گِل گیر کرده بی آنکه قدرت گفتن کلامی داشته باشد فقط سکوت میکند و خیره به ارباب میماند ، مباشر با یک خر و دو کیسه برنج از راه میرسد و ارباب با عصبانیت به مباشر میگوید؛
چرا اینقدر دیر کردی ؟ الان نمیخواد برنج ها رو ببری روستا ، در عوض برو دنبال چند تا رعیت و باید برید تویله رو درست کنید ، دیشب سقفش اومد پایین
مباشر میپرسد ؛ پس این خر و برنج ها رو کی ببره برنجکوبی؟
ارباب؛ بده علی میبره
یکساعت بعد....
علی در مسیر به این امر که کفش هایش در تویله پیدا شود و کبری چشمکی حرفهایش را بازگو کند چه بلایی سرش خواهد آمد اندیشید و در نهایت تصمیمی عجیب گرفت و با خودش گفت؛
مرگ یکبار
شیون یکبار
عاقبت برنج ها را بجای برنجکوبی برد و به الافی در روستا فروخت ، سپس خر را نیز به مشتی یدالله فروخت و از روستا سمت شهر گریخت....
علی تمام خانواده اش را بزودی به شهر میاورد و داستان هزار و یک شب اغاز میشود.....
برچسبها: شهروزبراری صیقلانی, شین براری, اپیزود دوم فرار پری
+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی | یک نظر
داستان کوتاه ، فرار عاشقانه طنز ه
فرار عاشقانه
1339 غرب گیلان ، روستای کتم جان.
.
علی خوشگله نوجوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر قد و نیم قد دارد فرزند دوم خانواده که دو سالی از علی خوشگله کوچکتر است شازده نام دارد و بسیار شیطان و اب زیرکا ست. چند ماهی ست که با پسر مشت کریم از روستا فراری عاشقانه را برقرار کرده اند ، پسر مشت کریم بزرگ شده ی شهر است و در دوره ای که سواد نایاب و مدرک تحصیلی بی معنا و فرض محال بشمار میرود او در شهر دیپلم گرفته ، علی از علاقه ی حقیقی پسر مشت کریم به شازده با خبر بود ، و موقع فرار تنها شخصی بود که از ماجرا اگاه گشته بود اما بین ماندن شازده و ازدواج با یک پیرمرد خرفت در روستا که مباشر ارباب است و فرار و هجرت به شهر بین دو راهی ماند ، از طرفی عشقی حقیقی و مدرک تحصیلی و جوانی در یک کفه ی ترازو بود ، و در طرف دیگر کلفتی مباشری که سه همسر دیگر نیز دارد ...
شب موعود در سیاهی زمستان و سرمای شدید ، بی آنکه کسی آگاه شود شازده و پسر مشت کریم دست در دست هم از روستا سمت جاده ی خاکی و بی انتهایی قدم میگذاشتند که در سوی دیگرش به جاده ی اصلی و باریکی ختم میشد که سمت شهرستان میرفت ، حال بماند که از شهرستان تا شهر صومعه سرا و سپس از صومعه سرا تا رشت راهی به درازای غرب گیلان تا مرکزش مانده که با پاهای پیاده و ترسان دختری 17 ساله طی شدنش بسیار بعید است.
علی پشت سرشان و از یک میانبر درون دل تاریک جنگل های تالش پیش میرود و قاطر خود را نیز با خود آورده ، علی سر سه راه اصلی روستا پشت بوته ها در تاریکی محض منتظر نشسته، او و پسر مشت کریم هر دو یشان هجده سال دارند یکی بزرگ شده ی مرکز استان و شهر رشت باسواد و دیگری در حسرت دیدن شهرستان ، چه برسد به شهر رشت. علی غرق فکر شده ، سرمای پر سوز زمستان در نظرش کمرنگ گشته ،
سرانجام صدایی به گوشش میرسد ، گویی دو شخص لنگان لنگان و کشان کشان پچ پچ کنان در حال عبور از جاده هستند ، علی بر میخیزد و وسط عرض باریک و بی نور جاده ی خاکی می ایستد ، چند متری او شازده از ترس پشت پسر مشت کریم پنهان میشود ، پسر مشت کریم که یک چوب دستی همراه خودش دارد سینه سپر کرده و صدایی که مملوء از تعصب و مردانگی ست میپرسد؛
هاای با تواءم ، کی هستی؟ چی میخوای؟ از وسط جاده برو کنار وگرنه با من طرفی
علی سکوت میکند تا از صدای دو رگه اش او را نشناسند ، سپس به پشت بوته ی شمشاد ها میرود تا در سایه ی بوته های خشکیده ی حاشیه ی مسیر از وزش باد در امان باشد و بتواند با کبریت نمور و محدودی که درون قوطی کوچک کبریت برایش باقی مانده فانوس را روشن کند ،
لحظاتی بعد....
شازده پشت پسرمشت کریم پنهان شده و با قدمهای مردد و شکدار ، نیم قدم نیم قدم پیشروی میکنند ، و رو به همان پشته ی بوته هایی ایستاده اند که آن فرد ناشناس و مجهول به پشتش رفته بود ، شازده با صدای لرزان میگوید؛
نکنه مباشر فهمیده و آژان روانه ی ما کرده تا ما رو بگیرند ببرن گشتاپو
پسرمشت کریم؛ چی؟ گفتی که ما رو کجا ببرند؟
_ خب گشتاپو دیگه... مگه بلد نیستی گشتاپو چیه!?
منظورت از گشتاپو ، دژبانی و پاسگاه پلیس هست؟
_ وااای چه حرفای بچه شهری ها رو میزنی ، ما بهش میگیم گشتاپو . حالا تو بهش میگی کشبان و داشگاه ، دیگه بخودت مربوطه ، من ولی فقط میگم گشتاپو و به پلیس هم میگم آژان. اگه هم پلیسش خیلی درجه ی ستاره دار باشه بهش میگم پاسبان
پ مشت کریم؛ شازده چرا همش حرفای غلط میزنی ، کشبان دیگه کیه؟ باید بگی دژبان ، و داشگاه هم نه ، باید بگی پاسگاه، الان جای این حرفا نیست ، بنظرت هنوز هم پشت بوته هاست؟ شاید اصلا اشتباه دیدیم از بس استرس داشتیم که دچار پارادوکس فکوس شده باشیم و سایه ی درخت بودش؟
شازده_ آره ، همونی ک تو میگی درسته ، حتما هرچی توی شهر بهت یاد دادند رو همین حالا باید به زبون بیاری؟ من پامادور خورشت رو بلدم برات درست کنم با پامادور یعنی گوجه و مورغانه ، یعنی مرغ تخم ، یا شاید برعکس تخم مرغ. اینا ک گفتی چی هستن حالا؟
پسرمشت کریم؛ چی چی هست؟ پارادوکس فکوس رو میگی؟
_اره ، فکر کنم یه جور غذای شهری باشه ک با پامادور یعنی گوجه و کنوس یعنی ازگیل درست میکنن ، درست حدس زدم..؟ ولی کنوس خشکی میاره ، نباید زیاد خورد
پسر مشت کریم_ کونوس دیگه چیه؟ منظورت ازگیل هست؟
شازده که ترسیده بی وقفه حرف میزند و حتی خودشم نمیداند که چه میگوید ، فقط میداند که هرچه به منطقه ی مبهم و لحظه ی رویارویی نزدیکتر میشوند سرعت حرف زدنش هم نیز چند برابر میشود .....
