شهریار قنبری
نام داستان: "تبخال"
نویسنده: شهریار قنبری
فرمت: PDF
حجم: 68 کیلوبایت
برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
تبخال
- آبی کبالت
پنجره را آنقدر تند آن باز میکنم که لبهاش به پیشانیام میخورد. داخل خیابان شلوغ است و همه جمع شدهاند. دست به پیشانیام میکشم و خون روی آن را پاک میکنم. دوباره به خیابان نگاه میکنم. نمیدانم چه خبر شده است. یک دفعه او را میبینم. پیراهن آبیاش وسط ازدحام جمعیت توجهام را جلب میکند. من هم یک پیراهن درست شبیه همان را دارم. خون روی پیشانیام شره میکند. از کنار ابرویم احساسش میکنم که وارد چشمم میشود. یک لحظه چشمم را میبندم و با دست آن را پاک میکنم. به خیابان که نگاه میکنم نیست. به طرف دستشویی میروم. آیینه را بخار گرفته است. خودم را نمیتوانم ببینم. از راه پلهها به سرعت پایین میروم. در باز است و اغلب همسایهها داخل خیابان هستند. اما هرچه اطراف را چشم میاندازم، پیدایش نمیکنم. بین جمعیت همهمهای است. به سر خیابان میروم و برمیگردم. بعد تا ته خیابان را هم میگردم. نیست. به کلی ناامید میشوم. همین که به طرف خانه برمیگردم دوباره او را میبینم. درست از روبرویم میآید. سرش را پانسمان کرده است. آن قدر نگاهش سرد است که احساس میکنم اصلن مرا نگاه نمیکند. دلم میخواهد با او حرف بزنم اما انگار حرف زدن یادم رفته است. او آرام از سر خیابان میرود و ناپدید میشود. دوباره خون توی چشمم شره میکند. دست روی زخمم میگذارم و به خانه میروم. سرم مورمور میشود و میخارد. گوشهایم زنگ میزند. احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. صورتم داغ داغ شده است. به زمین خیره نگاه میکنم و مرتب روی زمین تف میکنم. تمام بدنم میلرزد. روی زمین زانو میزنم. سه پایهی نقاشی را میگیرم و بلند میشوم. دست به طرف گوشی تلفن که روی طاقچه است میبرم اما آن را پیدا نمیکنم. اتاق دور سرم میچرخد. احساس میکنم توی سرم پر از موریانه است. روی کاناپه دراز میکشم. تلفن روی کاناپه است. وقتی تلفن را میبینم تازه یادم میافتد که قطع است. چشمهایم را میبندم و سرم را روی بالش میگذارم. خیال میکنم زبانم را گاز گرفتهام. چند دقیقه که میگذرد حالم بهتر میشود. اما همچنان احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. سهپایهی نقاشی جلوی چشمهایم است و تابلوی نصفه نیمهای که سه سال پیش شروع کردهام و ناتمام مانده، چرک شده است. روی صندلی روبروی سهپایه مینشینم. دست روی تابلو میکشم. دستم کثیف میشود. دلم میخواهد قلم را بردارم و شروع کنم. اما هیچ میلی به کشیدن نقاشی احساس نمیکنم. یک دفعه یاد همان فرد توی خیابان میافتم. کاش میتوانستم چهرهاش را روی تابلو ثبت کنم اما...
- نقاشی که نقاشی نکشه تموم شده، مرده.
- سنگ تراشی، این کاریه که میخوام انجام بدم. آره، نقاشی یه هنر زنونهاس. ازش بدم میاد. حالیته؟
همیشه این حرفِ زنم توی گوشم است و جواب احمقانهی خودم. دروغ...دروغ...دروغ...آنقدر دروغ گفتهام که خودم هم دارم دروغهای خودم را باور میکنم.
- نقاشی که نقاشی نکشه... نقاشی که... نقاشی که نقاشی ... .
