به مغزم فشار آوردم. یه هاله محوی از یه پسر قد بلند دیدیم که برای نجات خودم اخرائی و حواله اش کردم. اما اونقدر محو بود که یادم نمیومد.

پسره خودش به حرف اومد.

پسره: نشناختی نه؟

با سر گفتم نه.

پسر: کم حواسی خانم آزاد ...

چشمهام در اومد فامیلیمو از کجا می دونست.

سوالی نگاش کردم. لبهاشو جمع کرد و شروع کرد به سوت زدن. اما نه معمولی. با سوت آهنگ می زد. یهو یادم اومد.

تراس... ساز دهنی .. سایه یه پسر.    در پس انعکاس نور،  پس از تاریکی   ... وای  ی ی ی   بازم یاد این کتاب کوفتی افتادم   .. ..

با بهت انگشتمو به سمتش گرفتم و گفتم: تو کوهیاری؟

لبخندی زد و گفت: بله آرشین خانم بالاخره یادت اومد؟

نمی دونم چرا اما یهو از دیدن یه آشنای محو خوشحال شدم. اینکه تو این وضعیت بی دری یکی بود که کمکم کنه ذوق زده شدم.

بی حواس با کف دست کوبیدم به بازوش و با خنده گفتم: خره چرا زودتر نگفتی ...

یهو به خودم اومدم فهمیدم گند زدم. زرت صمیمی شدم. همچین که انگار ملیکا یا شایان ایستاده کنارم و باهاش حرف می زنم.

کوهیار پق زد زیر خنده. منم شرمنده نیشمو باز کردم و یه ببخشید آروم گفتم. دوباره با دیدن در یه وریم بق کردم.

ناراحت گفتم: حالا چی کار کنم؟

کوهیار: درستش می کنیم.

رفت سمت ماشین و خم شد و یه نگاهی بهش انداخت. بعد بلند شد و موبایلش و در آورد و زنگ زد به یکی. حرفهاشو می شنیدم. آدرس جایی که بودیم و داد و گفت منتظره و بعد تلفن و قطع کرد.

اومد سمتم و گفت: باید منتظر بمونیم. 

من: برای چی؟

یه اشاره ای به ماشین کرد و گفت: این جوری که نمی تونی سوارش بشی. باید بره تعمیرگاه زنگ زدم به دوستم که تعمیر گاه داره گفتم بیاد دنبال ماشین.

یکم ریز نگاش کردم. یه قد بلند.. 4 شونه ... قیافه معمولی.. تیپ مناسب ... خوش تیپ بود.

به قیافه اش که نمیومد دزد باشه بخواد تبانی کنه ماشینمو بدزده.

کوهیار به ماشینش اشاره کرد و گفت: تا بیاد یکم طول میکشه برو بشین تو ماشین من تا من برم یه چیزی بگیرم بخوریم.

یه نگاه به ماشینش انداختم. خوشگل بود. اما نمی تونستم ماشینم و بی در ول کنم برم.شین براری  صیقلانی

من: نه مرسی همین جا می مونم .

کوهیار: خوب یخ می کنی. هوا سرده.

یه اشاره ای به ماشین کردم و گفتم: خوب این در نداره.

یه آهانی گفت .

کوهیار: خوب پس بشین همین جا تا من بیام.

رفت و منم نشستم تو ماشین بی درم. یکم بعد با دوتا لیوان قهوه برگشت. چه حالی داره قهوه خوردن تو هوای سرد. البته اگه ماشینم در داشت بیشتر حال می داد.

یکیش و به طرفم دراز کرد. بی حرف ازش گرفتم. خودش تکیه داد به ماشین و آروم لیوانش و به لبش نزدیک کرد.

به دود لیوان خیره شدم. جفت دستامو دور لیوان حلقه کردم. 

کوهیار: چرا نمی خوری؟

سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. روش به سمت خیابون بود اما سرش و برگردونده بود سمت من و به لیوانم اشاره می گرد.

من: دود میکنه گذاشتم سرد شه.

کوهیار چشمهاش گرد شد یهو پق زد زیر خنده و همراه با خنده بریده بریده گفت: دود میکنه؟ مگه آتیش گرفته.

اَه بازم من با این دود و بخارم. همیشه قاطی می کنم این دوتا رو حواسم پرت میشه.

کوهیار یکم خندید منم خودمو زدم به خنگی که یعنی من یادم نیست چی گفتم. خنده اش که تموم شد گفت: منظورت بخاره دیگه؟

با سر تایید کردم. یه لبخند زد و گفت: سرده بخور.

آروم لیوان و به سمت دهنم بردم. یکم بوش کردم. لبمو 

چسبوندم و یه قلوپ دادم بالا.

چشمام از کاسه زد بیرون با همه قدرت لیوان و از دهنم جدا کردم و هر چی تو دهنم باقی مونده بود تف کردم و شروع کردم به سرفه کردن.

کوهیار خم شد سمتم و گفت: چی شده؟ حالت خوبه؟؟؟

دست راستمو بالا آوردم و مثل باد بزن تند تند تکونش دادم. دهنمم باز کردم و زبونم و آوردم بیرون. سعی می کردم با این حرکت دستم تا ته حلقم و زبونم و خنک کنم. جزغاله شده بودم.

کوهیار با تعجب گفت: سوختی؟؟

تو همون حالت یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: نه پس محض خنده دارم ادای سگ پا سوخته رو در میارم. 

ابروهاش و داد بالا دستش و جلو آورد و لیوانم و از دستم گرفت و یه قلوپ ازش خورد. تو اون حالت سوختگی با تعجب به این حرکتش نگاه کردم. این پسره دهنی مهنی حالیش نمیشه. چه ریلکسه. انگار نه انگاره تازه منو دیده. چه راحت از لیوان من قهوه خورده.