در پشت بوته ها علی فانوس را روشن نموده و از جان گرفتم شعله ی کوچک و رقصان نور ، سایه ای عجیب و بی ثبات شکل گرفته که از پشت بوته ها سمت قامت درختی قطور قد میکشد ، و به چشمان مضطرب دو عاشق و معشوق فراری به مانند دیو و غول قصه ها بنظر میرسد ، شازده با قد کوتاهش ، و دامن چیندار بلند ، و پتویی که به دور خود پیچانده ، محکم پیراهن وسر مشت کریم را مشت کرده و گرفته ، و سرعت حرف زدنش انقدر زیاد و نامفهوم شده که گویی جنون گرفته ،
و اینگونه دم گوشش میگوید؛ یا باب الخوارج ، خودت کمکی کن ، الان میخواد باز گیر الکی بده بهم که لابد اشتباهی دعا کردم و باب الخوارج غولیطه ، غولیطه هم که خودم خوب میدونم غلطه ، اما این باب الخوارج بود که همیشه اقا دایی دعا میکرد و متوسل میشد بهش یا که باب الحویج رو خودمم یادم نیست ، اما خوارج که امام نبود ، بود؟ نبود ، اگه بود پس شماره چرا نداشت؟ پس حتما نبود که شماره نداشت ، چون من همه شون رو حفظم ، شاید سواد نداشته باشم ، اما دین و ایمون ک دارم ، پس چی!.. خیال کردی همینطوری کم الکی ام؟ من مثلا امام علی ع شماره ی اول ، بعد شماره سوم امام حسین ع با لشکرش که توی کربلا تشنه بودن و کشور یزید شیر فلکه ی اب رو بروی شون بست ، قطع کرد ، البت اینو کمی شک دارم که لشکر یزید بود یا که کشور یزید ، یا حتی شاید هیچکدوم ، و تنه لش یزید بود ، بگذریم ، کجآش بودیم ، اها یادم اومد ، امام دوم رو یهو از ترس نور پشت شمشاد جا انداختم ، این سایه ی جن یا پری ، یا شاید یزید اومده ، یا امام همگی شون با هم ، به جزء امام زاده رستم و سهراب ، یا قمر ماه شب چهارده ، یا چهل تن ، یا چهارصد معصوم ، واااااای خدا جان به فریادم برس ، یه چیزی اون پشت شمشادها تکان خوردش ، یا ابولحسن صباح ، وااای ،....خاک عالم برسرت ، پسر مشت کریم ، قول داده بودی منو میبری شهر ، کفش پاشنه تخمه مرغی بخری برام ، اما دیدی اول بسم الله ، جن بهمون حمله کرد؟... خاک توی سر کبری چشمکی، خاک توی سر اقدس گاو سیاه ، خاکتوی سر ارباب سالار میشکات ، بسم الله رحمان رحیمو اینا ، این جن پس چرا سایه اش همش بزرگتر تر میشه ... وااای خوداا جان ، غلطی کردماا ، اخه دوختر نانت کم بود ابت کم بود ، فرار کردنت چی بود؟..... انگاری جن با خودش فانوس هم آورده یه قاطر شبیه الاغ خودمونم که داره همراه خودش ... .... ای وااا ... اه ا اینکه داداش علی خودمه ، خاکا میسر ، کاش جن بوهوسته بی ( خاک بر سرم ، کاش جن بود اما داداش علی نبود )
علی پیش می آید و سکوت سنگینی بر فضا حاکم میشود ، سپس علی میگوید؛
~ بیا شازده این قاطر رو برات اوردم ، بشین روش ، از سمت جنگل توسکا سمت ابادی و شهرستان برید ، چون صبح اگه ارباب بفهمه بخاطر مباشر تمام نیرو هاش رو میفرسته پی شما ، اگه با ماشین بیاد که شما رو توی جاده پیدا میکنه ، اگر هم که با اسب بیاد شما رو توی مسیر رودخانه پیدا میکنه ، ولی جنگل بزرگه و هزار بیراه داره ، شما تا فردا شب میرسید به اولین ابادی که اسمش دهستان ضیابره .اگه این طرفی ک میگم رو پیش بگیرید عمرا کسی شما رو پیدا نمیکنه ، منم صبح تا دم ظهر نمیزارم کسی بفهمه ک شازده نیست. حالا برید ، اینم بقچه تون. یکم شیره ی حلوا گذاشتم با خرما و نون . ....
در اپیزود بعد میخوانیم؛
_علی برای رسیدن به ارزوهایش و فرار از رعیتی قصد رفتن به رشت و یافتن شغلی را دارد و با سخت گیری مباشر و ارباب تمام محصولاتشان به پای بدهکاری شان میرود و علی قصد خودکشی دارد. اما حوادث خنده دار و غیرمنتظره هنگام اویزان کردن خودش با طناب دار رخ میدهد و سقف تویله بروی سرش اوار میشود و .........
نویسنده ؛ شهروزبراری صیقلانی
روایت داستان های حقیقی از افرادی حقوقی .
این داستان روایت دایی بنده است که علی نام دارد.
و بیشتر
برچسبها: شهروزبراری صیقلانی, داستان حقیقی, شین براری, فرار عاشقانه
+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی | نظر بدهید
نیلیا و خواب داوود ، از داستان بلند شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی
اینایی که من دیدم اصلا شبیه خوابهای معمولی نبودن و اصلا هرگز چنین خوابی ندیده بودم. باور کنید. مادر خیلی تاثیرگذار و تکان دهنده بود بخصوص حرفهای اون دختره با اسبش. مـــــادرش؛ دختره دیگه کیه؟ کدوم اسب؟ یعنی هم خواب موش رو دیدی هم مار ، هم اسب ، هم اون دختربچهی خدابیامرز ، و حتی با یه دختر دیگه هم حرفت شد توی خواب؟ کم کم دارم در عقلت شک میکنم ، حتما با اسب هم حرف زدی !؟.. پس با این اوصاف دیشب پرخوری کردی و خوابهای پریشان دیدی.. {کَمیسُکوت} داوود: میگفتش که نیلیاست .من داشتم توی یه مسیر باریک روی ابرها راه میرفتم ، که یهو ، دیدم یه دختر بچه با یه عروسک ، جلوم ایستاده ، و سریع یاد بچگیامون افتادم ، چون شبیه آیلین بودش ، اون نگام کرد و از کنارم رد شد. بالاتر یه پنجره بدون دیوار با پردهی سفید و یه رادیو مثل رادیوی ما بود. اون رفت پنجره رو بازکرد، بعد. موهاشو باز کرد. پرده رو بست. و رفت. من تعقیبش کردم. دیدم از کنار یه درخت بید بزرگ ولی خشکیده و سوخته عبور کرد و رفته کنار یه چشمهی آب زلال و تمیز ، و خم شده داره خودشو توی آب چشمه نگاه میکنه ، بعد صدای قهقههی خندهی کودکانهاش پیچید توی آسمون ، و یهو پاشد شروع کرد کنار چشمه ، راه رفتن ، تا لبهی آبشار رفت، بعد کل مسیر رو برگشت، اون رسید به یه اسب بالدار . عروسکشو بوسید و انداخت کنار جاده روی ابرها ، بعد آیلین یهو تبدیل به یه دختر جوان شد. من رفتم سمتش ، ازش سراغ آیلین رو گرفتم ، اون میگفت خودشه ولی الان توی اون دنیاست و نیلیا صداش میکنه مادربزرگش . _میگفت که فقط جسمش از قید حیات رفته ولی خودش همچنان زندهست. و با مادر بزرگش ، ته کوچه میهن ، بغل خونهی شهریار اینا ، زندگی میکنه!.. آخه چرا بعد این همه سال یهو بی مقدمه اون دختربچه ، باید به خوابم بیاد؟.. و جالبش اینجاست که شهریار هم دقیقا توی هَمون خونه ی مَتروکه خودکُشی کرده. هَمون خونهای که دخترک توی خوابم گفتش. _مادرش؛ نمیدونم والا! از حَرفات سردَر نمِیارَم. حَتما اون خونهِی متروکه سنَگینه ، خب تو غروب رفتی داخلش، شهریار رو توی اون شرایِط پیدا کردی, و باعث شدش ناراحت بشی ، و چنِین خواب آشُفتِه و پَریشانی ببینی. انشالله که خیر باشه. داوود: چرا هَمه میگَن اون خونه سَنگینه؟ سنگینه ،یعَنی چی خُب?.. —درمقابل نیلیا نیز از پرواز کردن درون آسمانی بیکران ، و قدم زدن بر ابرهایی از جنس مرغوب خیال ، خسته میشود و همزمان با طلوع خورشید در آسمان ابری شهر ، بیدار میشود ، و ـمـادربــزرگش را در حال نماز خواندن میبیند ، او خَــــــــــــمیازه ای به وسعت سجدهی مادربزرگش میکشد . و از جایش برمیخیزد ، قبل از هرچیز به فکر فرو میرود که طی شبی که گذشت ،در خواب و در عالم رویا ، چه خوابی دیده !.. اما چیزی در یادش نمانده ، و هر چه فکر میکند ، رُبـــــان صـــــورتی رنگش را پیدا نمیکند . از مادربزرگش سراغ رُبــــــان صورتیش را میگیرد و مادربزرگـ ، حین خواندن نماز ، به رسم همیشگی ، اَلْلّٰهُاَکـــــــــــبَرٌ را دو پهلو و به کِــــنایه بلندتـــــَر میگوید. نیلیا بخاطر دارد که شب قبل از خواب ، موهایش را با رُبان صورتی محبوب و همیشگی اش بسته بوده . ولی اینک موهایش پریشان است و خبری از رُبان صورتی رنگ نیست ، لحظاتی بعد نیلیا طبق عادت ، سرش را بروی پای مادربزرگ گذاشته تا که موهایش را برایش ببافد . مادربزرگـ نیز صبورانه در حال گیس نمودن موهای پریشان نوهاش است. نیلی میپرسد از او؛ خدا کجاست؟ بهم بگو مادرژون جونی ، خدا چیه؟ چجوری میتونم ببینمش؟ چجوری حرفمو و سوالمو ازش بپرسم تا بهم جوابهای راست راستکی بده. _مادربـزرگـ ; خدا بی نهایت نزدیکه بهت . اما با چشم بصری قابل مشاهد نیست ، اون مثل ادما محدود نیست و لا مکان و بی زمان همیشه وجودش جاریست . اون بی نهایت بزرگه ، اما بقدر فهم تو کوچیک میشه . خدا رو با چشم دل باید ببینی عزیزدلم . اون بقدر نیاز تو فرود میاد و بقدر آرزوی تو گسترده میشه و بقدر ایمان تو کارگشا میشه. و به قدر نخ پیر زنی دوزنده باریک میشه. (نیلی: یعنی عین شما که دوزنده هستی ،و هربار میخوائ نخ رو سوزن کنی ، با چشمای خسته ات، و منو صدا میکنی تا برات نخ رو سوزن کنم ، اما من پشت پنجره دارم کوچه رو دید میزنم ، و نمیام کمکت کنم؟ یعنی اون وقت همیشه خدا میاد بجای من برات نخ رو سوزن میکنه؟) _م+بزرگ؛ نخ رو که سوزن نمیکنن. عزیز دلم باید بگی ، سوزن رو نخ میکنه. [نیلیا از شیطنت واژه ها را اشتباه تلفظ میکند!..] نیلیا:: مادرژون ژون جونی برام توضیح بده که خدا میتونه تبدیل به چه چیزایی بشه ؟ یعنی مثلا میتونه به یه گل تبدیل بشه؟ پروانـــــِه چطور؟ .(+مبـزرگ; مهربونی خدا همه جا هست ، و به قدر دل امیدواران گرم میشه . واسه یتیما پدر و مادر میشه، بی برادران رو برادر میشه، بی همسرماندگان رو همسر میشه ،واسه عقیمان فرزند میشه. ناامیدان رو امید میشه. گمشده هارو رو راه میشه. واسه تاریک ماندگان نور میشه. رزمنده ها رو شمشیر میشه. واسه پیرها عصا میشه ، و به قلب ، محتاجان به عشق ، عشق هدیه میده. خداوند همه چیز میشه ، همه کس رو میبینه . و همه کار میکنه اما به شرط اعتقاد -به شرط پاکی دل ، به شرط طَهارت روح ، و به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.) نیلیا:: ابلیس دیگه چیه؟ چه موجودی هستش؟ چرا میخواد معامله کنه؟ مادرژونی من اینایی که میگی رو اصلا نمیفهمم که چی هستند. و آخه میدونی چیه ! من راستش یه چیزی میخوام از خدا ، و فقط خدا میتونه برام انجام بده و شما الان گفتید خداجون همه کار میکنه اما به شرت انتقام؟ م+ب: نه عزیزم ، بشرط اعتقاد نیلیا؛؛ خب بعدشم گفتید . توالت نوح! خب اینا چی هستند؟ [م+ب: من گفتم طهارت روح و پاکی دل. عزیزدلم یادته دیشب برام از هاجـر رفیق شفیقت تعریف کردی؟ یادته همش مسخره اش میکردی که کلمات رو ابشبابا میگه! حالا ببین چوب خدا صدا نداره . و خودت هم شدی بدتر از هاجــَـــــر ، و همه چیز رو إبشبابا میگی.] نیلیا:: نه مادرژونی ، من الکی اشتباهی گفتم تا کاری کنم شما مجبور بشی از واژهی (اشتباه) استفاده کنید و اون رو تلفظ کنید . خخخخ آخه خیلی خوشگل اشتباهی کلمهی اشتباه رو میگید. خواهش میکنم یه بار دیگه بگید .م+ب؛؛ من ابشباباه رو درست میگم إبشباباهی نمیگم. (درهمین حال نیلیا از خنده ریسه میرود ، و آنچنان صدای خندهاش بلند میشود که باران بند میآید و گربه سیاه رنگ به آسمان شک میکند نیلی؛ مادرژونی من یه تصمیم جدید گرفتم. تصمیم گرفتم دیگه برای زندگیم تصمیم جدیدی نگیرم. جدی میگم. چون انگاری که من نقشی در زندگیم ندارم. شایدم که اصلا زنده نیستم. نمیدونم!.. من به خواب هرکه میرم انکار عزراییلم. چون فرداش میمیره. مادربزرگ با تعجب: چی؟ چیچی میگی واسه خودت؟ چرا غنچه ای حرف میزنی؟ واضح حرف بزن ببینم... نیلیا: اخه راستش رو بخوای من چند شب پیش بخواب شهریار رفته بودم . یعنی تصادفی اونو توی خواب دیدم. و توی خواب بهش گفتم که برات یه پیغام اوردم از طرف سقاخونه. شهریار فقط منو نگاه میکردش و بعد مادرش یعنی شوکت خانم رو دیدیم که یهویی بیست سال جوان شده بود و انگاری باردار بودش. بیتوجه به ما اومد و رفت یه شمع روشن کردش توی سقاخونه. و منم روبان صورتی رنگی رو دادم به شهریار.... ★داستانپانزدهم★ (جنون_مرگ) __مهربانو ، در امتداد شومترین و کینهجویانهترین اقدام زندگیش حرکت کرد و طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپرهی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشهی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت.... ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربهاش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمهی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانهی چوبی و پنجرهی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟ _غیر از یک مشت خاطرهی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچیجانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت . سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچهای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر دادهی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاهتر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفتهی ایوان نوشت: «قالیچهی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.» _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوستهی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨﮓ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯾﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود. مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم، ®سپس به یکباره و بیمقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟!.. هــــان؟.. به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟ نه نخیر کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟ خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شکوندی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟ عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیههات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟ باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زندهاش کنی؟ یکم سعی کن ، زور بزن یه آیهای ، سورهای ، پیغمبری ، معجزهای!.... ها!،،، هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته شده رو جمع کنه؟.. تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینهی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشتهی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه جندههاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی، تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج «آ إم» موج «اِفاِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی، تویی که توی سینه قلب نداشتی ، واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینهی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟.. حتما میپرسی چرا داد میزنم؟.. واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟ من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟ چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همهی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ، زیر همین درخت بی غیرت و بیمیوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بیریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم. تا قطرهی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه. خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم.... آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما!.. اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی... ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما... جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟.. یعنی من الان باید چیکار کنم؟.. میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟.. چه کمکی؟ .. نمیدونم خب!.. ولی اون... حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فیالبداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ، اون بی من میمیره.. ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره. ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانهی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند. چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید دشنام میدهد؛ _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درختهی بی حیا؟.. چون قدت بلنده ، پس باید توی خونهی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟.. خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا.. ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصههای پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنونوار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خندهای قهقهکنان میکند، بلندترین خندهایست، که او در تمام عمرش سرداده. خندهای آنقدر بلند که حتی خندههای شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانهای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دلآرومم دراین کوچهگذر کرد، نسیم کاکلش مارا خبر کرد. نسیم کاکلش جونی به من داد، لب خندونش از دینم بدرکرد. فلک دیدی که شهریارم باجانم چها کرد، غمعالم نصیب جون ماکرد. غمعالم همه ریگِ بیابون٫ فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدیکه سردار غمم کرد، مرا بیخانمون و همدمم کرد. یارم شاعر شدش ،شعری ز غم نوشت و داد بدستم، که سرگردون بدور عالمم کرد..... __در محلهی ضرب، درون باغ هلو، هاجر برای فرار از افکاری که واقعیت را به او یادآور میشود، به حاشیه پناه برده تا سرگرم مسایل روزمره بشود. صبح از راه رسیده و خورشید، با نورِ خفیفی که از پشتِ کوه ها می پراکند، روز را با سفیدی صبح، اعلام می کند. آنگاه سکوتِ شبانگاهی ، جایش را به صدای نوای بلبل ها و گنجشکها میدهد ، و سحرگاه به آرامی تمامیِ افکار منزجر کننده از روح و روان هاجر پاک شده و در تاریکو روشنِ صبح گُم می شوند . هاجر سحرخیز است و هردم از عالم سیاهه خواب به روشنای بیداری سلام گفته و ابتدا اشکشهای شب پیشش را پاک می کند و خود را برای کارهای روزانه آماده می کند ، او با هزار و یک امید و انگیزه تمام لحظات روزهایش را قدمزنان به غروب میرساند تا راس ساعت هفت، سرکوچهی میهن، نیلیا را ملاقات کند، و مانند روزهای اول آشنایی ، تا به صف نانوایی حرف بزنند، شوخی کنند و زمان را با هم بگذرانند، از نظر هاجر، نیلیا پاکترین و معصوم ترین فردیست که از آمدنش به شهر، تاکنون او دیده. اما چند صباحیست که تمام لحظات مشترکشان، وقف حرفهایی میشود که نیلیا راجع به شنیدههایش مطرح و عنوان میکند. همان چیزهایی که از جانب دوست جدید و غریبشان (آمنه) بیان گردیده، و به مزاج نیلیا خوش نشسته. ازاین رو، نیلیا میل دارد، تمامی حرفهایی که شنیده را برای او نیز تعریف کند، اما هاجر حس حسادت و یا حتی مقداری رقابت نسبت به آمنه دارد. زیرا جمع دونفرهی دوستانهیشان را برهم زده. شخصیت و نوع پوششی که آمنه دارد ، کاملا متفاوت است با هاجر. آمنه همواره حرفهای عجیب غریب و متفاوتی میزند که حس کنجکاوی هر شنوندهای را برمیانگیزد. درمقابل اما هاجر بیادعا و سادهلوح بنظر میآید. او همواره لباسی سفید و محلی مخصوص شهرشرقیِ ٫رودِلنگ٬ را به تن دارد، و اکثرا شور و شوق خاص و دونفرهای (،همراه نیلیا،) برای کنجکاوی و کنکاش در ناشناختهها را در سر میپروراند.. او بهمراه نیلی چند صباحیست هدف مشترک و مشخصی را دنبال میکنند. و در حال کشف اسرار و راز و رمزهای پنهان در باغ هلو هستند. چند شب پیش نیز، او به پیشنهاد نیلیا ، با چراغ روشنایی با ترس و لرز ، مخفیانه به گوشهی تاریک و مرموز باغ رفته و پس از دقایقی پر التهاب ، توانسته بود تا هجم برگهای خشکی که روی یکدیگر تلنبار شده بود را به کناری بریزد و در نهایت مطابق آنچه انتظارش را داشت، به سطح سفید سنگ قبری برسد. با دیدن سنگ قبر و اطمینان از وجود چنین آرامگاهی ، به فکر خواندن نام مُتَوَفیٰ افتاد که در همان لحظه از شنیدن صدای پارس سگهای درون باغ ، مضطرب میشود و از ترس لو رفتن، و بیدار شدن خانم دیبا از صدای سگها، سریعا آنجا را ترک میکند، آن شب او توانسته بود که به لطف نور ماهتاب (مهتاب) اسم روی سنگ قبر را بخواند، اما با توجه به اتفاقی که لحظات پس از آن ، حین عبور از سالن پذیرایی ، بقصد رفتن به اتاق زیر شیربانی، برایش