داستان کوتاه:
💎 زبان گمشده
یکبار به زبان گلها حرف زدم.
یکبار هر کلمهای که کرم ابریشم میگفت متوجه شدم.
یکبار یواشکی به حرفهای خالهزنکی سارها خندیدم، و با مگس در رختخوابم درد دل کردم.
یکبار تمام سوالهای جیرجیرکها را جواب دادم و با هر دانهی برفی که پس از بارش میمرد گریه کردم.
یکبار به زبان گلها حرف زدم ...
چرا دیگر نمیتوانم؟
چرا دیگر نمیتوانم؟
✍ #شل_سیلور_استاین
مترجم: محمدرضا مهرزاد
🆔 https://t.me/dastan1401kotah
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
💎 من شیوه کارتان را خوب فهمیدهام...
شما مردم را گرسنه نگه داشتهاید و آنها را از هم جدا کردهاید تا عصیان و شورش آنها را از بین ببرید... شما آنها را ضعـیف و درمانده مىکنید و وحشیانه نیروی آنها را مىبلعید و اوقاتشان را مشغول مىکنید تا از وحشت نه جوشش بکنند و نه مجالى براى جوشش داشته باشند. آنها یکجا ایستادهاند و «درجا» مىزنند... راضى باشید! علیرغم جمعیتى که دارند تنها هستند. من هم تنها هستم.
«همهى ما» تنها هستیم.
زیرا دیگران ترسو هستند، امّا با وجود تنهایى و اسارت، با وجود اینکه مانند آنها خوار و پست شدهام، به شـما اعلام مىکنم که شما هیچ نیستید. و این که این قدرتى که تا چشم کار میکند گسترش دارد و تا اعماق آسمان را به «سیاهى» و «تاریکى» کشانده است چیزى نیست مگر سایه کوچکى که به روى قطعه خاکى سنگینى میکند و بر اثر «بادیخشمگین» نابود میشود!
#آلبر_کامو (برندهی جایزه ادبی نوبل ۱۹۵۷ )
📚حکومت نظامی
https://t.me/dastan1401kotah
🆔 ilami.blog.ir 🌹
●●●●●●●●●●●●●
💎کاترین: از حرفهای من ناراحت نشو ما هردو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم.
فردریک: چه جوری؟
کاترین: آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم بوجود میارند و دعوا میکنند بعد یهو میبینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند.
فردریک: ما دعوا نمیکنیم.
کاترین: نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو از دست میدیم، اونوقت دست دیگران میفتیم...!
#ارنست_همینگوی
وداع با اسلحه
https://t.me/dastan1401kotah
🆔 ilami.blog.ir 🌹
●●●●●●●●●●●●●●●●
💎روباه گفت:
کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوش بختی می کنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!
امّا اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟!
هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
📔 #شازدهکوچولو
✍🏻 #آنتواندوسنتاگزوپری
🆔 jikjiik.blog.ir 🌹
https://t.me/dastan1401kotah
🆔 ilami.blog.ir 🌹
□□□□□□□□□□□
دفتر بزرگ big Note book
💎مردی میگوید:
_تو خفه شو! زنها تو جنگ هیچی ندیدهاند.
زن میگوید:
_هیچی ندیدهاند؟ الاغ! ما کلی کار و دلواپسی داریم: باید به بچه ها غذا بدهیم، از زخمیها مراقبت کنیم. شما، جنگ که تمام میشود، همهتان یکهو قهرمان میشوید.
مُرده، قهرمان.
زنده مانده، قهرمان.
معلول، قهرمان.
واسه همین است که شما مردها جنگ را اختراع کردهاید.
خب، انجامش بدهید، قهرمانهای خرفت!
#آگوتا_کریستوف
📚دفتر بزرگ
jikjiik.blog.ir 🌹
https://t.me/dastan1401kotah
ilami.blog.ir 🌹
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
💎ساعت سه ونیم شب، زنی به من تلفن زد که قصد خودکشی داشت.
او کنجکاو بود بداند که نظر من در این باره چیست. با تمام قدرت نظر مخالفم را با این راه حل بیان کردم و سی دقیقه کامل برای او حرف زدم. در نهایت گفت به جای اینکه به زندگی اش خاتمه بدهد، برای دیدن من به بیمارستان خواهد آمد.