یه قلوپ دیگه هم از قهوه ام خورد و لیوان و پایین آورد. بهم اشاره کرد و گفت: این که خوبه پس مشکلت چیه؟

با تعجب نگاش کردم.

من: تو ولایت شما سرد چند درجه است؟؟

یه لبخند کج زد و گفت: تو همین درجه ها. 

چشمم و ریز کردم و براش پشت چشم نازک کردم. برگشتم که قهوه امو ازش بگیرم که دیدم تا ته سر کشیده. هم قهوه خودشو خورده بود هم مال من و. بفرما اومده بود خوبی کنه. خودش که قهوه نخورده تر بود.

بی خیال قهوه شدم و آروم نشستم تو جام. خیره به خیابون بودم. دوتا دختر فشن از عرض خیابون در حال رد شدن بودن. من که دختر بودم داشتم با چشمهام می خوردمشون. موهای بلندشون از 6 طرف شالشون زده بود بیرون. شالشونم که اسقاط برای رفع کُتی انداخته بودن رو سرشون. تا حلقشون پیدا بود. همچینم آرایش کرده بودن که من فقط وقتی می رفتم مهمونیهای زوری اخرائی همچین آرایش می کردم.

اومدم ضایع نگاه نکنم. روم و برگردوندم که مثلا به یه جای دیگه نگاه کنم. 

چشمم خورد به کوهیار که دست به سینه تکیه داده بود به ماشین و زوم این 2 تا دختر شده بود. یه نیمچه لبخندی زدم و برگشتم سمت دخترا دیدم با چشمهاشون هر چی چراغ رنگیه به کوهیار میدن.

عمدی اومدن از جلوی من و کوهیار رد شدن و ریز ریز خندیدن. سر کوهیارم همراه با حرکت اینا چرخید.

خنده ام گرفت. با خنده گفتم: می خوای بری شماره بدی یا حرفی بزنی برو.

برگشت سمتم و با ابرو ازم پرسید چی؟

با سر به مسیر دخترا اشاره کردم. یه لبخندی زد و گفت: اینا مثل عروسک تو ویترینن. فقط باید از دور دیدشون. تازه بچه هم بودن. مطمئنن 2 قدم جلوتر برای یه مورد دیگه همین جور عشوه می ریزن.

ابروهام رفت بالا و متعجب بهش نگاه کردم.

من: یعنی تو از این عروسکای تو ویترین خوشت نیومده و باهاشون کاری نداری؟

یه لبخند شیطون زد و گفت: عروسک داریم تا عروسک. به باربی های بچه کاری ندارم.

خنده ام گرفت. چه رک همه حرفهاش و می زد. اصلا" هم براش مهم نبود که من در موردش چی فکر کنم. هر چند آدمی نبودم که با 4 تا حرف و عقیده در مورد کسی قضاوت کنم.

دیگه چیزی نگفتم. یه 5 دقیقه بعد یه پژو اومد و جلومون ترمز کرد. شیشه بغل پایین اومد و2 تا پسر جوون توش نشسته بودن. راننده خم شد سمت شیشه و گفت: درتون و کی برده؟

کوهیار خم شد و با خنده گفت: اینکه کی درش و برد مهم نیست، مهم اینه کی میارتش. چه طوری؟ چرا انقدر دیر کردی؟

پسره: ترافیک بود بابا. کلی هم منتظر اشکان شدم تا بیاد. 

کمربندش و باز کرد و پیاده شد. یه سلامی به من کرد که جوابش و دادم.

پسره: خوب من در خدمتم چی کار کنم؟

کوهیار: دمت گرم امین جان قربونت، ماشین دستت و می بوسه دیگه راست و ریستش کن.

امین یه نگاهی به ماشین کرد و گفت: حالا چه جوری این ریختی شده؟

کوهیار کوتاه گفت: اتوبوس خورد به درش و بردش. بی خیال. 

برگشت سمتم و گفت: سوییچ و می دی؟

زیاد مطمئن نبودم. این پسره رو که به کل نمی شناختم. کوهیارم درست و حسابی نمیشناسم که راحت بخوام سوییچ ماشینم و بدم بهش. درسته در نداره اما خوب درش و درست میکنه بعدم می دزدتش.

کوهیار متوجه تردیدم شد. با لبخند آروم گفت: نترس ماشینت و نمی دزدم. اصلا" می خوای تا درست شدن ماشینت سوییچ ماشینم و بدم دستت.

سوییچ ماشینش به چه دردم می خورد اومدیم و فولوکس قورباغه ای داشت. به چه کارم میاد؟ یاد ماشینش افتادم. نه خوب چیزی داشت فولوکس نبود که تو ام ... 

بی خیال شدم و سوییچ و گذاشتم تو دستش. با لبخند تشکر کرد. سوییچ و داد به امین و گفت: دستت درد نکنه. جبران می کنم.

امین: این چه حرفیه. برید خوش باشید.

کوهیار: پس ما بریم دیگه. قربانت. بهم خبرش و بده.

امین سری تکون داد و با هم دست دادن. کوهیار برگشت سمتم و گفت: کیف و وسایلتو بردار می رسونمت خونه. 

وسایلمو برداشتم و دنبالش رفتم. سوار ماشینش که شدیم گفت: از بابت امین خیالت راحت باشه پسر خوبیه. ماشینت و سالم تحویلت میده. نگران نباش. 

برگشت سمتم و یه چشمکی زد و گفت: اگه ماشینت و برد تو هم ماشین منو بگیر. یا هر چیز دیگه که خواستی می خوای کلید خونه رو بدم بهت راحت باشی. من نبودم بری هر چی خواستی برداری؟

از حرفهاش و لحن شوخش بلند خندیدم. 