رنگ آبی را بر میدارم و مشتی رنگ روی تابلو میمالم. تابلو صدای زیری میدهد و میشکند. پشتش را که نگاه میکنم موریانه آن را خورده است. حتا سه پایه را هم خورده است. تابلو را پرت میکنم وسط اتاق و سه پایه را هم با لگد میشکنم. دلم میخواهد همهی تابلوهای این سالها را خرد کنم. زیر هرکدام را که نگاه میکنم موریانه آن را خورده است. روی کاناپه مینشینم وسرم را پایین میاندازم. دوباره احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. به دستشویی میروم تا دستهایم را تمیز کنم. آیینهی دستشویی شکسته است وخردهریزههایش کف دستشویی را پر کرده است. اصلن حوصلهی جمع کردنش را ندارم. آب هم قطع است. شیر آب را تا ته باز میکنم، بی فایده است. احساس تشنگی میکنم. رنگِ روی دستهایم هم دارد خشک میشود. رنگ آبی، رنگ آبی کبالت. دوباره یاد همان آدم توی خیابان میافتم. دوست داشتم دوباره او را ببینم. به کنار پنجره میروم. پنجره را باز میکنم و داخل خیابان را دید میزنم. نیمه شب است و کسی توی خیابان نیست. باد سردی توی صورتم میکوبد. چشمم به پنجره اتاق ساختمان روبرو میافتد. چراغ اتاقش روشن است و پردهی آبی اتاقش شبیه پردهی اتاق من است. سردم شده. پنجره را میبندم. بوی بدی احساس میکنم. بوی سیگار قاطی با بوی نا. یاد حرف زنم میافتم.
- این اتاق بوی پیرمرد میده. خودت هم شبیه پیرمردای زهوار در رفته ای.
دست به صورتم میکشم. احساس میکنم صورتم چروکیده و پیر شده است. احساس میکنم صورتم خاکستری است با سایههای سیاه. صورتم ترک برداشته و از زخم پیشانیام خون بیرون زده است.
***
- مغار درگره چوب گردو
روی لبهی پنجره مقداری خون خشکیده است. کنار پنجره میآیم و به اتاق نگاه میکنم. همه چیز به هم ریخته است. کتابها پخش زمین شدهاند. مبلها کثیفاند. قالی نمور است و خاک همه جا را گرفته است. گوشهی پنجره عنکبوت لانه کرده است و برگهای گلدان گل قاشقی زرد و سفید شدهاند. آشپزخانه که دیگر دیدن ندارد. توی ظرف شویی پر از سوسکهای ریز ریز است. خانه بوی بدی میدهد. تنها چیزی که به نظر تمیز میآید مجسمهی چوبی چهرهی خودم است که روی طاقچه است و هنوز نتوانستهام تمامش کنم. از چهره، چشمها، دماغ، مو و گوشها را درآوردهام، اما هنوز لبها، فک و گردن کار دارند. الان یک سال است که مغار توی لب بالایی گیر کرده است. روی لب یک گره شبیه تبخال هست که میترسم روی آن کار کنم. به طرفش میروم و با دستمال آن را تمیز میکنم. کنار مجسمه عکس آزی توی قاب است. روی شیشهی قاب را خاک گرفته است. آزی توی قاب لبخند زده است. همان روز که با هم کوه میرفتیم این عکس را از او گرفتم و بعد قابش کردم و آن را روی طاقچه بغل دست قرصهایم گذاشتم. میخواست همیشه یادم باشد که قرصهایم را بخورم. وقتی میخواهم شیشهی قاب را تمیز کنم از دستم میافتد و میشکند. دست که به طرفش میبرم، دستم به لبهی شیشه میگیرد و زخم میشود. چوب قاب را هم موریانه خورده است. به دستشویی میروم. دستشویی پر از آب است. شیر آب باز بوده و آب بالا آمده است. به تصویر خودم توی آیینه که نگاه میکنم سرم گیج میرود. احساس میکنم سرم دارد پوک میشود. مشتی آب به صورتم میزنم و بعد توی هال روی زمین دراز میکشم و چشمهایم را میبندم. سردی آب صورتم و ضربان شقیقههایم را به خوبی احساس میکنم. چشم که باز میکنم مجسمه بالای سرم است. اصلن شباهتی به من ندارد. صورتش پر از تراشههای ریزریز است و هنوز سمبادهاش نکردهام. اما هیچ شباهتی به من ندارد. دماغش بزرگ از کار درآمده و چشمهایش ظریف نیست. بیشتر شبیه مجسمههای موایی است.
- شاید تو واقعن همین باشی، کسی چه میدونه؟
- شاید اشتباه کردم. نمیدونم. من رنگ رو دوس نداشتم.