اما وقتی مرا دید متوجه شدم که حتی یک کلمه از حرف های من، در او اثر نکرده است.
تنها دلیلش برای خودکشی نکردن این بود که تلفن او در نیمه شب، نه تنها من را عصبانی نکرده، بلکه در نهایت شکیبایی، سی دقیقه هم برایش حرف زده بودم.
به این ترتیب او پی برده بود که دنیایی که در آن چنین ازخودگذشتگی اتفاق میافتد، به یقین ارزش زیستن دارد.
ما و برخورد های ما،
هنوز هم میتوانند از زیبایی های این دنیا باشند.
#ویکتور_فرانکل
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان خوب خود معرفی کنید 🙏
🆔 jikjiik.blog.ir 🌹
https://t.me/dastan1401kotah
🆔 ilami.blog.ir 🌹
🌹■■■■■■■■■■■■■■
💎زندگی در تنه درخت
غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم، مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوتهای عجیب وکیلم هستم و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری میکردم که شنبه فرا برسد و اندام ماری را در آغوش بکشم ... درست که فکر کردم، من در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبختتر از من هم پیدا میشد، وانگهی، این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار میکرد که «انسان، بالاخره به همه چیز عادت میکند».
#آلبر_کامو
📚بیگانه
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان خوب خود معرفی کنید 🙏
jikjiik.blog.ir 🌹
https://t.me/dastan1401kotah
ilami.blog.ir 🌹
◆■■■■■■♥︎■■■■■■◆
💎 امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم میکنه، چون این خیلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایههای من هم خوشحال میشن، خانوادهام، همکارام و مردمی که هر روز میببینم .
اونا اگه خوشحال بشن خب، خیلیهای دیگه هم خوشحال میشن اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.
پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال میکنه.
✍ #شلسیلور_استاین
🆔 jikjiik.blog.ir 🌹
https://t.me/dastan1401kotah
🆔 ilami.blog.ir 🌹
♥︎●●●●●●♥︎●●●●●●♥︎
💎کسی چه میداند
سال ها بعد
وقتی تو
موهای کنار شقیقه ات سفید شده باشد
و شده باشی یک کارمند منضبط
که شور جوانیش را
لابه لای دفترهای اداری جا گذاشته باشد
و من
زنی آرام و کدبانو شده باشم
که هر پاییز تکیه بر صندلی لهستانی کهنه
که جیر جیر میکند
جلوی بخاری
با عینک نمره بالا
برای زمستان فرزندانم شال گردن آبی می بافم
در کدامین کوچه پس کوچه ی غرور
کدامین فصل سکوت
کدام بعد از ظهر بی حوصلگی
یا کدامین لحظه ی حماقت و بی پروایی
دوستت دارم را
و عشق را جا گذاشتیم
که نسل اندر نسلِ بعد از ما هم...
تاوان فصل های سرد دلتنگی و بی عشقی را...
با غروب های جمعه ی نهفته در هر روز
و هر لحظه شان
پس خواهند داد؟!
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
🆔 jikjiik.blog.ir 🌹
https://t.me/dastan1401kotah
🆔 ilami.blog.ir 🌹
06:27:102022-04-20
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
💎 ضرب المثل بز اخفش
گویند اخفش نحوی برای وقتایی که کسی را پیدا نمی کرد که با او مباحثه و مذاکره علمی نماید بزی خرید و طنابی از قرقره سقف اتاق عبور داده، یک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز می بست و آن حیوان را در مقابل خود بر پای میداشت و سر دیگر طناب را در دست میگرفت. هرگاه می خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حیوان زبان بسته میگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همین حال ریسمان را می کشید و سر بز به علامت انکار به بالا میرفت. اخفش مطلب را دنبال می کرد و آنقدر دلیل و برهان می آورد تا دیگر اثبات مطلب را کافی می دانست. آنگاه سر طناب را شل می داد و سر بز به علامت قبول پایین می آمد.
از آن تاریخ بز اخفش ضرب المثل گردید و هر کس تصدیق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبیه و تمثیل می کنند.
همچنین ریش بز اخفش در بین اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی: «آن دانشجو را که درس را گوش می کند و ریش می جنباند ولی نمی فهمد و در واقع وجود حاضر غایب است به بز اخفش تشبیه کرده اند.»