دیگه چیزی نگفت: ضبط و زد و تا رسیدن به خونه تو سکوت آهنگ گوش کردینم. به خونه که رسیدیم نگه داشت.

کوهیار: خوب آرشین خانم رسیدیم. بفرمایید اینم منزل. فقط اگه می تونی شماره اتو بده که خبر درست شدن ماشینت و بهت بدم. 

آروم شماره امو گفتم و اونم زد تو گوشیش. 

بعد کلی تشکر ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم و رفتم تو خونه.

********** 

عاشق یکشنبه هام. چون روز تعطیلمه و می تونم تا جایی که دوست دارم بخوابم. انقدر خوبه که حد نداره. 

تو جام قلتی زدم یه نگاه به ساعت انداختم. دیشب تا ساعت 2 ملیکا اینجا بود و انقدر چرت و پرت گفتیم که حد نداشت. 

بعد از رفتنشم از زور خستگی خوابم نبرد و منم از بی خوابی رو آوردم به تمیز کردن خونه. دیگه ساعت 4 خوابم برد.

الانم ساعت 3 بعد از ظهره. اما تاریکی اتاق باعث میشه آدم حس کنه هنوزم شبه و میشه خوابید. 

نمیدونم چرا  حکایت نور روشنای اینجا شبیه به  داستان  کتاب   پس از تاریکی  شده . چون  والا  من عاادت دارم تو تاریکی مطلق بخوابم. برای همینم پرده های اتاقم کلفت و تیره ان. 

از جام بلند شدم. رفتم قهوه جوش و زدم. تلویزیون و روشن کردم و گذاشتمش رو کانال آهنگ. داریوش و فرامرز اصلانی با هم می خوندن. آروم زیر لب شعرشو زمزمه کردم. رفتم تو اتاقم و از همون دم در یکی یکی لباسهامو در آوردم و رفتم سمت حمام. یه دوش گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون. 

این آرامش و بیکاری و دوست داشتم. همه سلول های بدنم سکوت و سکون و حس می کردن.

یه فنجون قهوه ریختم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم. نه حوصله لباس پوشیدن داشتم نه حوصله خشک کردن موهامو.

موبایلم زنگ زد. به صفحه گوشی نگاه کردم. آزاد بود. چه عجب .....

-: بله؟

آزاد: سلام عزیزم چه طوری جیگرم؟

من: خوبم، تو چه طوری؟ چه عجب بالاخره وقت خالی پیدا کردی بهم زنگ بزنی.

آزاد: قربون گربه کوچولوی خودم بشم که وقتی دلخوره چنگ می ندازه. دلم انقدر برات تنگ شده بود که حد نداشت. می خوام ببینمت. شام با همیم.

چشمهام در اومد. بلند داد زدم: بی شـــــــــــــــــــــــع ور .... تو برگشتی؟ پس چرا چیزی بهم نگفتی؟

آزاد بلند خندید و گفت: مُرده این محبتتم. بابا صبح رسیدم گفتم خوابی زنگ نزدم.

یکم آروم شدم. خوبه شعورش رسیده روز یکشنبه امو خراب نکنه. 

آزاد: ساعت 9 میام دنبالت حاضر باش عزیزم.

یه باشه ای گفتم و یکم حرف زدیم و قطع کردم.

یکم تلویزیون دیدم. یه ذره حوله رفتم و آخرم با تنبلی از جام بلند شدم و رفتم حاضر شم. اصلا" حوصله نداشتم. درسته دلم برای آزاد تنگ شده بود اما حس بیرون رفتن و نداشتم. کاش می گفتم غذا بگیره بیاد خونه بخوریم. 

نه خونه من نه. الان زوده براش پررو میشه. خونه من باشه برای یه روز دیگه.

موهامو خشک کردم و کم کم حاضر شدم. 

سر ساعت 9 آزاد زنگ زد.

من: جونم؟

آزاد: گربه کوچولو پایین منتظرتم. 

با لبخند گفتم: الان میام. 

قبل رفتن یه نگاهی تو آینه انداختم با این مانتوی عسلی و کیف و کفش ستش و آرایشی که فقط به خاطر آزاد کرده بودم و لنزهای سبز خیلی خوب شده بودم. 

از خونه زدم بیرون. آزاد طبق معمول جلوی در آپارتمان منتظرم بود. دستی تکون دادم و بهش لبخند زدم و رفتم سمت ماشین.

نشستم تو ماشین و در و بستم. برگشتم سلام کنم که کشیده شدم سمتش و لباش نشست رو لبهام.

هم خنده ام گرفته بود هم چون غافلگیر شده بودم یه جورایی نمی تونستم نفس بگیرم و کم کم داشتم خفه میشدم. 

آروم پلک زدم و یه دستی به بازوی آزاد کشیدم و خیلی نرم خودمو کشیدم کنار. 

با لبخند گفتم: نه انگاری خیلی دلت برام تنگ شده بود.

یه چشمگی زد و با لبخند گفت: خیلی بیشتر از خیلی. جات واقعا" خالی بود. 

یه تعارفم به من نکرد بعد چاخانی میگه جام خالی بود.

ماشین و روشن کرد و راه افتاد. 

برگشت یه نگاه به من کرد و گفت: خوب خوشگل کردی، جیگر شدی. 

چقدر از جیگر گفتن بدم میاد اما چه کنم تکیه کلامشه نمیشه گیر بدم بهش.

با لبخند یه عشوه ای اومدم و گفتم: جیگر بودم.

عوق چقدر از این جلف بودنا بدم میاد اما چه کنم پسرا عقلشون تو همین عشوه ها و حرفهای لوسیه. میمیرن برای این ادا و اصولای مسخره. اینکه مثل بچه ها حرف بزنی و مثل گربه خودتو ملوس نشون بدی.

