ملیکا با تعجب به دست من و سویچ نگاه کرد.

من: تو برون.

چشمهای ملیکا شد 2 تا سکه 500. 

ملیکا: چی؟

من: تو برون. 

ملیکا: چرا من؟ 

سرمو انداختم پایین. 

من: خوب اخه هنوز ماشینم جدیده بهش عادت ندارم. تو هم که دست فرمونت خوب. بیا برون دیگه.

دیگه مجال ندادم حرف بزنه. ماشین و دور زدم و رفتم سمتش و هلش دادم اون سمت ماشین.

با اینکه ملیکا بهت زده بود اما دیگه چیزی نگفت. قفل ماشین و باز کرد و دوتایی سوار شدیم.

یه دوری توی شهر زدیم و شام گرفتیم و شبم رفتیم خونه من. 

کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. آخر شبم که ملیکا می خواست بره گفت: خوب آرشین خانم حالا که ماشین داری بپر برو حاضر شو منو برسون.

ابروهامو بردم بالا و گفتم: برو بابا حال داری. ماشین گرفتم تو آژانس که کار نمی کنم. اصلا" حالشو ندارم این وقت شب ماشین از تو پارکینگ در بیارم. یا با آژانس برو یا شب بمون. 

یه چشم غره بهم رفت و گفت: بمیری آرشین ماشینتم که من گذاشتم تو پارکینگ. تا من باشم که برای تو کاری نکنم.یه تعارف درست و حسابی هم که بلد نیستی. یا بمون یا با آژانس برو. بی تربیت.

نیشمو براش باز کردمو رو مبل لم دادم و گفتم: تو که می دونی من تعارف و اینا بلد نیستم. حالام زودتر تصمیم بگیر. می مونی یا میری.

بهم اخم کرد و گفت: نه ممنون از لطفت. پاشو زنگ بزن آژانس برم خونه.

بهش لبخند زدم و بی تفاوت پاشدم زنگ زدم. راستش خستگی و بیحوصلگی بهانه بود نمی خواستم پشت فرمون بشینم. هنوز اون جور که باید اعتماد رانندگی نداشتم. می ترسیدم یه بلایی سر خودمو ملیکا بیارم.

همه اشم بر می گشت به دوچرخه سواری.

شاید مسخره باشه. شاید هر کی بفهمه بگه بابا دوچرخه چه ربطی به ماشین داره آخه. اما هر چی که هست ترسی که تو دلم گذاشته کم نبوده و به میزان کافی اعتماد به نفسمو گرفته.

یادمه چند سال پیش با بچه ها رفته بودیم چیتگر و همه یکی یه دونه دوچرخه کرایه کرده بودیم و تو این جاده هاش می روندیم. نمی دونم اون روز چی شده بود یا کجا خراب و بسته بود که باعث شده بود یه مسیراییش که همیشه یه طرفه بود حالا دو طرفه بشه و از هر طرفی یه دوچرخه بیاد وسط.

منم که کلا" به این دوچرخه ها مشکوک بودم که نکنه خراب باشن و کار نکنن. تا یکی میومد سمتم به جای ترمز پاهامو می کشیدم رو زمین. چقدرم ملت مسخره ام کردن سر این کارم. اما خوب بهتر از این بود که از ترس برخورد با دوچرخه های دیگه سکته کنم.

یه بار با خودم گفتم خوب هر کی میاد سمت من میبینه من دارم میرم تو شکمش خودشو میکشه کنار منم دیگه انقده ضایع بازی در نمیارم و جفتک نمی ندازم رو زمین. 

یه چند باری شاخ به شاخ شدم اما دوچرخه سوار روبه رویی فرمون و کج کرد و رد شد. اما دفعه آخر ... 

وارد یه مسیری شدم که شلوغ بود. از رو به رو هم چند تا دوچرخه سوار میومد. 