🆔 jikjiik.blog.ir 🌹
https://t.me/dastan1401kotah
🆔 ilami.blog.ir 🌹
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
💎 استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی. تلاش میکرد حرفهای درشت اجتماعی را به گونهای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بیمقدمه و بدون حالواحوالپرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:
"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟"
پسره گفت: "زود چکاش میکردم."
استاد گفت:
"اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم."
استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که میدیدی، میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "شاید دیگه محل نمیذاشتم."
استاد ادامه داد: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد میشد، یه نگاه به زیپت میانداخت و میخندید. اون موقع چیکار میکردی؟"
پسره هاج و واج گفت:
"شاید لباسم رو میانداختم روی شلوارم."
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"
پسره گفت: "نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."
استاد یهو برگشت با حالتی خندهدار گفت:
"دِ لامصبا! انسان اینجوریه که اگر هی بهش بگن داری گند میزنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه داره گند میزنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد میشد، کلی بوق و چراغ میزد. آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: "بتمرگ تو خونهات با این دست فرمونت."
خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دستفرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره!
پسفردا میخواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بیاعتمادبهنفس باشه یا یکی که اعتمادبهنفسش به شما انرژی بده؟"
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:
"حواستون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم میکنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب میکنید."
دو سال بود دانشجو بودیم، هیچوقت نشده بود اینجوری به قضیه نگاه کنیم.
یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگیمون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون
✍ #یلدا_دمیرچی
jikjiik.blog.ir 🌹
https://t.me/dastan1401kotah
ilami.blog.ir 🌹
◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇
💎 عزیز میگه خوشگلی، فقط مال چند هفتهی اول زندگیه...
میگه مهم نیست زن باشی یا مرد!
باید بدونی فقط اولش عاشق چشم و اَبروت میشن ولی اگه نتونی با دل و زبون و رفتارِ خوب، شریکِ زندگیتو نگه داری کارِت ساختهست
و دیگه هر چقدر ناز و عشوه بیای، فایدهای نداره!
میگه کسی که اخلاق و دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه!
نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشم و اَبروش بیریخت میشه، نه!
فقط دیگه اخلاقِ بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن!
در عوض کسی که شاید قیافهی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشماش بباره، وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه، وقتی دلش خونهی مهربونی باشه، قیافش توو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه!
کاش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرف و دل و اخلاقش،خوشگل باشه، نه قیافش.
چون به قول عزیز، اخلاقِ بد مثل اسیده که قیافهی خوشگل رو نابود میکنه!
.
✍ #صفا_سلدوزی
.بفرستید برای عشق تون ❤️🙏
🆔 jikjiik.blog.ir 🌹
https://t.me/dastan1401kotah
🆔 ilami.blog.ir 🌹
◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆◆
===================
💎 دوست داشتن اگر دوست داشتن باشه،
برمیگردی بهش میگی:
ببین من نمیخوام هیچوقت، سرِ هیچ تصمیمی، قید دلت و دلخواهتو بزنی بخاطر من. من نمیخوام اونی باشم که محدودت میکنه و سد میشه بین تو و رویاهات... تو و باورات.
من میخوام اونی باشم که هرجا گیر کردی روم حساب کنی. هرجا کمک خواستی بدونی هستم. هرجا سنگ صبور واسه غصههات خواستی بدونی هستم. هرجا تنها بودی بدونی هستم که از تنهایی درت بیارم.
دوست داشتن اگر دوست داشتن باشه آدم وامیسته کنارش و میگه برو راه رویاهاتو من کنارتم.
کسی که واقعا یکیو دوست داره هیچوقت وانمیسته مقابلش بگه جز من و آغوشم مقصد نداشته باش. جز دلخواستههام به چیزی نرس.
عاشق خودخواه نمیشه!
دوست داشتن واقعی اگر باشه تو هر کاری میکنی که اون همونی باشه که میخواد... نه اونی که تو میخوای!