با حرف من آزاد بلند خندید.

آزاد: بر منکرش لعنت.

دست پیش آورد و انداخت دور شونه امو کشیدم سمت خودش. 

یکی نیست بگه آخه این چه کاریه تو شهر و پشت فرمون میکنی؟ خدا که واجب نکرده این جوری در این شرایط سخت ابراز احساسات کنی. تصادف کنیم بمیریم همینا کوفتت میشه منم جون مرگ می کنه.

آروم خودمو کشیدم کنار. دستمو گرفت و گذاشت زیر دستش رو دنده. رسما" یه وری نشسته بودم. کج به سمت جلو. بابا دست میمون که نیست انقدر دراز باشه برسه به دنده اونم با این فاصله. کل پرستیژمو بهم زده.

اما خوب آزاد دوست داره. محبتش این ریختی نمود پیدا می کنه.

تا برسیم به رستوران قربون صدقه ام رفت و هی دست به سر و گوشم کشید، دقیقا" مثل گربه و نازم کرد.

منم برای خود شیرینی هی عشوه ریختم و هی بچه گونه و لوسی حرف زدم و کلمات و چپکی گفتم اونم عشق می کرد از این حرکاتم.

واقعا" درک نمی کردم این چه جوری از این مدلیا خوشش میاد. من خودمم بعضی وقتها دقیقا" نمی فهمیدم چی دارم میگم.

رسیدیم به رستوران و پیاده شدیم. آزاد کنارم اومد و دستمو تو دستش گرفت. با اون قیافه و هیکل خیلی تو چشم بود. دخترا رو می دیدم که چه جوری بهش نگاه می کردن. البته بیشتر به خاطر لباسهای مارک دارش بود که از چند فرسخی هم داد می زد بچه مایه دارم. دخترام که کم و بیش عشق پول ....

رسیدیم به در ورودی. دستش و انداخت دور کمرم و راهیم کرد تو رستوران. 

تو یه فضای خیلی قشنگ غذا خوردیم. شب خوبی بود. هر کاری کردم که از سفرش تعریف کنه هیچی نگفت. فقط گفت خوب بوده و جام خالی. هر چی گفتم مقور نیومد که اونجا چی کارا کردن. 

هر چی گفتم گفت دورهمیه خونوادگی بوده.

آخرشم بی خیالش شدم. هر کاری کرده به من چه. 

12 رسوندم خونه. برگشتم و با لبخند و مهربون نگاش کردم. خدایی تا حالا که پسر بدی نبوده منم ازش خیلی خوشم اومده بود. کمم بهم محبت نمی کرد. همه جوره اوکی بود. 

من: آزاد جونم امشب خیلی بهم خوش گذشت دستت درد نکنه عزیزم. 

شیطون تو چشمهام نگاه کرد و گفت: حالا که بهت خوش گذشت حق و زحمه ی ما رو بده بریم.

لوسی بهش اخم کردم وبا لبخند گفتم: پسره ی بد یعنی این کارها رو برای دست مزد کردی؟؟؟

مهربون خندید و گفت: نه عزیز من اینکارها رو برای دل خودم کردم. منتها مزد تو یه چیز دیگه است حسابی می چسبه.

چشمهای خمار شده اش و بهم دوخت و آروم دستش و گذاشت رو موهام. موهام و بعدم صورتم و نوازش کردم.

می فهمیدم داره چی میگه و همهی این کارها برای چیه.

نرم اومد جلو و بوسیدم. اولش آروم و بعد کم کم پر شور و حریص. 

یه دستش و پشت گردنم گذاشته بود و با اون یکی دستش بدنم و به خودش فشار میداد. سفت بغلم کرده بود و با ولع می بوسیدم. 


آروم تو یه فرصت مناسب ازش فاصله گرفتم. هنوز چشمهاش بسته بود و نفسش جا نیومده بود.

دوباره سرم و به سمت خودش کشید که ببوستم. 

تندی یه بوس رو لبش نشوندم و با لبخند گفتم: عزیزم بسه دیگه. فردا باید برم اداره دیر شده.

دلخور نگام کرد. یکم بهش بر خورده بود. خوب این نگاه یعنی چی؟

خودش نباید فکر کنه ماشین و جلوی در خونه ی من جای این کارها نیست؟ درسته که حرف مردم برام مهم نیست اما من اینجا زندگی می کنم و اینجا ایرانه. یکی از همسایه ها ببینه خوبیت نداره. 

دستم و جلو بردم و گونه اش و نوازش کردم و آروم گفتم: همه چیز به وقتش.

خودش فهمید منظورم چیه. یه لبخند کوچیک زد و مجبوری قبول کرد. 

یکم برای پیاده شدن معطلم کرد اما بالاخره رضایت داد. 

سریع رفتم سمت در و کلید انداختم و تا پام و تو ساختمون نگذاشتم برنگشتم براش دست تکون بدم. گفتم یه وقت پشیمون بشه بخواد بیاد بالا. برگشتم و براش تند تند دست تکون دادم و بعد یه لبخند قشنگی که نثارش کردم در و بستم و رفتم بالا.

آخیــــــــــــش چه شب خوبی بودا خیلی خوش گذشت.


****** 

معمولاً روزهایی که اداره داشتم و یعنی به عبارت دقیق تر تعطیل نبودم از صبح تا عصر مشغول بودم و وقت سر خاروندن نداشتم. خیلی خسته میشدم. همه ی عشقم این بود که برگردم خونه و یه دوش بگیرم و بخوابم. وای که چقدر حال میداد.