رخ داد ، فعلا از ادامه کنجکاوی و کنکاش ، دست کشیده . در عوض به دنبال یافتن راهی برای بهبود بخشیدن به رابطهی دوستانهاش با نیلیاست. _اینک نیز هاجر زیرکانه و نامحسوس ، پشت قفسههای پر از کتاب ، درون سالن پذیرایی، ایستاده و کتاب قطوری که از آمنه قرض گرفته است را در دست دارد و مخفیانه ، و روزنامهوار میخواند ، و هر ازگاهی موزیانه نگاهی از لابهلای کتابها ، به درب اتاق خانم دیبا میکند. گویی که در حال انجام کار خلافیست و حرکات رفتارش مملوء از پنهانکاری و ترس و اضطراب است. لحظاتی بعد.... درب اتاق باز میشود، هاجر از ترس ، نفسش بند امده و بیحرکت ،خشکش میزند. خانم دیبا از پشتِ هالهای پُـر از ابهام ظهور کرده و شروع به قُرقُر زدن میکند، راجع به چیز ثابت و مشخصی حرف نمیزند ، بلکه در خصوص آسمان و ابرهای سمج و همیشگی ان ، شِکِوِه و گِــلایه دارد. هـاجر از پشت قفسهی کتابها، به صدای دیبا گوش میدهد، گویی خانم دیبا ، متوجهی حضورش در سالن نشده، هاجر سولفهای نمایشی میکند تا حضورش را اعلام کند، گوشهای خانم به حـَـدی سـَنگین است که به هیچ وجه متوجهی سولفهی نمایشی هاجــَر نمیشود. هاجر آرام و بیصدا ، از پشت قفسهی کتابها بیرون میآید ، و پشت سر دیبا ، راست و ســیخ میایستد، دیبا که مشغول قـــُرقُر زدن است ، ناگاه برمیگردد و از دیدن هاجر شوکه میشود ٬ _هاجــَر با دلهره و استرس آب دهانش را قورت میدهد و با دستپاچگی میگوید؛ واای ببخـشیدآ خانومجان، ترسوندمتونآ؟.. بخودا ، والا ، خنوم جان(خانم) اصلا قصد ترسوندن شما رو نداشتمآ. فقط یهویی عمدی بودآ. ®خانم دیبا نگاهی تلخ و از بالای عینکش به سرتاپای هاجرمیکند؛♪ یعنی چی که قصدی نداشتم، عمدی بود؟ بازم که شروع کردی به پرتو پلا گفتن. باید بگی قصد بدی نداشتم. یا که از عمد نبود. _هٰج؛ آهاا ، یعنی بله. همینی که شوما(شما) میگی دورسته (درسته). خنومجان با من امری ندارین؟.. دیبا؛ نه ، عرض خاصی نیست، بفرمایید برید به کارهای روزمرهتون برسید. _هٰ ج؛ هاٰ؟.. چی فرمودین؟. روزنمه؟ کدوم روزنمه؟ من که روزنامه ندارم والا بخوداا!.. دیبا؛ روزنامه نه. بلکه› روزمره، یعنی روالِ معمولِ رایج در طی یک روز. _هٰج؛ هی خانوم جان کدام کارای روزمنره؟ (روزمره) والا از خودا که پنهون نیستا، از خلق خودا چه پنهون، من مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشمآ نه از رفتن کسی دلگیر. والا بیکسی هم عالمی دارهآ .خدایا اونقدرآ تو خودم ریختمآ که از سرمم گذشتآ. خوداجان (خدا) دارم غرق میشما ٬ دستت کجاستا؟ هی روزگار،.. من به درک!،، -خودت خسته نشدیا ، از دیدن تصویر تکراریِ درد کشیدنِ من؟ حرف دلم رو اگه امروز بزنما، اسمش میشه› "حرف دل". _اگه نگما فردا میشه"حسرتا". پس بزارید بگما. اصلا خانم جان می دونی چیا؟ ®دیبا با کمی مکث و نگاهی عاقل اندر صفی میگوید :♪آاااوو هاجر چقدر دلت پُر بودش دخترجون. حالا من یه کلمه حرف زدم ، تو دیگه بیست خط مقدمه چینی نکن برام. تازه ازم میپرسی که چیه!.. خب باشد میشنوم بگو. چیه؟ _هٰ ج؛ این دوختره ، نیلیا از وختی(وقتی) که با اون دوغتره(دختره) که اسمش آمنه هستا، دوست شدا ، رفتار کردارش تغییر کردا. دیگه حتیٰ یه خبری از احوالم نمیگیرا. _دیبا؛ آهان!...پس بگو!.... از دست رفیقت ناراحتی!؟.. خب تعریف کن تا بشنوم چیشده و چه اتفاقی تو رو آزُردهخاطر و پریشانحال کرده؟!.. {کمی سکـــوت}... دیبا؛ هاجر مگه با شما دارم حرف نمیزنم؟ پس چرا لال شدی داری دیوار رو نگاه میکنی. داشتی میگفتی، چرا یهو ماتت برده؟... -ـ®هاجر که چهرهی حقبجانب و رنجیده خاطرش براَفروخته و غضبآلود گشته ، أبروی چپش را با غیض کمی بالاتر داده و چشم راستش را با حالتی موزیانه ریز نموده و به سمت خالیه اتاق خیره گشته ، گویی در حال خیال پردازی و تجسم لحظهی انتقامگرفتن از آمنه است ، او که مـَحو افکاری مجهول شده ، در تصوراتش غرق است و هیچ عکسالعملی بروز نمیدهد، زیرا اصلا صدا خانم دیبا را نمیشنود و کاملا گوش به صدا و نَجوایِ درونش سپرده ، او حتی پلک هم نمیزند و ظاهرا نفسهایش را نیز جایی میانِ قفسههای کتاب و یا اتاق زیر شیروانی جا گذاشته. دیبا اینبار با عصای چوبی و بُرّاقش به نرمی و آرامی ضربهای به پشت پای هاجر میزند ، هاجر به یکباره سراسیمه بخودش آمده و در پاسخ با حرص و لجاجت میگوید??؛ خنومجان آمنه یه حرفهای دروغ و چرت پرتی میگهآ ، که اون سرش ناپیدا. میگه با یه پسری که مُطرِب و خوانندهستآ ، توی داخلِ، اینترپت(اینترنت) آشنا شدهآ و با هم ازدواج کردنآ. بعدش که ازش میپرسیم اینترپت چی هَست ـآ؟.. میگه که چون از آینده اومدهآ ، یه چیزایی و یه جاهایی بَلَـده که ما بـَلَد نیستیمآ. این طفل معصوم، نیلیا، ازبسی که سادهستآ، حرفاشو باور میکنهآ. _دیبا؛ خب تو هم اگه دلت میخواد که توجهی نیلیا رو بدست بیاری ، باید با حرفهات و رفتارت کاری کنی که اون بهت جذب بشه و یه چیزی ازت یاد بگیره و یا از تجربههات بهرهمند بشه. نیلیآ دختری نوجوان و بیتجربهست و بطور غریزی سمت افرادی کشش پیدا میکنه که حرفای نو و تازهای برای گفتن دارند. _هٰج؛ خب آخه... من مثلا چیآ باید بگمآ تا اون نشنیده باشهآ و براش تازگی داشته باشهآ؟.. _دیبا؛ نمیدونم ، من که جای تو نیستم تا بدونم چه چیزایی رو میدونی و چه چیزایی رو نمیدونی. _هٰ ج؛ مثلا میتونم براش از خاطرات سالهای قحطی بزرگ بگمآ. اینکه سال ۱۳۲۰ انگلیسا از قصد تمام غلات و گندما و حبوبات ذخیره شده و آذوقه ی ما رو خریدنآ تا برای سربازاشون که درحال جنگیدن توی جنگ جهانی دوم بودنآ بفرستنآ. انگلیسا توی اوج قحطی ، حتی از دریافت کمکهای کشورهای همسایه به ما، جلوگیری میکردآ به این بهونه که تمام تجهیزات حمل نقل آبی خاکی ، در اون روزها ، باید در اختیار جنگ باشهآ . در حالی که تا به الان همه خیال میکردن اون قحطی بخاطر خشکسالی بودهآ اما در اصل نقشهی پلید واسه نسل کشی ایرانیا ، توسط روباهه مکار بودهآ ، و اون سالها هشت تا ده ملعون از ادمای این دیار از گرسنگی تلف شدنآ. .®دیبا که ابروهایش را بالاتر از حد معمول داده و با دهانی که از شدت تعجب نیمه باز مانده ،در حالتی متحیر و شوکه ، از بالای عینکش به هاجر خیره شد ، کمی با مکث و استخاره پرسید؛ گفتی که هشت تا ده ،چی؟ _هٰج؛ هشت تا ده مَلعون نفر ایرانیا از قحطی فوت کردنآ. _دیبا؛ ملعون دیگه چیه! میلیون باید بگی. هشت تا ده میلیون نفر. درضمن اینا که به سن و سالت نمیخوره ، پس از کجا چنین چیزای قلنبه سولنبهای بلدی؟. مامانبزرگت برات تعریف کرده؟. _هٰج؛ والا از خودا که پنهون نیستآ از شوما چه پنهون ، من خودمم مثل اون دوخترکِ دماغی، (آمنه) ، از زمان خودم یهو بیست ، سی سالی جلوتر تبعید شدمآ. (®دیبا با اخمی معنادار٬ نگاه تلخی به هاجر انداخت که هاجر سریع دستوپایش را گُم کرد و با خندهای مصنوعی و از روی ترس ادامه داد که...) _هٓ·ٰج؛ ببخشید شوخی کردمآ بخودا. داشتم تمرین میکردمآ که اگه نیلیا ازم پرسیدآ که اینارو از کوجا میدونمآ ، بهش الکی بگمآ که منم عین اون دوختره، مسافر زمانمآ. ولی چون اون از آینده اومدهآ ، من بجاش از قدیم قدیما اومدمآ. همین . بخودا داشتم شوخی میکردمااا.. _دیبا؛ خب حالا بگو ببینم اینارو کی برات تعریف کرده؟ (®هٰاجر به ارامی و شرمندگی سرش را پایین میاندازد و زیرلب چیزهای نامفهومی زمزمه میکند ، انگار که برای خودش قُــرقر میزند، سپس دستانش را که پشت خود پنهان کرده بود ، بیرون میآورد و بواسطهی کتاب قطوری که در دستانش است، منبع و مأخذ حرفهایی که زده بود افشا میشود. دیبا با کمی دقت ، ابروهایش را پایین میآورد و چشمانش را بروی کتاب ریز میکند ، عینکش را کمی بالا میدهد ، سپس به هاجر خیره میشود و میپرسد) _دیبا؛♪خب حالا این چی هستش؟ _هج؛ کتاب هستشآ. _دیبا؛ میدونم که کتابه. از کجا اومده؟ _هج؛ بخودا از توی کابینت کتابدان بر نداشتمشآ. _دیبا؛ خودمم میدونم که از قفسهی کتابخونه بر نداشتیش. چون خودم اولین باره که چشمم بهش افتاده. اسمش چیه؟ نویسندهاش کیه؟ _هج؛ اسمش ، یتیمخانهی ایران هستآ. راجع به قحطی بزرگو هولوکاست نسل کشی ایرانیاستآ (®دیبا با تعجب جلو میرود و کتاب را از دستان هاجر گرفته و نگاهی به جلدش میکند ، آنگاه صفحاتش را ورق میزند و با تعجب نگاهی به هاجر سپس به تاریخ انتشار کتاب میکند، آنگاه سمت دیوار و تقویم چهاربرگش میرود. سرش را تکانی میدهد ، و کتاب را به هاجر پس میدهد.) از هاجر میپرسد♪؛ بهم بگو ببینم که این کتاب رو از دست همون دختره که گفته بودش توی زمان گُم شده و بیست سالی یهو به عقب برگشته، یعنی، آمنه، گرفتی! درسته؟ _هٰج؛ آره. درسته خنومجان . _دییا؛ یه سوالی ازت میکنم ، خودم پاسخش رو میدونم، اما میخوام بدونم راجع بهش خودت چه فکری میکنی. _هج؛ راجع به چی خنومجان؟؟ _دیبا؛ تو چند لحظهی پیش که وارد اتاق شدم ، برگشتی گفتی، حرف دل رو اگه نزنی ، حسرت میشه. ولی حرف دلت رو نزدی، و الکی وانمود کردی که منظورت به دوستت نیلیا و بیمحلی هاش بوده، اما من میدونم که تو همه چیز رو در مورد حقیقت ماجرا فهمیدی، ولی سکوت میکنی. حالا برام راجع به ماهیَّت و نَــفْسِ وجودت بگو؟ _هٰج (با بُغض)؛ والا.. چی بگمآ خنوم جان!.. از روز اولی که اومدمآ پیش شوما. یعنی شوما لوطف کردین و پناهم دادینآ، من متوجهی یه چیزایی شده بودمآ... _دیبا با نگاهی برقدار و مهربان ، به هاجر زل میزند و با خونسردی و لحنی خوش میپرسد؛♪چه چیزایی؟!.. _هاجــَـــــر (اشک در چشمانش حلقه زده، بُغض راه گلویش را بسته) ♪؛ من خیال میکردمآ که شوما از باغ خارج نمیشید، و خودتون رو در زمان و مکان حبس کردینآ. یواش یواشآ فهمیدم توی این باغ و توی این خونه ، هیچ ساعتی کار نمیکنه و زمان توی این فضا و مکان متوقف میشهآ. من همش از صدای جُغد زیر شیروانی میترسیدم ، ولی بعدش کم کم از سگهای درون باغ وحشت داشتمآ. من همون اوایل فهمیدم که حضور و رفت و آمدم رو سگهای نگهبان باغ حس میکنن ولی انگار منو نمیبینند ، انگار اصلا وجود ندارم. درعوضش ولی تمام گربهها منو میبینندآ -®دیبا سر صندلی چوبیاش مینشیند ، گویی لبخند ریزی به لب دارد ، عصایش را به کنار شومینه تکیه میدهد ، سیگار باریک ”مور“را به چوب سیگاریاش وصل کرده ، طبق عادت ،خاموش بروی لب میگذارد. صفحهی گرام را با اشارهای به چرخش در میآورد و سوزنش را پایین اورده و بر سطح صفحه میگذارد. صدای بانوی آوازهخوان فضا را تصائب میکند. هاجر که اشک از چشمش سرریز شده ، بینیاش سرخ گشته و انگشتانش را به هم گره کرده و گاه با لبهی چین دار ، لباسش بازی میکند، نگاهش به فرش زیر پا چسبیده، و هراز گاهی آب دماغش را بالا میکشد، دیبا با خونسردی و باوقار نگاهی به هاجر میکند ، لبخندی از رضایت گوشهی لبش جا خوش کرده، سرش را به معنای تایید تکان میدهد و میگوید ♪؛ خب!... پس بالاخره فهمیدی؟!.. میدونستم دیر یا زود متوجه میشی. اما روز اولی که اومده بودی پیشم ، برام سخت بود تا بعد از اون اتفاقاتی که برات پیش اومده بود ، حقیقت رو برات شرح بدم. تو میدونستی که یه اتفاقی توی کلیّت روزگارت رویداده اما هنوز درک درستی از این مرحله از زندگانی نداشتی. تو زندگی رو به زنده بودن جسم و کالبدت تعبیر میکردی و هرگز انتظار تجربهی چنین حالتی از مفهومِ زندگی رو نداشتی. حالا که به ماهیّت خودت پی بردی، برام از شب حادثه و احساست بگو٬٫ _هاجر؛ بخودا چیز زیادی یادم نمونده، اما..اما چرا!.. یه چیزاییآ یادمهآ. روز آفتابی ای بودآ، پنجشنبهی غمناک و جلفی بودآ ، از اون روزا که دلت میگیره.ها. خایلی حس بدی داشتمآ، مانقولی یجوری بهم نگاه میکردآ، انگار حرفی توش بود. یعنی حرفی توی نیگاش بود. اون رو بردم توی تلنبار (طویله) بستمآ _دیبا با نگاهی متعجب ، سوی هاجر خیره میشود و میپرسد♪؛ مانقولی؟ مانقولی دیگه کیه؟ _هاجر؛ اسم گاو کلاشملاشیِ من بودآ. _دیبا؛ کلاشملاشی دیگه چیه؟ هاجر؛ یانی(یعنی) رنگشآ سیاه سفیدی بود . بعد از اینکه اونو توی تلنبار بستمآ ، رفتم تا مَــجِـد (مسجد) گلدستهی روستامون ، سَرِ مَزارِ مادَرِ مشت کریم و بعدشمآ که سر خاک مشت کریم یه فاتحه دادمآ، برگشتمآ خونه. شب به ستارهچین نشسته بودآ که بیخبر صدای مانقولی رو شنیدمآ، خیلی عجیب بود انگاریآ داشت زایمان میکرد، از بسی که مٰــِاع مـاِٰع سر داده بودآ، فانوس رو برداشتم رفتمآ توی تلنبار.... درب رو که باز کردمآ ، دیدم که وای کار از کار گذشتهآ... گوفتم که واای یا ‘٫قَـلَـمِ بَنـیٖهٰآشـِم٬‘ خودت به فریــٓادم برس ، یا ٫ظآهِـــرِ آهو٬ دستم به دامنت ، من، حالا چه خاکی به سرم بریزمآ.. _دیبا (با هیجان پرسید)؛ چی شده بودش مگه! گوسالهاش بدنیا اومده بود؟ _هاجر؛ چی؟ گوساله؟ کدوم گوساله ، خنوم جان؟ مانقولی که اصلا شکم نداشتشآ. درضمن مانقولی اصلا نمیتونست گوساله بدنیا بیاره. من رفتم توی تلنبار و دیدم که مانقولی غیبش زده. _دیبا؛ چرا منقولی نمیتونست بچه بیاره؟ _هاجر؛ خنومجان من همش میگم مانقولی نمیتونست حامله بشه ، اما شوما همش اصرار کنآ. مانقولی نر بودشآ. خلاصه با کلی هول و بلا تند تند اطراف خانه را با چراغ فانوس و نور کمش ، کورمال کورمال با چشام شخم زدم و همش اسمشو صدا کردمآ. که یهو جوابمآ داد ، منم رفتم سمت صدا، آما باز دیدم مانقولی صداش میآد از تویِ تلنبار آما تصویرش نیست. بعدش یهویی دیدم که صدا از توی آبأنبار قدیمی و نیمه مخروبهمان میادا ، من از بچگی از آبأنبار میترسیدما ، خلاصه رفتم یه چاقو لااقل بردارم و یا یه سنجاق قُلفی (قفلی) به لباسم بزنم که یه وقتآ منو جن نزنه و یا بیبختی نشهها . رفتم سنجاق قلفی گیر نیاوردم ولی در تکاپو بودم که صدای زنگولهی مانقولی در اومدشآ . و همش نزدیک و نزدیک تر شدشآ . من گوش دادمآ و شنیدم که صدای حرف زدنِ یه دختر بچه میاد ، ترسیدم _دیبا؛ از چی ترسیدی مگه یه دختر بچه ترسناک میشه که تو بخوای بترسی. _ه.ج؛ آخه خنومجان اونجا که من زندگی میکردم مثل توی شهر نبودشآ که. تا صد فرسخی من ، هیچ آدمیزادی ساکن نبودشآ ، تازه بر فرض مثال اگرهم بودا ، جرأت خروج از خانه را نیمه شبا نداشتا . حالا چه برسه به اینکه یه دختر بچه باشهها!... _دیبا: هاجر نکنه که همهی اینا رو توی یه کتاب و یا فیلم وحشتناک دیدی و حالا داری منو سرکار میزاری !؟.. _ه،ج؛ نه خنوم جان ، بعدش رفتم و دیدم گاوم رفته و توی طویلهست. با خودم گفتم حتما لافَندشو (طنابشو) خوب نبستم و اونم رفته از تلنبار به طویله. آما نزدیک که شودم دیدم طنابش بسته ست به ستون . ولی پس چطوریا رفته آبانبار و یا خارج شده از تلنبار؟،،، دقت که کردم دیدم یه تکه روبان صورتی رنگ به زنگولهاش پاپیون زده هستآ ، منم بازش کردما و سریع از ترس برگشتم خونه و واسه اینکه اون روبان رو گم نکنمآ برداشتم و بستم دور مچ دستم . و خوابیدمآ. _دیبا؛ چرا اونو برداشتی و بستی به دستت تا گم نکنی؟ هاجر؛ تصمیم داشتم اونو نگه دارم و فردایی ببرم پیش رمال و یا دوعا کن تا یه سرکتابی یا چیمیدونم یه سِحری ، وِردی یاکه مثلا دعایی بدهآ به من تا کسی منو جادو جنبل نکنهها. اماا الانآ که خوب فکر میکنم.آ، اصلا به یادم نمیادآ که فانوس را کوجا(کجا) گوذاشتمآ! آما فکر کنم احتمالا اخرین بار روی زمین کنارِ کلوش (کاه) گذاشته بودمآ. حتمی مانقولی لگد زدهآ و فانوس افتاده زمین ،که سبب اتشسوزی شده بودشآ. منم فقط یادمه که چشام سنگین شده بود، اما دود همه جا رو پر کرده بود ، هیچ صدایی بگوش نمیرسیدآ، فقط پیچا(گربه) میئو میئو میکردآ و کشکرت(کلاغ) غارغار. البته خب گاهی هم جیرجیرک، جیر جیر. من احساس کردمآ از نوک پاهام یه چیزی کشیده شد سمت بالا، تا به سرم رسیدآ، احساس گرماش رو لمس میکردمآ، نوک انگشتام گِز گِز میکرد، یهو انگار یه چیزی منو از درون کالبدم ، از داخل کشیدآ و از تن و جسمم آزاد کردآ، واااای خنوووم جان چنان احساس سبکی و راحتی میکردم که نگو و نپرس. انگار تمام زندگیمآ داشتم زیر فشارِ مهلک و کشندهی جسمم لــِه میشدمآ. اون لحظه برای اولین بار آزاد و رها شده بودم. از خودم پرسیدم که چرا زودتر از اینها ، از قید و بند این جسمِ سنگین ، رها نشده بودمآ. اصلا دلم نمیخواست به اون جسم بی جان که اونجا خواب رفته بود برگردمآ، احساس غریبگی میکردم باهاش. بعد که به خودم اومدم دیدم دارم از بالای سقف به همه چیز نگاه میکنم، چقدر سخت بود تا بتونم خودمو روی زمین بند کنمآ. بعدش فقط یادمه که مادر مشت کریمآ ، اومد پیشوازم، تا چشممآ خورد بهشآ ، و لبخندش رو دیدم فهمیدمآ که لو رفتم و اون فهمیده که کار من بوده، از خجالت آب شدمآ.... اون هیچی بهم نگفتآ، اما از لبخندش معلوم بود که دستم رو شده و فهمیده که من چیکار کردمآ. _دیبا؛ اون چی رو فهمیده بود؟ چی کارِ تو بوده؟ واضح تر بگو تا منم بفهمم . _هاجر؛ اخه جونم واست بگه که من که کوچیک بودم ، یه بار زده بودمآ با سنگانداز ، و سنگ خورده بودآ به کلهی شَلَختِش(اُردَک) و اون اُردکآ بیچاره هم یه مدت گیج بود و ضبدری راه میرفتآ، تا که سرشو بریدن و فسنجان درست کردنآ.... دیبا با خنده؛♪ عجبا پس تو خیلی شیطون بودیا. -®هاجر سرش را با شرمندگی پایین میاندازد ولی لبخندی از سر رضایت به لب دارد... \/√\/_ ®سوی دیگر قصه، مهربانو همچون دیوانهای سرگشته و بیخانمان در شهر راه میرود .ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ . مهری ،ﺗﺤﻤﻞ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺁﻥ ﻫﻢ ﭘﺪﺭﯼ ﮐﻪ مهری با چهل و چهارسال سن برایش هنوز دختربچهای کودک و بیعقل محسوب میشد. ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﯿﺸﺎﻣﺪﯼ ﺭﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ. ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭ ﺗﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻥﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺯﺷﺘﯽ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﺎﻧﺪ. ﺍﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ. ﻫﯿﮑﻞ ریزش ﺳﻨﺶ ﺭﺍ کمتر ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﺳﻢ ﻭ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﻭ ﺣﺎﻻ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﯽ ﺩﺭ ﻭ ﭘﯿﮑﺮﺷﺎﻥ ﮔﻢ ﮐﻨﺪ . ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﯿﻎ ﺑﮑﺸﺪ تا شهلابلنده ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩﺵ ﺑﺮﺳﺪ . ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻫﻮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ؟او بیرَمَق و پریشان پیش بسوی ناکجا میرود..... ★(عاقبت) آسمان شبهنگام ٫ به تن کرده تـــنپوشی از جنسِ اضطراب به رنگ سیاه. ساکت و آرام, شهر خلوت و خالی گشت از رنگ و ریاح. _نفسهای لرزان و قدمهای رسوای مهربانو ٬ در نقش یک عاشقِ شکستخورده ، مجنون وار ٬ رسید به محلهی خشتی و قدیمی ساغر. با قدمهای کوچک و آرام و اندام نحیف و حالو روزی نالان ٬ بی هدف و ناخواسته رفت سوی کوچهی باریک و بنبست حُرمت پوش. مهربانو رودرروی بنبستی که خانههای نیمهمخروبه و بسیار کهن و قدیمی در آن بصورت دست نخورده و پابرجا باقی مانده ، ایستاد. او صدای زنگ دوچرخهای قدیمی را از پشت سرش شنید و بطور غریزی خودش را پَــس کشید تا راه را برای عبور دوچرخه باز کند . اما با حیرت به پشت سرش خیره ماند و در عجب شد که چرا پس دوچرخهای در امتداد کوچه نیست. سپس نگاهش به پیچک هایی که از تنهی دیوار بالا رفته بود گره خورد. و خیره ماند به نیمتنهی عیان و آشکار درخت بید که در حیاط خانه ای با درب چوبی سفید قرار داشت. بعد از مدتی مهربانو باآن چشمان درشت و جادویی دقیق شد در یأس و ناامیدی. فقط یک ثانیه برایش کافی بود تا از شدت فشارهای روحی و روانی درهم بریزد. آنگاه به تصویر زیبای خاطرات کودکی پوزخندی بزند و جای خالیه چادرش را حس کند. همان چادری که در ابتدای مسیر بیخبر به دست سرد باد سپرده