✍ #مانگ_میرزایی
🆔 ilami.blog.ir
🆔 jikjiik.blog.ir
🆔 https://t.me/dastan1401kotah
🆔 hmabooggah.com
💎 آنقدر از کودکی بکن نکنهای بی دلیل و بیجا شنیده ایم و آنقدر ما را با خودمان بیگانه بار آورده اند که در بزرگسالی قادر نیستیم واقعیت خود را، همانی که هستیم را، صادقانه، و از صمیمِ قلب ، به دیگران نشان دهیم . شده ایم تمثالِ مجسمِ خشکسالی در یک سرزمینِ ممنوعه . آنقدر کوچه پس کوچههای تنگ و تاریک داریم که هم خودمان گم میشویم هم دیگران. ...
چنان درگیرِ حفظِ اغراق آمیزِ ظواهر شده ایم که هیچ کس از خودش نمیپرسد این خود آزاری بی انتهای جنون آمیز تا به کی ؟ این ترسِ کشنده ی " از دست دادنهای مکرّر" تا به کی ؟؟
✍ #نیکى_فیروزکوهى
🆔 ilami.blog.ir
🆔 jikjiik.blog.ir
🆔 https://t.me/dastan1401kotah
🆔 hmabooggah.com
◆◆◆◆◆◆♥︎◆◆◆◆◆◆
💎 امید چیز خوبی است
مثل آخرین سکه
مثل آخرین بلیط
مثل آخرین گلوله
مثل آخرین کشتی...
آخرین سکه نمی گذارد که غرورت بشکند
آخرین بلیط نمی گذارد که
ناامید از ترمینال ها برگردی
آخرین گلوله نمیگذارد که سرباز اسیر شود
کسی که امید دارد
فقیر نیست
همیشه چیزی دارد.
یادم رفت از آخرین کشتی بگویم
آخرین کشتی حتی اگرهم نیاید
نمی گذارد که نام دریا و مسافرت از یادت برود.
✍ #رسول_یونان
★★★★★★♥︎★★★★★★
💎 ما پر شدیم از سوتفاهمها،از برداشتهای غلط..
از ساعتها فکر کردن به دلیل کارهای دیگران،به چراهایی که جوابش رو نمیدونیم امّا برایخودمون جواب میبافیم..
زیرو رو کردن اتفاقات،دنبال سرنخ گشتنهایی که مارو به حقیقت برسونه.فراموش میکنیم که شاید حقیقت با اون چیزی که ما فکرش رو میکنیم فاصله داشته باشه.
بعد از هر اتفاق با برداشتهای خودمون زندگی میکنیم
با فکرهایی که میتونه بهمون آسیب بزنه.
ما پر شدیم از فکرمشغولیهایی که هیچ منبع درستی نداره،حدس میزنیم،گمان میکنیم،و به خودمون حق میدیم.
که فقط کافیه به جای روزها و ساعتها فکر کردن به چیشد و چرا شدها دهن باز کنیمو جواب سوالمون رو بپرسیم.
کافیه دهن باز کنیم و حرف بزنیم که با حرف زدن میتونیم سوتفاهمها رو حلش کنیم.
ما پر شدیم از قضاوت کردنهای بیجا که برای فهمیدن اصل ماجرا فقط کافیه دهن باز کنیم و حرف بزنیم و بپرسیم.
✍ #فرزانه_صدهزاری
. ◆♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎◆
💎آنهایی که کمتر تو را میشناسند همیشه میگویند خوش به حالت!
فکر میکنند آرامش تو و شادیات نتیجهى بیخیالیهاست.
فکر میکنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری.
به خیالشان میرسد بدیها را حس نمیکنی. آنها فکر میکنند دیوار شادی تو به اندازهی صدای خندههایت بلند است.
اما کسانی هستند که بیشتر میشناسندت.
بیشتر در کنار تو بودهاند و یا عمیقتر تو را دیدهاند. آنها میفهمند و میدانند که بدیهای دنیا را خوب دیدهای.
میبینند ناراحتیهایی را که روی دلت سنگینی میکند را بلدی با چند تا خندهى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی.
آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفسهای سنگین شدهات را دارند و میبینند گاهی با تهماندهى امید، تاریِ چشمهایت را پاک میکنی.
آنهایی که تو را بهتر میشناسند خوب میدانند همیشه قاعدهها برعکس است:
آدمهایی که زیاد میخندند،
زیاد نمیخندند
آنهایی که دوست زیاد دارند،
دوستهای کمی پیدا میکنند و آنهایی که میخواهند غمگین به نظر برسند غمهای کوچکتری دارند.