دیروز کلاس رقص عربی داشتیم. تا الان بچه ها چند تا حرکت و خوب یاد گرفتن. حالا می تونن با ریتم های ساده و ضرب برقصن. عشق می کنم می بینمشون. وقتی خسته و عصبیم با رقص خودم و تخلیه می کنم.

امروز آرشا زنگ زد گفت مامان دلش تنگ شده. بهش گفتم چند روز دیگه عصری بعد کارم میرم خونه. البته یه موقعی که بابا نباشه. 

دلم نمی خواد ببینمش. هر چند همیشه وحشی بازی در نمیاره اما خوب ....

این چند وقته همه اش با آزاد سر گرم بودم. وقت برای خودم و تنهاییم نداشتم. خیلی دارم بهش نزدیک می شم. یه روز که صداش و نمی شنوم حس می کنم دلم براش تنگ شده.

هر چند با اون همه توجهی که اون بهم داره این چیزا و این حس ها عجیب نیست. همه چیزش خوبه فقط یه چیزشه که یکم اذیتم می کنه. 

این پسره یکم مجهوله. منظورم اینه که خیلی خانواده دوسته. یعنی تعداد مسافرتها و مهمونیهای خانوادگیش خیلی زیاده. نمی دونم شایدم طبیعی باشه و چون من خودم با خانواده ام رابطه ی خوبی ندارم این حس و دارم و فکر میکنم آدمهایی که با خانواده اشون زیادی صمیمین عجیبن.

آزاد امروزم رفته مسافرت. ناهار اومد دم اداره دنبالم و یه ساعت ناهار و با هم بودیم. گفت می خواد قبل مسافرتش ببینتم. که دلش کمتر تنگ بشه.

فردا حتما" یه سر خونه می زنم. وقتی یکیو انقدر به خانواده اش نزدیک می بینم دلم برای مامان اینا تنگ میشه. البته فقط برای مامان و آرشا نه اون مرتیکه.

ساعت کاری تموم شد. وسایلم و جمع کردم و همراه ملیکا از اداره اومدم بیرون.

ملیکا: آرشین ماشینت درست نشد؟؟؟؟

من: نه بابا این پسره هنوز بهم زنگ نزده. 

ملیکا یه لبخند خبیث زد و گفت: میگم نکنه ماشینت و دزدیده و رفته؟

یه چشم غره بهش رفتم. خودش می دونست چقدر به ماشینم حساسم برای همینم با این حرفهاش لجم و در میاورد. مخصوصا" که چند شبه میرم رو تراس که ازش در مورد ماشینم سوال بپرسم اما چراغ خونه اش همش خاموشه. می ترسم واقعا" به خاطر یه پراید هاچ بک متواری شده باشه.

با اخم گفتم: نخیرم بخواد بدزده خودم میرم دم خونه اش ....

یکم فکر کردم و گفتم: دم تراسش ... آره دوباره امشب میرم سراغش ببینم کجاست و ماشینم چی شد.

خدا خدا م یکردم امشب دیگه خونه باشه تا من سکته نکردم. 

با صدای بوق ماشین به خودمون اومدیم. شایان بود. ملیکا ذوق زده نیشش و باز کرد. 

چیش دختره ی جلف. یکم خود دار باشی بد نیست.

رفتم جلو و با شایان سلام علیک کردم. با اصرار گفت سوار شم که تا خونه برسونتم. دیگه وقتی ملیکا هم گفت سوار شدم.

راحت رسیدم دم خونه. ازشون خداحافظی کردم و باهاشون دست دادم و رفتم تو. لباسهام و عوض کردم. 

تشنم بود رفتم در یخچال و باز کردم. سرک کشیدم. چشمم خورد به آب پرتقال. پاکتش و برداشتم و برای خودم یه لیوان ریختم. 

داشتم یه قلوپ ازش می خوردم که یاد حرف ملیکا افتادم. باید با این پسره حرف می زدم.

با یاد آوری اینکه چقدر حماقت کردم که شماره اش و نگرفتم یکی زدم تو سر خودم. 

آخه دختره ی احمق شماره اتو همین جور اورت میدی به ملت نمی گی باید یه شماره ای هم بگیری ازشون. خاک تو سرت.

همچین زده بودم تو سرم که حسابی دردم گرفته بود. با دست سرم و ماساژ دادم. رفتم یه ژاکت پوشیدم و لیوانم و برداشتم و رفتم رو تراس. 

چراغهای خونه اش روشن بود. ذوق زده شدم. آخ جون خونه است. پس ماشینم و هاپولی نکرده. 

خواستم صداش کنم. اسمش یادم بود اما فامیلیش یادم نمیومد. بی خیال شدم.

بلند داد زدم.

من: کوهیار ... کوهیار ...

صدا از کسی نیودم. بلندتر داد زدم.

من: کوهیار .. هوی .. آقا ... کوهی ... کوهی یار .. کووووووووووووووهههههه ییییی ااااا رررر .....

هر چی صداش می کردم کسی جواب نمی داد. کم کم این کوهیار کوهیار کردن برام جالب شد. لبام و جمع می کردم و با اصوات مختلف اسمش و تلفظ می کردم. با صداها و تُن های مختلف.

داشتم با اسمش بازی می کردم. تازه خوشم اومده بود. لیوانم و گذاشتم رو لبه ی تراس و تو همون حالم که صداشم می کردم برای خالی نبودن عریضه یه دمپاییم و در آوردم و نشونه گرفتم و محکم کوبیدم به در تراسش ...

