آشوبزدگی در تقدیر ، هاشور زدگی در تقویم ....
وقتی به دنیا رسیدم تقویم تا کمر دو لا شده بود و تقدیر خمیده بود ' اولین چیزی که یاد گرفتم این حقیقت تلخ بود که قدم به سیب های روی شاخه نمیرسه ، اولین تصویری که به یادم مونده مربوط به شهریور سال ۱۳۶۸ بود ، من با موی گندمی و پوست سفید و چشمای عسلی ، یه شلوارک سفید راه راه و تیشرت آستین کوتاهی که همجنس و هم رنگ و همراهه شلوارک تن داشتم، نمیدونستم چه خبره ، چون سه سال داشتم ، شایدم کمتر....
بین دو دختر گیر افتاده بودم و هر کدوم یکی از دستام را دودستی گرفته بود و سمتی میکشید ، حین کش مکش یک لنگه از دمپایی سرخ رنگم در اومد و من تمام تمرکز خودم رو سر این نکته گذاشته بودم که یکجوری این دعوا و مرافه رو جهت دهی کنم تا قدم های ضربدری و عقب جلوم به دمپایی ختم بشه و مجدد بپوشمش. میشنیدم که یکی از دخترای پنج شش ساله زیر لب و با خشم زمزمه میکرد ؛ ما هشت تا ابجی هستیم ، داداشی نداریم ، بایستی اینو بدی به ماااا
دیگری که کمی شبیه خودم بود و بیشتر برام آشنا به نظر می رسید منو دو دستی سمت خودش میکشید و دندان هاش رو از سر غیض به هم میسابید و میگفت :
ولش کننننن.... الان خرابش میکنی... واسه خودمه...

در این وانفسا ، کف پای برهنه ام از شدت گرمای ظهر تابستان و آسفالت داغ کوچه میسوخت و ناگزیر پای برهنه ام را بر روی ان دیگر پایم گذاشته بودم و همچون عیسی به صلیب کشیده شده بودم . عاقبت صدای یک زن که گویی مادرم بود از داخل خانه ای که حیاطش درخت سیب های گلاب داشت شنیده شد و گفت ؛ شرمین ؟ شروین ؟ بیاید خونه نهار بخورید...

دو دختر ناگهان دست از لجبازی کشیدند و کسی به دیگری گفت ؛ خب پس غروب از دوباره می ایم و باقی این بازی رو انجام میدیم ... دقیقا هم بایستی از همین نقطه ادامه اش رو بازی کنیم ،
سپس با تکه کلوخی از گچ ، یک خط بروی زمین کشید که شبیه جای پای من بود .....