قدر شادی را کسانی میدانند که قلب سنگینتری داشته باشند.
✍ #بابک_حمیدیان
♣︎♣︎♣︎♣︎◆♣︎♣︎♣︎♣︎♣︎
💎بدون شک این روزهای سخت تمام خواهند شد و من به خودم ثابت خواهمشد و اطرافیانم به من. آدم، هیچ خوب نیست از دیگران توقع داشتهباشد، ولی نگه داشتن آدمهایی که در روزهای سخت تو، به عمد رهایت میکنند و نمیشود روی حضور و حتی حمایت کلامیشان حسابی باز کرد، از آن هم بدتر است.
روزهای سخت، حتما تمام خواهند شد و من خودم -که تنهایی از پس همه چیز بر آمدم و به تنهایی از بیراههی رنجها عبور کردم- را محکمتر از همیشه در آغوش خواهمکشید.
• نرگس صرافیان طوفان
¤●●●●●●●●●●¤
💎"هزارمین بار"
آدما میمیرند.
بدونِ کفن،
بدونِ خاکسپاری،
بدونِ سوختن،
بدونِ تابوت.
آدما میمیرند، دُرست، هزار بار...
شاید اولین بار ، وقتیه که بستنیشون دست نخورده آب میشه.
هفتمین بار، وقتیه که عاشق شدن.
سی و ششمی، وقتیه که عزیزشون فوت شده.
هشتصد و چهارمیش وقتیه که از تَه جیبشون صدایِ "هیهات من الذله" میپیچه.
ولی هزارمین بار، آخرین باره.
وقتیه که خاطرهاشونرو به یاد نمیآرن!
نه اینکه آلزایمر داشته باشن. نه! خاطرههای تلخشونرو خوب یادشونه. خوب به خاطر دارن بیست سال پیش، سَرِ ظهرِ جمعه، چی بهشون گذشته.
اگه از من بپرسی اونا فقط حافظهشون پُر شده.
اونم نه اینکه دست خودشون باشه.
اگه الان تراپیستم اینجا بود با اون عینک مربعی و ژستِ منطق قورت دادهش می گفت:
_ببین عزیزِمن، این خود آدمه که چی رو انتخاب میکنه چی رو دور میریزه.
یکی نیست بهش بگه:آخه نوکرتم منطق و فرمایش شما، متین. ولی اینجا بحث قدرته!!
همیشه زورِ تلخیها بیشتر از شیرینیه. اینِکه تلخیایِ روزگار دست میذاره رو پاک کردنِ اون چند تا خاطرهی شیرین. پاک میکنه، ذوق کردناترو. انگار که مزاحمن. شایدم حضورشون سنگین تموم میشه.
+یادش بخیر
_چی؟!
+این آهنگ دیگه
_مگه این آهنگ چیه ؟!
+ یادت نیست تو عاشقش بودی!!بیچارمون کردی انقدر این و میذاشتی.
_من؟!
+آره. یادت نیست واقعا؟!
_.....
مُرده بودنِ آدمایی که نفس میکشن، بابتِ مرگ آرزوهاشون نیست. بابتِ مرگ خاطراتاشونه.
هزارمین بار، مرگ خاطرههاست.
🖋 #مینا_زارعی
■■■■■■■■■■■■
💎باور کنید همه آدمها نمی آیند که تا ابد بمانند،
اصلا رسالت یک سری از آدمها این است بیایند،
عادتت دهند و وابسته ات کنند به خودشان،
به حرف زدنشان و حتی به نفس هایشان،
بعد بدون هیچ دلیل و توضیحی بروند...
بروند تا مردن و دم نزدن را به شما یاد بدهند،
بروند تا بفهمید همیشه آنطور که میخواهیم و انتظار داریم پیش نمیرود...
یک سری آدمها هستند از دور که میبینی، میفهمی این آدم قرار است بشود درسِ زندگی
نه فردِ زندگی....
دل نبندید به اینها،
دل بستن به آنها شاید جذاب به نظر برسد
ولی دل کندن از آنها جان کندن محض است...
#فاطمه_جوادی
■■■■■■■■■■■■■
💎من دخترای زیادی رو میشناسم که از روی "عصبانیت و دلخوری"...
یهویی تصمیم گرفتن به کسی که حتی نمیشناختنش،"بله" بگن!