-: کـــــــــــــــــــــُوو هــــــــــــــــــی یــــــــــــــــــــــــ ارّ ....... پَشتِ کوهی؟ بالای کوهی کجای کوهی ... رفتی دنبال یار و دیار این ورو و اون ور کوه. کوهو یار کوهویار هوهوهویارررر

دوباره اون یکی دمپایمم در آوردم. دستم و بلند کردم که پرتش کنم. چشممام چپ شده بود و سعی می کردم لبم و که غنچه کرده بودم و تا حد ممکن جلو آورده بودم تا یه کوه خوشگل بگم و ببینم. بی حواس دمپایی و پرت کردم ...

من: کــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــوه ............

-: آخ .....

یهو مثل جن دیده ها پریدم عقب و محکم خوردم به لبه ی تراس کمرش نصف شد. جیغم رفت هوا ....

-: چوب خدا صدا نداره. منو ناحق زدی ناکار کردی خدا به ثانیه نرسیده جوابت و داد. 

برگشتم نگاه کردم. نمی دونم چرا قسمت نیست من این پسر و روی این تراس تو نور و روشنایی ببینم. همیشه ی خدا اینجا، شب می بینمش. الانم فقط همون هاله اش پیدا بود. 

دو قدم جلو اومد و بالاخره تونستم تو نور لامپهای بیرون ببینمش. دستش رو دماغش بود و آروم با دو انگشت ماساژش می داد. تو اون یکی دستشم دمپایی من بود. 

-: اوپـــــــــــــس .... ببخشید .....

ظاهرا" دمپایی مبارک من از خجالت این آقا در اومده بودن. البته ناگفته نباشد که تو دلم زیادم ناراحت این موضوع نبودم. یه جورایی دلم خنک شده بود. 10 دقیقه است اینجا دارم با صدای انواع و اقسام پرندگان صداش می کنم. خوب زودتر جواب می داد من دست به دمپایی نمیشدم.

یکم خودش و خم کرد جلو. با اون چشمهای کورم دیدم چشمهاش و مشکوک ریز کرد و گفت: اصلا" هم حقم نبود از کجا باید می فهمیدم این صداهای عجیب و غریب که از بیرون میاد که بیشتر شبیه صدای جغد شبه، در واقع اسم منه که مثل بز کوهی داری صدام می کنی؟؟ بعدم جالب بود که ببینم چه جوری دهنت و چپ و چوله می کنی...

هـــــــــــه بلندی گفتم و لبم و گاز گرفتم. چشمهام و ریز کردم و گفتم: بی تربیت. باید زودتر اعلام حضور می کردی که من کمتر ضایع می شدم. 

ابروشو بالا انداخت و سر خوش لبخند زد ... سر خوش ....

با داد گفتم: سرمست .....

با ذوق بلند خندیدم. کوهیار با چشمهای گرد شده نگام کرد. سریع صاف ایستادم. وقتی بهش گفتم سرخوش تو مغزم یه جرقه زد و ناخودآگاه فامیلیش یادم اومد. از ذوق به یاد آوردن فامیلیش این حرکات و کرده بودم.

کوهیار: کم حافظه ای نه؟؟؟

برگشتم سمتش و گفتم: چی؟؟؟

دست به سینه تکیه داده بود به دیوار. همون جورم دقیق نگام می کرد. یه لبخند زد و گفت: فامیلیم یادت رفته بود آره؟؟؟

اوه .... بازم ... بدم میاد از این پسره که من به هر چی فکر می کنم این زودتر می فهمه. سریع چشمم و چرخوندم به تاریکی و اصلاً به روی خودم نیاوردم. 

خندید. بازم به روی مبارک نیاوردم.

کوهیار: خوب حالا برای چی داشتی صدام می کردی؟؟؟

هان؟؟؟ یادم نمیومد. کله ام و کج کردم و با ناخونای بلندم کله ام و خاروندم. چشمهام و ریز کردم تا یادم بیاد برای چی خودم و اَنَک کردم. 

من: آها ... 

کوهیار: کم حافظه ای دیگه.

بی توجه به حرفش انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش و با اخم متهم کننده گفتم: دزد ...

چشمهاش گرد شد. تکیه اش و از دیوار گرفت و گره ی دستهاش و باز کرد. یکم اومد جلو و با تعجب گفت: به من میگی دزد؟؟؟

تند تند سرم و تکون دادم و گفتم: پس چی؟ دزدی دیگه. ماشینم و چی کار کردی؟؟؟ از وقتی سوییچ ماشینم و به خودت و اون دوستت دادم یهو غیبت زده. دیگه حتی خونه هم نمیای که مبادا گیرت بیارم و ماشینم و بخوام. دزد.... ماشین من خوردن داره اصلاً دلت میاد از یه دختر چیز بلند کنی؟؟؟ خجالت نمی کشی؟؟؟ 

یکم مات نگام کرد و یهو بلند زد زیر خنده. می خندید و سرش و تکون می داد. 

منم با اخم به این حرکات عجیبش نگاه می کردم. یه آدم چقدر می تونه پررو باشه. ماشین دزد بدبخت. حالا که گیر افتاده خودش و زده به دیوونگی که نخوام ماشینم و پس بگیرم ازش. کور خونده. حتی اگه سرطان داشته باشه در حال مرگم باشه شده برم خونه اشو خالی کنم پول ماشینم و از حُلقومش می کشم بیرون.

اما این خنده هاش دیگه داره عصبیم می کنه.

با اخم و ناراحت گفتم: نخند ... 

به روی خودش نیاورد. 

دوباره گفتم: با توام نخند ....

بازم توجهی نکرد. کماکان در حال خندیدن بود. با اخم جلو رفتم و انگشت اشاره ام و که هنوز تو هوا مونده بود آروم سیخونکی فرو کردم تو شکمش. تو همون حالت گفتم: نخند خوب ... 

چند بار انگشتم و سیخونکی زدم بهش که بار پنجم انگشتاش پیچید دور انگشتم و دستم و نگه داشت. 