ظاهرا همسایه ی لاهیجانی مان ، در حسرت ان بود که صاحب فرزند پسر شود ولی هشت مرتبه دختر پشت دختر زاییده بود و از چهارده ساله داشت تا به کوچکترینش که همبازی من و شرمین بود . اسم یکی از دخترانشان را گذاشته بودند ؛ غزبس یعنی دیگه دختر بسه.... ولی ظاهرا افاقه نکرده بود و باز هم سالی یک دختر به دنیا اورده بود آخرینش همسن شرمین بود . به اسم هنگامه .
آن ظهردم تابستانی گذشت و
عاقبت نیز به یاد ندارم چه شد ولی دومین صحنه ی زندگانی ام بر روی این کره ی خاکی و این زمین اجاره ای را چه تلخ به یاد دارم ، البته اعتراف میکنم که ان لحظات از عمق ماجرا بیخبر بودم و فقط شب بود ، آسمان سرخ بود ، صدای جیغ شیون و تخریب خانه ها یکی پس از دیگری و درب چوبی خانه که تا پاشنه در زمین فرو رفته بود و پنجره ای که مادرم با دستانش شکست و اول خواهرم شرمین را از پنجره به بیرون انداخت و سپس یک متکای بزرگ را در آغوش کشید و خودش را سپر ان متکا کرد و به بیرون از پنجره خودش را پرت کرد ، او خیال میکرده ان متکای بزرگ که در اغوشش داشت ، من بوده ام و انقدر در تاریکی و هیاهو و زمین لرزه ی شدید هول شده بوده که تا دقایقی بعد و از نور ماهتاب چشمش به متکا افتاده و فهمیده که اشتباه کرده ، او قصد ورود به خانه ای را داشت که دیگر نه درب داشت و نه دیوار ، سقف نیز بروی فرش نشسته بود و من نیز بخوبی به یاد دارم که در میان بوهت و حیرت همگان و بعد از چند دقیقه ی نامعلوم و با سری شکسته و بدنی کبود و سراسر خاک الود و شوکه با دهانی نیمه باز ، توسط پدرم چگونه از زیر اوار در امدم و چشمم به درخت سیب افتاد و از اینکه بر روی زمین افتاده و شکسته خوشحال شدم چون به خیالم اکنون دیگر دستم به سیب های گلاب می رسید ...
بگذریم ....
ان شب صدای گریه ی زن همسایه و صف دخترانش به ترتیب قد ، و صدای شرمین که ارام خندید و مادرم ما را به کناری کشاند و با جدیت گفت ؛ بچه ها حق ندارید بخندید حق ندارید بازیگوشی کنید حق ندارید جایی برید ،
شرمین پرسیده بود؛ چرا؟
مادر با دستانی خون الود موی صاف شرمین را به کناری زد و گفت ؛ آقای همسایه زیر آوار مونده ، احتمالا فوت شده ، الان اونا عذا دار هستن ، الان میتونید برید و اروم از سیب های گلاب درختمون که شکسته و افتاده زمین ، یکی یه دونه بردارید و ببرید بدید به دخترای همسایه ....

دیگر به یاد ندارم چه شد ، ماشین نبود و جاده ی بسته ، پیمودن مسیر صعب العبور در نیمه شب ، با حالتی غیر عادی همچون مجرمین در حال فرار ، و گرسنگی و تشنگی و من که کودکی دو سال و نیمه بودم و در آغوش یک زن مهربان خواب و گاه بیدار و عاقبت یک خودروی گذری و پشت وانت تا به اولین آبادی و چشمان مضطرب زنی که پیوسته مرا ناز میداد و نوازش میکرد و صفی از دختران قد و نیم قد و آشنا که همراه مان می آمدند و صدای آشنای دخترک همسایه و پر کردن جای خالیه شرمین .....
من نمی دانستم که در دل حادثه ، یک حادثه ی دیگر در کمین است .....
چندی گذشت و....
! ....

به شهر خودمان یعنی لاهیجان آمدیم و خانه ای بزرگ و قدیمی کرایه کردیم و من تمام وقت مشغول نظاره بودم ، شاهد شب گریه های مادر و ناله بودم .
انقدر خواهر داشتم که خودم شوکه بودم و از همه صمیمی تر هم خواهری با اسم هنگامه بود که بواسطه ی سه سال بزرگ تر بودن از من ، خیلی عاقل تر بنظر می رسید و الگوی من و راهنمای من بود .
جالب این بود که اسم هیچ کدام از خواهر های من شرمین نبود ، و گاهی مادر میگفت ؛ من میرم سر و گوش اب بدم ببینم کسی شک نکرده باشه ، شما مراقب هم باشید تا برگردم .
برایم پر واضح بود که مادر تغییرات اساسی کرده ، زیرا مآدر شبیه زن عزآدار همسایه شده بود . منتهای مراتب برایم تفاوتی نداشت چون از مفهوم و ماهیت پدیده ای با نام " خانواده" بیخبر بودم. خب مگر در دو سال و نیمی یک کودک چقدر میفهمد؟... هرآنقدری که میدانم که من تک تک خاطرات را به حافظه سپردم و همین خاطرات سبب بروز تناقض و دوگانگی در آینده ام شد؟...
آن زمان خواهرم
هنگامه در غیاب مادر سریع کفشهای بزرگ مادر را پا میکرد و عینک بی شیشه ای را به چشم میگذاشت و ژست خاصی میگرفت کمی اخم میکرد و چند قدمی بالا پایین میرفت و دستش را به کمر میزد و ادای ادم بزرگ ها را در میاورد و میگفت ؛
پسرک کله پوک .... هیچ میدونی چی شده؟