دخترایی که یهو با یه پیراهنِ سفید،خودکشی کردن و حالا در بهترین حالت...
سالهاست فقط با "عادتِ دوست داشتن"
زندگی که نه،
فقط روزمرگی میکنن!!
لطفاً و خواهشاً؛
بیشتر مراقبِ حد و اندازه ی "دلخوریهای دخترای عاشق"
باشید،
این روزها سرزمینم بیش از هرچیز به مادرهای
"عاشق و متعهد"
نیاز داره...
#الناز_شهرکی
■□■□■□■□■□■□■
داستان نیمه کوتاه
◆◆◆◆◆1◆◆◆◆◆
مادرانه های وطنی
در اردوگاه پناهجویان جزیره ای کوچک در سواحل یونان ، مادری جوان درون آشپزخانه مشترک و عمومی اردوگاه ایستاده و مقابل اجاق مشغول آشپزی است و روی نوک پایش بلند میشود به خودش کشو قوسی داده تا بلکه بتواند برنامه مورد علاقه اش را ببیند و در جعبه ی جادویی و رنگی تلویزیون ، مستند حیات وحش و راز بقا پخش میشود،
ماده خرس بزرگی بالای آبشار کوچکی ایستاده و غزل آلای مهاجری را حین حرکت سمت بالای رودخانه صید میکند و به دندان گرفته و سریع سمت حاشیه رود میرود تا مبادا خرس های دیگر صیدش را از چنگش بربایند ، عاقبت نیز ماهی را برای توله های کوچکش در حاشیه رودخانه برده و خودش از آن نمیخورد و به اطراف نگاهی زیر چشمی می اندازد تا مبادا مزاحمی پیدا شود
زن مهاجر و صاحب دو فرزند از تماشای غذا خوردن توله خرس ها چندشش میشود و میگوید:
ایششششش..... حالم به هم خورد ، چقدر میتونن وحشی و بی رحم و بی عاطفه باشند که ماهی مهاجر بیچاره رو خام خام میخورن ....
او اینرا گفت و سپس ماهی های غزل آلای درون ماهی تابه را این رو و آنرو کرد تا از خوب سرخ شدنش مطمئن شود و سپس سریع سمت حاشیه فنس اردوگاه رفت تا دو فرزندش را از گرسنگی در بیاورد ، سپس نگاهی حسابرسانه و براق به اطراف دوخت تا مبادا مزاحمی پیدا شود ، عاقبت نیز خودش لب به غذا نزد بلکه کودکانش سیر تر شوند ....
#شهروزبراری
بازدیدها : تعداد ۸۵۰ مشاهده
امتیاز : ۵۱۲ رای
رتبه مجموع : ◆رتبه برتر◆
بالاترین میزان رای ارسال شده به داستانک آقای شهروز براری صیقلانی با ۵۱۲ رای از بیش از ۸۰۰ نمایش
منبع و مرجع مطلب : کانون نویسندگان پارسی
مطالب ارسالی از اهالی ، کانون چوک ، ادبستان شالی شمال ، کارگاه داستان نویسی شین براری ، کارگاه داستان نویسی لادن طباطبایی و سایر فعالان عرصه نویسندگی خلاق پارسی
🆔 ilami.blog.ir
🆔 jikjiik.blog.ir
🆔 https://t.me/dastan1401kotah
🆔 hmabooggah.com
تاریخ مطلب 2021/01/19 زمان 08:00:49 توسط: کانون نویسندگان پارسی مرتبط : مطالب برتر سال 2020 از نگاه مخاطبین
نظرات دریافتی ۲+۲= ¿ من ربات نیستم ■
comments date: name: profile .....
<><><><><><><><><><><><><><><><>
مریم اشکانیا
آدرس ایمیل ******ashkamarya
۲۲:۰۴:۱۲ ۲۰۲۱،۰۱،۲۷
نوشت ؛
سلام . چرا پس مثلا نبایستی متن های جهانی و مشهور از همینگوی و کافکا که براتون ارسال کرده بودیم رتبه برتر بشه؟ چرا پس بهترین متن ها از بهترین کتاب های دنیا زیر متن های ساده فارسی و پایین تر قرار گرفتن . پارتی بازی کردید نه؟..