فایده ندارد. باید قرص بخورم تا آرام شوم. اما قرصهایم روی طاقچه نیست. چشمم به قاب میافتد. موریانهها مثل دانههای سفیدی که در حال حرکت هستند، یواش روی شیشه وول میخورند. لبخند آرام آزی پشت شیشهی خاک گرفتهی قاب و خاکههای لانهی موریانه روی آن حالم را بد میکند. بیاختیار موریانهها را لگد میکنم. شیشهها خرد خرد میشوند. گوشهی لب آزی هم پاره شده است. دوباره سرم گیج میرود و زمین میخورم. باید هر طوری شده قرصها را پیدا کنم؛ اما اتاق آن قدر به هم ریخته است که پیدا کردن قرصها به این سادگی نیست.
- من دیگه به این قبرستون برنمیگردم جنازه. من دیگه به این قبرستون... من دیگه به این...
روی زمین زانو میزنم. سرم سنگین است. پیشانیام را کف هال روی موزاییکهای سرد میگذارم. تمام بدنم عرق کرده است. چشمهایم دودو میزنند. نفسم بند آمده است. ضربان شقیقههایم مثل پتک توی سرم میکوبد. ترسیدهام. اگر قرصها را پیدا نکنم شاید دیگر...
همانطور که روی موزاییکها دراز کشیدهام. چشمم به قرصهایم زیرکاناپه میافتد. سینه خیز به سمت آنها میروم و چند تا قرص بالا میاندازم. همان جا خوابم میبرد. نمیدانم چقدر خوابیدهام اما وقتی بیدار میشوم احساس میکنم هیچ وزنی ندارم. تمام بدنم درد میکند. دست که به پیشانیام میکشم دستم خونی میشود. به خون روی دستم که نگاه میکنم، وحشت میکنم. چند دانهی سفید ریز توی خون روی دستم وول میخورند. از توی کابینت یک باند میآورم و سرم را باندپیچی میکنم. هیچوقت از دکتر رفتن خوشم نیامده است. اما آن قدر ترسیدهام که زود آماده میشوم تا به دکتر بروم. اورژانس شلوغ است. پرستارها مرتب در رفت و آمدند. روی یکی از تختها دراز میکشم و منتظر میمانم. سالهای سال است که همه چیز برایم عادی شده است و دیگر تعجب نمیکنم، اما همین چند دقیقهی پیش، توی خیابان، وسط ازدحام جمعیت، خودم را دیدم. ■
فرمت: PDF
حجم: 68 کیلوبایت
برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
تبخال
- آبی کبالت
پنجره را آنقدر تند آن باز میکنم که لبهاش به پیشانیام میخورد. داخل خیابان شلوغ است و همه جمع شدهاند. دست به پیشانیام میکشم و خون روی آن را پاک میکنم. دوباره به خیابان نگاه میکنم. نمیدانم چه خبر شده است. یک دفعه او را میبینم. پیراهن آبیاش وسط ازدحام جمعیت توجهام را جلب میکند. من هم یک پیراهن درست شبیه همان را دارم. خون روی پیشانیام شره میکند. از کنار ابرویم احساسش میکنم که وارد چشمم میشود. یک لحظه چشمم را میبندم و با دست آن را پاک میکنم. به خیابان که نگاه میکنم نیست. به طرف دستشویی میروم. آیینه را بخار گرفته است. خودم را نمیتوانم ببینم. از راه پلهها به سرعت پایین میروم. در باز است و اغلب همسایهها داخل خیابان هستند. اما هرچه اطراف را چشم میاندازم، پیدایش نمیکنم. بین جمعیت همهمهای است. به سر خیابان میروم و برمیگردم. بعد تا ته خیابان را هم میگردم. نیست. به کلی ناامید میشوم. همین که به طرف خانه برمیگردم دوباره او را میبینم. درست از روبرویم میآید. سرش را پانسمان کرده است. آن قدر نگاهش سرد است که احساس میکنم اصلن مرا نگاه نمیکند. دلم میخواهد با او حرف بزنم اما انگار حرف زدن یادم رفته است. او آرام از سر خیابان میرود و ناپدید میشود. دوباره خون توی چشمم شره میکند. دست روی زخمم میگذارم و به خانه میروم. سرم مورمور میشود و میخارد. گوشهایم زنگ میزند. احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. صورتم داغ داغ شده است. به زمین خیره نگاه میکنم و مرتب روی زمین تف میکنم. تمام بدنم میلرزد. روی زمین زانو میزنم. سه پایهی نقاشی را میگیرم و بلند میشوم. دست به طرف گوشی تلفن که روی طاقچه است میبرم اما آن را پیدا نمیکنم. اتاق دور سرم میچرخد. احساس میکنم توی سرم پر از موریانه است. روی کاناپه دراز میکشم. تلفن روی کاناپه است. وقتی تلفن را میبینم تازه یادم میافتد که قطع است. چشمهایم را میبندم و سرم را روی بالش میگذارم. خیال میکنم زبانم را گاز گرفتهام. چند دقیقه که میگذرد حالم بهتر میشود. اما همچنان احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. سهپایهی نقاشی جلوی چشمهایم است و تابلوی نصفه نیمهای که سه سال پیش شروع کردهام و ناتمام مانده، چرک شده است. روی صندلی روبروی سهپایه مینشینم. دست روی تابلو میکشم. دستم کثیف میشود. دلم میخواهد قلم را بردارم و شروع کنم. اما هیچ میلی به کشیدن نقاشی احساس نمیکنم. یک دفعه یاد همان فرد توی خیابان میافتم. کاش میتوانستم چهرهاش را روی تابلو ثبت کنم اما...