راستش ترسیدم. وای مامان این دیوونه ی زنجیری گرفتتم. 

هر چی زور زدم دستم و بکشم عقب نمیشد. خیلی محکم گرفته بودم. با وحشتی که سعی می کردم بروزش ندم آروم گفتم: ولم کن ... ( اونقدر ترسیده بودم که مظلوم گفتم)خوب بخند ....

دوباره بلند خندید. دیگه داشتم قالب تهی می کردم. تقصیر خودمه که انقدر راحت به بقیه اعتماد می کنم. خوب آخه من از کجا می دونستم پسره دیوونه است. اصلاً به قد و قیافه اش نمی خورد خل و چل باشه. 

کوهیار: دختره ی دیوونه. تو ماشین منو دیدی. آخه من چه نیازی به پراید تو دارم که بخوام بدزدمش. اونم یه پراید تصادفی که درم نداره. 

یکم خم شد سمتم و صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: واقعا" فکر کردی ماشینت و دزدیدم؟؟؟

صادقانه سرم و به نشونه ی آره تکون دادم. دیگه بلند نخندید. یه لبخند کوجیک زد و زل زد تو چشمهام. فکر کردم باید بیشتر توضیح بدم.

تند گفتم: آخه چند روزه خونه نیومدی.

دوباره لبخند زد و گفت: ماموریت بودم. تهران نبودم که بیام خونه. 

ماموریت؟ شاخکام تکون خورد. اینم که مثل خودم در حال سفره. وای خاک به سرم نکنه پلیسه و من بهش گفتم دزد. دستبند نزنه بهم به جرم تهمت.

انگشتم و ول کرد و یکم رفت عقب و گفت: جنوب بودم بندر عباس.

اوه دیدی پلیسه. رفته بود بندر دنبال قاچاقچیها.

آروم زیر لبی گفتم: پلیسی ؟؟؟

اصلاً قصدم این نبود که بشنوه اما شنید و دوباره خندید. 

کوهیار: نه بابا پلیس چیه. تو یه شرکت کشتی رانی کار می کنم. رفته بودم جنسهایی که با کشتی آوردن و تحویل بگیرم. از ماشینتم خبر دارم. یه هفته دیگه آماده میشه و خودم برات میارمش. 

خجالت کشیدم. با اینکه مسافرت بود اما بازم یاد ماشینم بود. 

چشمهام و گردونم و خیلی شیک چرخیدم سمت تراس و تکیه دادم به لبه ی تراس و بدون اینکه به روی خودم بیارم که تا یه دقیقه ی پیش این یارو رو دزد کردم به خیابون خلوت نگاه کردم.

گوشم و خاروندم و دست بردم لیوان آب پرتقالم و بگیرم بخورم که دیدم نیست. برگشتم ببینم خاک بر سر نشده باشم لیوان افتاده باشه پایین اما هر چی چشم گردوندم ندیدمش. تند تند این ور اون ور و نگاه کردم. خم شدم ببینم رو تراس نیفتاده باشه. 

کوهیار: دنبال چی می گردی؟؟؟

لیوانم و خیلی دوست داشتم. نگران سر بلند کردم که بگم لیوانم نیست.

من: لیوان آب پرتق ..... 

بهت زده به کوهیاری که همه ی حواسش و نگاهش به لیوان من که تو دستش نزدیک لبش بود خیره شدم. خیلی ریلکس یه قلوپ از آب پرتقال می خورد و بعد نگاه می کرد ببینه چقدر توش مونده. دوباره یه قلوپ دیگه می خورد.

اخم غلیظی کردم و صاف ایستادم. 

من: میگم دزدی ناراحت میشی. کی گفت آب پرتقال من و بخوری؟

کوهیار یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت: این و به عنوان عذرخواهی برای تهمتی که بهم زدی قبول می کنم.

بچه پررو... کدوم عذر خواهی؟؟؟

پسره ی چندش .. بهداشت مهداشتم حالیش نیست. کاش دفعه ی اول که از لیوان خوردم توش تف می کردم الان جیگرم نمی سوخت. با حرص رو پنجه ی پام بلند شدم و دست دراز کردم که لیوان و بگیرم. 

لیوان تو دهنش بود و برای همینم متوجه ی خیز برداشتن من نشد. 

دستم و پیچیدم دور لیوان و اومدم بکشمش که با دست و دهن لیوان و محکم گرفت و با ابرو اشاره می کرد دستم و ول کنم.

پررو ....

با حرص گفتم: ول کن ...

ابرو انداخت بالا ...

من: میگم ول کن لیوانم و ...

دوباره ابرو انداخت بالا ....

چشمهام و ریز کردم و با حرص انگشتم و سیخونکی فرو کردم تو سینه اش. یهو لیوان و ول کرد منم چون آمادگیش و نداشتم و از طرفی خم شده بودم بین دوتا تراس که دستم به لیوان برسه با این حرکت ناگهانیش تعادلم بهم خورد و خودم و لیوان کج شدیم و هر چی آب پرتقال بود همه اش مثل آبشار از رو تراس ریخت پایین. 

کوهیارم محکم مچ دستم و گرفت که خودم کله پا نشدم پرت شم کف پارکینگ.

-: وا .. نصف شبی بارون میاد؟؟؟

چشمهام گرد شد. کی تو پارکینگ بود؟ خواستم خم شم ببینم آب پرتقال و رو سر کدوم بدبختی ریختم که کوهیار سریع دستم که تو دستش بود و کشید و تکیه ام و داد به دیوار و یکم خم شد که از پایین اگه کسی نگاه کرد نبینتمون. من خنگم سیخ ایستاده بودم و با تعجب نگاهش می کردم.