<><><><><><><><><><><><><><><><>
پاسخ []
سلام دوست عزیز . خب این یک رقابت نبود . ما نقشی در میزان آرای هر متن نداشته ایم. ممکن است یک متن دوازده ماه برای دریافت آرای مثبت و مشاهده شدن فرصت داشته باشد و زیبا هم باشد خب طبیعتا موارد پسند های بیشتری دریافت خواهد کرد به نصبت متن خوب دیگری که در ماه های اخیر به اشتراک گذاشته شده است. ضمنن اینجا مختص اهالی قلم ایران زمین است . نه نویسندگان بین المللی و آثار ترجمه شده . اکثر مطالب دوستان بر آمده از کتاب های نویسندگان معروف بود . خب انتخاب یک متن خوب از نویسندگان دیگر و کپی و اشتراک آن به مصداق حضور در رای گیری نمی باشد . بلکه ما در توضیحات روز آغازین این فراخوان و دعوت همگانی شرح داده ایم که میزان و معیار آثاری است که بر آمده از قلم نویسندگان باشد . منظور از نویسندگان افراد شرکت کننده در این فراخوان بوده است نه آنکه از نویسنده دیگری نقل قول نماییم. تشکر از پیام شما کانون نویسندگان بارباریابافن
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
#داستان_شهروز
وقتی آن شب مه آلود و سرد زمستانی از سر کار به خانه بر میگشتم به فکر فرو رفتم، به گذشته های دور. به فکر خاطراتی که مدت ها گم شده بودند و یکباره و بی مقدمه از پستوی حافظه ی دراز مدت و قوی من پیدا شده و پیش آمده بودند و یک به یک بی اختیار پیش چشمانم و در خاطرم مرور میشدند و مجدد میرفتند و جای خود را به خاطره ای دیگر میدادند آنها یک زنجیره خاطرات به هم پیوسته بودند که نکته ای مشترک داشتند و به یکدیگر مرتبط میشدند . نمیدانم چه نکته ای بود ولی شاید همگی مربوط به برهه نوجوانی ام بودند و از همینرو کنار یکدیگر باقی مانده بودند. چه عجیب که خاطراتمان وفادار می مانند. بلعکس ما آدمها که اسیر سو تفاهم، سو برداشت، یا سو تعبیر و یا محکوم به سو نیت و شاید سو استفاده میشویم در معاشرت هایمان و خلاصه به یک نحوی دل میکنیم و راهمان را چنان جدا میکنیم که انگار هرکز با یکدیگر هممسیر نبوده ایم. گویی هیچ خاطره ی مشترکی نداریم . خاطرات همیشه بی ریاح و وفا دار می مانند. به همین افکار قدم هایم را یکی پشت دیگری برداشتم و شهر زیر پایم ورق خورد و به خانه رسیدم. عطر غذایی در خانه پیچیده بود که برایم ناشناس بود. خب بهار نیز مانند خودم گیلک است و عطر غذاهای شمالی . میدانید که چه میگویم.
دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
روز بعد وقتی بغِلش کردم و سمت درب میرفتم چشمم افتاد به سرش . چه کم مو شده بود . او که روزی سرش آنچنان پر مو بود که شبیه لانه کلاغ می ماند دیگر آنگونه نیست و حتی احساس میکنم موههای من پر پشت تر بلند تر است از او .
میدانم لابد کار این قرص های سدیم است . و این مریضی تیروئید. خب او خیلی ریز جسته بود و این روزها خیلی لاغر تر شده بود . متوجه ی گریه های بیصدایش میشدم.
عجیب است ، او یعنی از من هیچ چیز نمیخواهذ ؟ نه خودرو لکسوس را نه ملک را نه کارخانه را .