- نقاشی که نقاشی نکشه تموم شده، مرده.
- سنگ تراشی، این کاریه که میخوام انجام بدم. آره، نقاشی یه هنر زنونهاس. ازش بدم میاد. حالیته؟
همیشه این حرفِ زنم توی گوشم است و جواب احمقانهی خودم. دروغ...دروغ...دروغ...آنقدر دروغ گفتهام که خودم هم دارم دروغهای خودم را باور میکنم.
- نقاشی که نقاشی نکشه... نقاشی که... نقاشی که نقاشی ... .
رنگ آبی را بر میدارم و مشتی رنگ روی تابلو میمالم. تابلو صدای زیری میدهد و میشکند. پشتش را که نگاه میکنم موریانه آن را خورده است. حتا سه پایه را هم خورده است. تابلو را پرت میکنم وسط اتاق و سه پایه را هم با لگد میشکنم. دلم میخواهد همهی تابلوهای این سالها را خرد کنم. زیر هرکدام را که نگاه میکنم موریانه آن را خورده است. روی کاناپه مینشینم وسرم را پایین میاندازم. دوباره احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. به دستشویی میروم تا دستهایم را تمیز کنم. آیینهی دستشویی شکسته است وخردهریزههایش کف دستشویی را پر کرده است. اصلن حوصلهی جمع کردنش را ندارم. آب هم قطع است. شیر آب را تا ته باز میکنم، بی فایده است. احساس تشنگی میکنم. رنگِ روی دستهایم هم دارد خشک میشود. رنگ آبی، رنگ آبی کبالت. دوباره یاد همان آدم توی خیابان میافتم. دوست داشتم دوباره او را ببینم. به کنار پنجره میروم. پنجره را باز میکنم و داخل خیابان را دید میزنم. نیمه شب است و کسی توی خیابان نیست. باد سردی توی صورتم میکوبد. چشمم به پنجره اتاق ساختمان روبرو میافتد. چراغ اتاقش روشن است و پردهی آبی اتاقش شبیه پردهی اتاق من است. سردم شده. پنجره را میبندم. بوی بدی احساس میکنم. بوی سیگار قاطی با بوی نا. یاد حرف زنم میافتم.
- این اتاق بوی پیرمرد میده. خودت هم شبیه پیرمردای زهوار در رفته ای.
دست به صورتم میکشم. احساس میکنم صورتم چروکیده و پیر شده است. احساس میکنم صورتم خاکستری است با سایههای سیاه. صورتم ترک برداشته و از زخم پیشانیام خون بیرون زده است.