برگشت سمتم یه چشم غره رفت و با اون دستهای غول بیابونیش همچین رو سرم فشار آورد که خود به خود زانوهام خم شد و دولا شدم. با حرص اومدم یه چی بهش بگم که سریع انگشتش و گذاشت جلوی دهنش و آروم اشاره کرد که پایینیا می شنون.

صدای یه مرد اومد که گفت: عزیزم فکر نمی کنم بارون باشه. فقط رو سر تو ریخته. ببین ...

صدا اولیه مال یه زن بود. 

زنه: وای .. این چیه دیگه رو کله ی من؟؟ همه ی میکاپم و بهم ریخت ...

مرد: نمی دونم هر چی که هست آب نیست ... صورتت نوچ شده موهات بهم چسبیده .....

زن با عشوه گفت: وای جمشید ... حالم بد شد چیه این آخه .... کی ریخته یعنی؟

مرد: نمی دونم حتماً کار یکی از این همسایه هاست.

زن عصبانی گفت: 10 بار بهت گفتم از این آپارتمان که توش پر آدم بی فرهنگه بریم اما گوش ندادی دیدی چی کارمون کردن؟؟؟

زن اینو گفت و فکر کنم قهر کرد چون دیگه صدایی جز صدای تیک تیک پاشنه ی کفشش نیومد.داستان بلند

مرده هم ملتمسانه دنبالش راه افتاد.

مرد: فری؟ فری جون .. فری عشقم صبر کن خانمم ...

لبم و به زور جمع کرده بودم تو دهنم که نخندم داشتم کبود میشدم. 

کوهیار: فری .. فری عشقم اگه می خوای حالا دیگه می توی بترکی ....

پق زدم زیر خنده هم زمان با کوهیار از جام بلند شدم و همون جور که می خندیدم محکم کوبیدم به بازوش. 

من: گمشو ... همه اش تقصیر تو بود الان آبرومون می رفت.

شیطون خندید و گفت: به من چه. تو همسایه ی بی فرهنگی هستی آب هر چیزی و شوت می کنی تو پارکینک که فری جون و جمشید جون دعواشون بشه.

دوباره خندیدم. 

اینا همسایه های طبقه ی دومم بودن یه زن و شوهر حدود 35 ساله که خانمه خیلی احساس جوونی و با کلاسی می کرد و همیشه کلی به خودش می رسید و مثل دخترهای 18 ساله خودشو فوکول و فشن می کرد. من مخالف حس جوونی و به خود رسیدن نیستم اما این خانمه دیگه زیادی حس برش می داشت. مرده هم همیشه قربون صدقه ی زنش می رفت و مثل موم تو دستاش بود. جلوش جیک نمی تونست بزنه.

معترض گفتم: اگه تو مثل نخورده ها حمله نمی کردی به آب پرتقال من این جوری نمیشد.

کوهیار: اگه تو کوهی صدام نمی کردی منم آب پرتقالت و نمی خوردم. 

هر دو رو به روی هم با فاصله ی20 سانت از تراس ها ایستاده بودیم و تو چشم هم خیره. کل کل می کردیم اما رو لب هر دومون لبخند بود. انگار یه بازی بود. من سعی میکردم  کم نیارم و بحث به جایی کشید که  من  چیزی را  با پوزکی  و  افاده  گفتم  و اون گفت ؛  الکی؟!!! میتونی قسم بخوری که داری راست میگی،!؟  

منم بی اختیار و بی اونکه فکر کنم  یهو گفتم؛  به ارواح خاکش راست میگم

اون گفت؛ ارواح خاکه کی؟

منم گفتم ؛   ارواح خاک باغ بالا 

که  یکهو  هار هار خنده اش گرفت  و  باز  یکی اون بگه یکی من جوابش و بدم. حس دخترای 14 ساله رو داشتم که یه پسری و دیدن و فقط می خوان باهاش کل بندازن. اونم همچین نگاه می کرد انگار واقعا" از این هم جوابیا خوشش میاد. 

بی حرف تو چشمهاش نگاه کردم و آروم گفتم: دفعه ی دیگه آب پرتقال خواستی بگو. 

اونم آروم گفت: بهم میدی؟؟؟

یه لبخندی زدم و سریع چشمم و ازش گرفتم و به لیوان خالی تو دستم نگاه کردم. یه لبخند زدم و چرخیدم و همون طور که می رفتم سمت در تراس گفتم: ببخشید که بهت گفتم دزد. ماشینم درست شد خبرم کن.

یه باشه ای گفت. در و باز کردم و قبل از اینکه برم تو خونه برگشتم و نگاش کردم. همون جا ایستاده بود و دستهاش و تو جیبش فرو کرده بود و با لبخند نگام می کرد.

دستی براش تکون دادم و رفتم تو خونه. پسر جالبی بود. 

نمی دونم چرا ولی خستگیم در رفته بود. برای خودم آهنگ گذاشتم و کلی رقصیدم و تخلیه ی انرژی کردم.

****** 

جلوی در خونه ایستادم. 

یه نفس عمیق کشیدم. قبل از اینکه زنگ خونه رو بزنم که در و برام باز کنن و بیام بالا با آرشا حرف زدم که مطمئن بشم مرتیکه نیست. خودش خونه نبود اما بهم اطمینان داد که مرده تا ساعت 10 شب بر نمی گرده. 

با اطمینان از اینکه مزاحمی تو خونه ندارم در زدم. مامان در و باز کرد و خوشحال سلام کرد.

لبخند زدم و رفتم جلو بغلش کردم.

من: سلام مامان جان خوبی؟؟؟

مامان: سلام چه طوری تو؟ چه عجب اومدی خونه.







بانک رمان در گوگل پلی