خب شاید خیال کرده که انتهای این ده روز دلم نرم میشود و از جدایی منصرف . ولی نه من تصمیمم را گرفته ام . ما کم سن و سال بودیم که ما را گرفتند و به زور عقد کردند . البته اگر بدانید چگونه گرفتند تاسف خواهید خورد . چون من برایش یک کتاب رمان برده بودم . اسم کتاب را یاد ندارم شاید یلدا بود . رمان شادی بود . کتاب را در مسیر مدرسه به دستش دادم و حتی یک کلمه هم صحبت نکردیم. ولی پس از پیمودن پنجاه قدم یک خودروی پیکان گشت عفاف ترمز کرد و مامور تلاش میکرد درب را باز کند ولی ماشین آنقدر لگن بود و داغان و زهوار در رفته که دستگیره پیکان گیر کرده بود و عاقبت از داخل شکست . و من نمیدانستم ماجرا چیست و ابتدا به غلط خیال کردم درون خودرو یک مار افعی و یا عقرب دیده که آنجور هول شده و کلنجار میرود تا درب را باز کند و آنگونه شتابزده و هول شده است. ولی سربازی پشت فرمان نشسته بود با اشاره به من میگفت برو . خیال کردم لابد ثانیه های آخر بمب رسیده و لابد او میخواهد که مرا متوجه ی خطری کند و میگوید که برو . ولی او با ادا اشاره میگفت برو. و برایم عجیب بود چون با آنکه شیشه خودرو بالا بود کلی پر واضح بود که سرباز میخواهد مخفیانه به من چیزی را با ادا اشاره برساند زیرا همش چشم و ابرو مینداخت و گاهی هم به آن درجه دار اشاره میکرد ، آن مافوق که مردی کوته قامت و شش دانگ روستایی و با اصالت و بافرهنگ بود عاقبت نتوانست درب را باز کند و من وقتی دیدم دست از تلاش برداشته و دستش را چسبانده به شیشه خودرو و معصومانه به من نگاه میکند به یاد گربه ی همسایه افتاده بودم زیرا هربار می آمد و بغل آکواریوم فروشی می نشست و پشت ویترین مغازه چنان معصومانه و پر حسرت به شنای ماهی های درون آکواریوم نگاه میکرد و گاهی نیز بی اختیار پنجول میکشید به شیشه ویترین و سپس یادش می آمد که امکان دسترسی به ماهی های مشغول شنا در آکواریم وجود ندارد .
بنابراین من آن لحظه خیلی بی اختیار و محض کمک دستم را جلو بردم و درب را برایش باز کردم. ولی ناقابل گربه ی درجه دار و لهجه شرق گیلانی تبدیل به پلنگ مازندران و شایدم ببر مازندران شد و مرا قاپید و کرد صندوق عقب پیکان . من یک متر و هشتاد قد و غرور و ۱۷ سال سن و ورزشکار درون صندوق عقب به صدای ترمز خودرو و بحث دوست دخترم که در برابر نشستن به داخل خودرو مقاومت میکرد یک به یک صحنه سازی میکردم و آخرش نیز تا به قبل از ورود به کلانتری ۱۱ رشت ، من توانسته بودم از سوراخ مخصوص باند رادیو پیکان در عقب خودرو سرم را بیرون بیاورم و با دیدن یک سر بدون بدن پشت شیشه ی عقب خودرو مردم جیغ میکشیدند که هیچ ، حتی دوست دخترم نیز جیغ میکشید. ولی من میگفتم نترس بقیه ام همینجاست داخل صندوق عقبم. که سرباز نیز داخل اینه صحنه را دید و هول کرد و رفت از یلوار بالا .
خلاصه سرتان را درد نیاورم قبل آنکه ما را عقد کنند به دوست دخترم گفتند میتواند همراه مادرش برود . ولی او دست مادرش را ول کرد و گفت من بدون آقام هیچ جا نمیرم.
من مانده بودم منظورش از " اقام" کیست. ظاهرا مرا میگفت چون دوید و آمد دستم را گرفت و سبب خشم رئیس کلانتری شد .
خودمانیم من چطور میتوانم او را رها کنم .
لحظه ای بایستید .
داستان را نگه دارید .
من باید پیاده شوم .
من او را تنها نخواهم گذاشت .
من حتی درون داستان هم نمیتوانم واژه وار طلاقش دهم .
او قرار نیست از خانه بیرون برود ولی بس دلیل بغلش میکنم و او شوکه میشود. چشمانش گرد شده . او را به اتاق میبرم و سپس به او و دم گوشش میگویم مرسی که دوستم داشتی . دوستت دارم . و میخوام تا آخر عمر باهات زندگی کنم . ببخش که رنجاندمت.
دوستان ببخشید ، میخواستم داستان را طور دیگری تمام کنم ولی میبینم که حتی درون داستان هم قادر نیستم طلاقش بدم .
موفق موید و خوشحال و سلامت باشید .
شهروز براری
داستانهای بسیار زیبایی بودند. عالی