***
- مغار درگره چوب گردو
روی لبهی پنجره مقداری خون خشکیده است. کنار پنجره میآیم و به اتاق نگاه میکنم. همه چیز به هم ریخته است. کتابها پخش زمین شدهاند. مبلها کثیفاند. قالی نمور است و خاک همه جا را گرفته است. گوشهی پنجره عنکبوت لانه کرده است و برگهای گلدان گل قاشقی زرد و سفید شدهاند. آشپزخانه که دیگر دیدن ندارد. توی ظرف شویی پر از سوسکهای ریز ریز است. خانه بوی بدی میدهد. تنها چیزی که به نظر تمیز میآید مجسمهی چوبی چهرهی خودم است که روی طاقچه است و هنوز نتوانستهام تمامش کنم. از چهره، چشمها، دماغ، مو و گوشها را درآوردهام، اما هنوز لبها، فک و گردن کار دارند. الان یک سال است که مغار توی لب بالایی گیر کرده است. روی لب یک گره شبیه تبخال هست که میترسم روی آن کار کنم. به طرفش میروم و با دستمال آن را تمیز میکنم. کنار مجسمه عکس آزی توی قاب است. روی شیشهی قاب را خاک گرفته است. آزی توی قاب لبخند زده است. همان روز که با هم کوه میرفتیم این عکس را از او گرفتم و بعد قابش کردم و آن را روی طاقچه بغل دست قرصهایم گذاشتم. میخواست همیشه یادم باشد که قرصهایم را بخورم. وقتی میخواهم شیشهی قاب را تمیز کنم از دستم میافتد و میشکند. دست که به طرفش میبرم، دستم به لبهی شیشه میگیرد و زخم میشود. چوب قاب را هم موریانه خورده است. به دستشویی میروم. دستشویی پر از آب است. شیر آب باز بوده و آب بالا آمده است. به تصویر خودم توی آیینه که نگاه میکنم سرم گیج میرود. احساس میکنم سرم دارد پوک میشود. مشتی آب به صورتم میزنم و بعد توی هال روی زمین دراز میکشم و چشمهایم را میبندم. سردی آب صورتم و ضربان شقیقههایم را به خوبی احساس میکنم. چشم که باز میکنم مجسمه بالای سرم است. اصلن شباهتی به من ندارد. صورتش پر از تراشههای ریزریز است و هنوز سمبادهاش نکردهام. اما هیچ شباهتی به من ندارد. دماغش بزرگ از کار درآمده و چشمهایش ظریف نیست. بیشتر شبیه مجسمههای موایی است.
- شاید تو واقعن همین باشی، کسی چه میدونه؟
- شاید اشتباه کردم. نمیدونم. من رنگ رو دوس نداشتم.
فایده ندارد. باید قرص بخورم تا آرام شوم. اما قرصهایم روی طاقچه نیست. چشمم به قاب میافتد. موریانهها مثل دانههای سفیدی که در حال حرکت هستند، یواش روی شیشه وول میخورند. لبخند آرام آزی پشت شیشهی خاک گرفتهی قاب و خاکههای لانهی موریانه روی آن حالم را بد میکند. بیاختیار موریانهها را لگد میکنم. شیشهها خرد خرد میشوند. گوشهی لب آزی هم پاره شده است. دوباره سرم گیج میرود و زمین میخورم. باید هر طوری شده قرصها را پیدا کنم؛ اما اتاق آن قدر به هم ریخته است که پیدا کردن قرصها به این سادگی نیست.
- من دیگه به این قبرستون برنمیگردم جنازه. من دیگه به این قبرستون... من دیگه به این...
روی زمین زانو میزنم. سرم سنگین است. پیشانیام را کف هال روی موزاییکهای سرد میگذارم. تمام بدنم عرق کرده است. چشمهایم دودو میزنند. نفسم بند آمده است. ضربان شقیقههایم مثل پتک توی سرم میکوبد. ترسیدهام. اگر قرصها را پیدا نکنم شاید دیگر...
همانطور که روی موزاییکها دراز کشیدهام. چشمم به قرصهایم زیرکاناپه میافتد. سینه خیز به سمت آنها میروم و چند تا قرص بالا میاندازم. همان جا خوابم میبرد. نمیدانم چقدر خوابیدهام اما وقتی بیدار میشوم احساس میکنم هیچ وزنی ندارم. تمام بدنم درد میکند. دست که به پیشانیام میکشم دستم خونی میشود. به خون روی دستم که نگاه میکنم، وحشت میکنم. چند دانهی سفید ریز توی خون روی دستم وول میخورند. از توی کابینت یک باند میآورم و سرم را باندپیچی میکنم. هیچوقت از دکتر رفتن خوشم نیامده است. اما آن قدر ترسیدهام که زود آماده میشوم تا به دکتر بروم. اورژانس شلوغ است. پرستارها مرتب در رفت و آمدند. روی یکی از تختها دراز میکشم و منتظر میمانم. سالهای سال است که همه چیز برایم عادی شده است و دیگر تعجب نمیکنم، اما همین چند دقیقهی پیش، توی خیابان، وسط ازدحام جمعیت، خودم را دیدم. ■
شهریار قنبری
چرا کم از شین براری داستان نمیزارید شما؟