بودش. در چشم برهم زدنی ٬ خیسیِ ریزشِ اولین قطرهی باران را بروی گردنش حس کرد. سرش را بالا اورد و نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت. آنجا بود که آرزو کرد که ای کاش خودش قربانی میشد ولی بلایی سر شهریار نمی آمد. او به آخر قصهای تلخ رسیده بود ولی نمیتوانست به نفسهای شرمنده و ناامیدش خاتمه دهد. پس به ناچار مجبور به ادامه بود. او خسته و ناامید شده از بغض های پی در پی. پس اینبار بی دلیل خندید. جوجه کلاغ که ترس از گربه را فراموش کرده تماشاگر تمام صحنههاست ، بی انگیزه گوشهای سمت اوارگیِ این روزگارِ عجیب، ایستاده. مهربانو بزرگتر از آنی بود که خودش را در شهر گُــم کند ٬٫ اما از انجایی که روزگارش دستخوش یک فرجام تلخ گردیده بود او از حقیقت خویش در فرار بود. یأس و ناامیدی بروی افکارش سایه افکنده بود. جوجه کلاغ قصهی ما نیز در افکارش به شباهتها و یا نکات مشترک بین خود و مهربانو به اندیشه نشسته بود . و از خودش میپرسید که یعنی مهربانو همانند خودش گم کرده مسیرِ آشیانهاش را؟.. _یا که شاید چادرش را باد برده همانند آشیانهاش که زمانی بر نوک درخت کاج بلند قرار داشت؟.. __ناگه در ســــکوت شب و زوزهی باد, در خیالات و توهمات مهربانو ،هیاهوی گنجشکها بلند شد و مهری نگاهش را از سویی به سوی دیگر در هوا چرخاند. گویی به خیالش گنجشکهایی پرهیاهو در برابر نگاهه نگرانش از شاخهای سبز برخواسته و سپس کمی آنسوتر بروی شاخهای خشکیده و لخت نشسته باشند!.. چشمان بانو از خستگی رو به سیاهی میرود . او اسیر تَوَهُماتی غیر ارادی میشود. گوشهای خلوت درون بن بست خاکی به زمین مینشیند. چشمانش بی اختیار بسته میشود. گویی از فرط خستگی خوابش برده. جوجه کلاغ هم یک قدم به حاشیه ی دیوار آجرپوش نزدیک میشود و خودش را در قالب خواب فرو میبرد. صبحدم به آرامی رسید . خورشید زیر لکهی درشت ابری پنهان شد. ابر روی شهر سایه انداخت. پیاده رو ها دوباره شلوغ شده بود. پیر دختری شکست خورده به اسم مهربانو بدونِ چادر با لباسهای خاکی از خوابی آشفته درون کوچه به بیداری رسید . خواست تا از کوچه خارج شود که نگاهش به چرت جوجه کلاغ گره خورد. لحظاتی مبهوت به نظارهی جوجه کلاغ ایستاد. باخودش گفت ؛ هرچه زشتیست خدا به تو داده, ای جوجه کلاغه صد ساله... سپس آنرا از روی زمین و کنج دالانی گوشهی طاقی هشتی سردری خانه برداشت جوجه کلاغ بیدار گشت و نگران به لحظات خیره ماند. مهربانو با خودش پنداشت که جوجه کلاغ از درخت سر کوچه افتاده و آنرا بالای اولین شاخهی شکسته نهاد . جوجه کلاغ پس از مدتها توانست باز تصویر زندگیش را از ارتفاع ببیند . جوجه کلاغ تصمیم گرفت تا از چنین موقعیتی استفاده کرده و به زندگی خویش خاتمه دهد. بنابراین خواست با پرت کردن خود بسوی زمین خودش را از ادامهی این زندگیه سیاه نجات دهد تا که شاید از تحمل این کابوسِ هر روزه و همیشگی رهایی یابد. در آن لحظه که تمام افکار منفی و انرژی های ناخوشایند در وجودش انباشته شده بود ، مصممتر از پیش گشت ، بنابراین عزمش را جزم نمود چشمانش را بست کمی به صدای محیط گوش داد و.... (در همان لحظات ،کمی آنسوتر مهری از عرض خیابان می گذشت , در میانهی راه نسیمی سوار بر موج زلف سفیدش گشت و پیش چشمانش تاب خورد ,او بیخبر از دست تقدیر ، ناگه پیمانهی عمرش لبریز گشت، آنگاه بیدلیل لبخندی مَــحو بر لبش شکفت.) بروی شاخهی درخت ، جوجه کلاغ خودش را رها کرد از قید و بندها و سوی زمین سقوط نمود..... در میانه ی راه پیش از برخورد با زمین, بطور غریزی آغاز به بال زدن نمود اما بالهایش ضعیفتر از آن بودند که بتواند اوج بگیرد ، و از طرفی هم جوجهکلاغِ نگون بخت ، بیتجربهتر از این حرفها بود و در اوج تخیلاتش نیز به پرواز نیاندیشیده بود ، در نهایت از سرعت سقوطش کاسته گشت و با فرودی ناموفق و شرمآور پیش پای مهربانو به زمین اصابت کرد و در اثر شتاب اولیه از مسیر کوتاهی که ناخواسته در هوا پیموده بود ، چند پُشتَــک بشکل مضحک و تَرَحُـمانگیز نیز زد. مهری با دلسوزی او را برداشت و به سوی آسمان با رهایش نمود تا بلکه اینبار اوج بگیرد. جوجــهکلاغ و بالهای کوچک و ضعیفش با تمام توان شروع به پر کشیدن نمود و از پیش چشمان درشت و نافض مهربانو به آسمان صعود نمود در لحظهای شوم و از پیش تعیین شده , مهربانو در میانهی راه در عرض خیابان توقف و مکثی غیر منتظره نمود. نگاهش بی روح و خیره به اوج آسمان بود که جیغ ترمز شدیدی خیابان را فراگرفت ,..... مهربانو در لحظهای به وسعت یک مژه برهم زدن, نقش بر سنگفرش گشت خون از دل شکسته و عاشقش منشع گرفت ، جوشید و از بینی و گوشهایش بر سطح سنگفرش سرد و خیسِ خیابان جاری گشت. مهری نگاهش به روبان صورتی رنگی که به دور مچ دستش پیچیده بود ختم شد , لبخندش بر چهرهاش یخ بست ، او وارد مسیر بازگشتش شد، سوی نور پر کشید..... جوجه کلاغ با خودش تکرار کرد: مهربانو باکره از دنیا رفت... لحظاتی بعد... دل آسمان گرفت صدای غُــرِشِ مهیب صاعقه از رأس آسمان ، دل ابرها را کَند ، بعدشم باران و بویِ خاک و نم. مهربانویی عاشق ، با عشقی از جنسِ قـــو، از شهر کلاغها پرکشید، جوجــهکلاغِ صدساله و خانهبدوشِ قصهها ، از نوک کاج بلند، بیوقفه قارقــار میکرد، بیشک مرگ مهربانو رو خبر میداد .... درون محلهی ضرب ،در شب قبل داوود به صدای کلاغهای سمت باغِ سیاه ، و هقهقِ مرغ حَــق مشکوک شده بود، او بیخبر و غافل از آشیانهی جدیدی بود که از سال پیش در فصل گرمِ تقویم ، بالای خروجیِ دودکش سیمانیِ شومینه توسط کلاغها ساخته شده و مسیر خروج گاز و دود حاصل از اشتعال شومینه رو مسدود کرده. شبِ پیش داوود پس از تلاشهای پیدرپی و متعدد در نهایت امر موفق به روشن نمودن شومینه شده و خوابیده است، او به حدی سربه هواست که حتی روبان صورتی رنگی که به پایهی تخت خوابش بسته شده توجهش را جلب نکرده!... اکنون که شب سپری گشته و صبح رسیده ، بی وقفه صدای عبور ماشینهای آتش نشانی بگوش میرسد که پرشمار به سوی کلبهی چوبیِ انتهای باغ توسکا میروند و از صدها متر دورتر نیز میتوان تاج شعلههای آتش را دید که از اتاق بالایی کلبه زبانه کشیده و خط دودی را سوی آسمان کشیده و بالای اتاقک پدر مهری تا به جهنم ، همچون ستونی برپا و استوار کرده. در ابتدای باغ نیز شهلابلنده در حالی که بچهگربهی مهربانو (آپوچیجانه) را در آغوش کشیده ، به رقص شعلههای سرکش درباد خیره گشته ، به مفهوم و معنای این زندگانی و پیچیدگیِ بازیهایِ روزگار میاندیشد...... ٬٫ ٬٫ ٬٫ ٬٫
برچسبها: شهروز براری صیقلانی, شهرخیس, نیلیا و داوود, محله امین الضرب رشت
مرسی اقای براری عاشقتونم