من هم طبیعتا با دهانی نیمه باز و حالتی گنگ و گیج یک جمله ی تکراری و همیشگی را بکار میبردم و بی اختیار زیر لب میگفتم ؛
چلاااا؟ (چرا؟)
هنگامه : پسرک کله قندی ! هیچ حواست هست که از بس عجله کردیم و بخآطر تو مجبور شدیم سریع راه بیافتیم و هول هولکی اسباب کشی کردیم که پاک یادمون رفت پدر رو با خودمون بیاریم ....
من نیز خیره به او میگفتم : چلااا؟
او ادامه میداد ؛ پدر زیر آوار جا موندش ... الان بایستی یه دونه جدیدش رو درست کنیم ، فهمیدی؟
من ؛ چلااا؟
هنگامه : بایستی کت شلوار پدر رو بپوشیم دو تایی ، تو قسمت شلوارشی و منم میرم قسمت کت . اما بایستی قبلش برای من سیبیل بزاریم ، فهمیدی؟
من نیز تایید میکردم و میگفتم : آره بایستی سیبیل بزاریم ، سیبیل خوبه .... ولی چلاا؟...
خلاصه امر که انگاری واقعا ما ، پدر رو زیر آوار جا گذاشته بودیم اون هم به وقت تب تند گرمای تابستان سال هزار و سیصد و شش و هشت. *¹

*¹ : ( ۱۳۶۸ زلزله ی ۶/۸ ریشتر در رودبار استان گیلان)

ولی نکته ی متناقضی وجود داشت که به چشمان خردسال و عقل کم من جلب توجه نکرد ، اما در عوض به خاطرم موندش که لحظه ی نجات شخص پدرم بود که اومد و از زیر اوار من رو در اورد ، پس چطور خواهرم میگه پدرم زیر اوار فوت شده ؟ چرا خواهرم اسمش دیگه شرمین نیست و اسمش هنگامه شده ؟!... خب قبلا من بودم شرمین و خونه ی درخت سیب گلاب و مادرم و پدرم . ولی الان مادرم هربار قبل خروج به تک تک خواهر های قد و نیم قدم سفارش میکنه که مبادا منو اذیت کنن ، مبادا به کسی بگن که قضیه چیه !
تمام سالهای زندگیم تا به بیست سالگی با این شک و شبهه و تردیدهای ناتمام زندگی کردم و این خاطرات رو هزار بار برای خآنواده ام بازگو کردم و اونها ابتدا سکوت کردند و نگاهی به همدیگه انداختن و هربار همگی با هم زدند زیر خنده و قشقش خندیدند و گفتند که ; پسر تو دیوانه شدی. این چرت پرت ها چیه که از خودت در آوردی و میگی ،
اونقدر مطمین بودم که خانواده ام با من صادق هستن که واقعا به سلامت عقل خودم شک کردم ، و دکتر رفتم ، و مدتی گذشت و مادر فوت شد ، رفته بودم ثبت احوال و بعد دنبال انحصار وراثت که یکبار متصدی پرسید ؛ شما چه نصبتی با متوفی دارید؟
گفتم مادرم بودند .
متصدی نگاهی به شناسنامه کرد و نگاهی به من و پرسید؛ اسمتون چیه؟
-شهروز
متصدی ؛ نگاهی به شناسنامه انداخت و گفت ؛ متوفی که پسر نداره . .......