منم به خیال اینکه همه حرفه این و کسی ناشی تر از من نیست. با اطمینان به پسر دوچرخه سوار با اینکه دیدم پسره داره میاد که دوچرخه هامون شاخ به شاخ بشه بازم ....

هی من رفتم جلو .. پسره اومد جلو ... 

من گفتم می کشه کنار ... پسره گفت میکشم کنار ...

من گفتم فرمون و می پیچونه .... پسره گفت فرمون و می پیچونم ...

هی در گیر این بودیم که کدوممون چی کار می کنیم که اصلا" نفهمیدم یهو چه جوری مثل این فیلمها

پریدم هوا و یه کله ملقی تو هوا زدم و یه پشت بارو و بعدم گرومپ خوردم زمین و بدتر از اون دوچرخه ام افتاد رو پام که رسما" نابودم کرد. من سمت راست ولو شدم تو درختها پسره سمت چپ ولو شد اون ور جاده 600 تا آدمم دور و بر ما که ببینن ماها زنده ماندیم یا نماندیم. 

پام نابود شد. دستام خراشیده و خونی شد. ساعتم شکست. لباسهام خونین و مالین و خاک و خلی شد و رفت. شلوارمم ساب رفت و خودمم که می شلیدم. با کمک دوستام از جام بلند شدم. 

همون شد ....

همون شد که من یه جورایی به هر گونه وسیله نقلیه موتوری و غیر موتوری بی اعتماد شدم. 

ملیکا خداحافظی کرد و رفت. منم کارامو کردمو رفتم تو رختخوابم دراز کشیدم. انقده برای ماشینم ذوق داشتم که شب خوابشو دیدم. خواب دیدم پشت فرمونش نشستم و قان قان می کنم.

خدایی خوبه به قول ملیکا یه پراید در پیت بیشتر نیست من انقده هیجانی میشم براش.

امروز حسابی خسته شده بودم. کارمو دوست داشتم اما دوندگیهاش زیاد بود. بعضی روزها اونقدر خسته می شدم که حتی یادم می رفت غذا بخورم. 

وارد ساختمون که شدم یاد ماشینم افتادم. 

نمی دونم چه صیغه ایه که با اینکه هنوز دلم نیومده سوارش بشم اما یادشم خوشنودم می کنه.

سوار آسانسور شدم. به جای اینکه دکمه 3 رو بزنم برم بالا دکمه پارکینگ و زدم. 

خوشحال از آسانسور پیاده شدم. ماشینم هنوز همون جایی بود که ملیکا پارک کرده بود.

رفتم جلوش. با ذوق دست کشیدم روش. چه روزهایی آرزوی داشتن یه ماشین و داشتم که فقط راه بره. 

با این فکرم. دست بردم تو کیفمو و سوییچمو از بین کلی خرت و پرت داخلش در آوردم.

چشمهام برق می زد. لبخند رو لبم بود. هیجان و تو صورتم می شد دید.

دست بردم و در ماشین و باز کردم. نشستم پشت فرمون. یا حالا یا هیچ وقت. الان که تو مودشم باید برونمش معلوم نیست دیگه کی جرات کنم سوارش بشم. 

دست بردم و سویچ و گذاشتم تو جاش. 

خوب بعدش؟ کلاج کدوم بود؟ ترمز کدوم بود؟ گاز کدوم بود؟

من فقط دنده و فرمون یادمه. خاک بر سرت روشن نکرده هول شدی.

به زور سوییچ و پیچوندم و با همه تمرکزم روشنش کردم. صدای موتورش که اومد از خوشحالی خندیدم. 

ایول آرشین خانم تو هم که بلدی.

چقده من خودمو تحویل می گرفتم. هر کور و کچلی بلده ماشین روشن کنه.

یه نگاه به دور و برم کردم. پارکینگ به نسبت خلوت بود. راحت می تونستم از تو پارک در بیام.

وسط پارکینگمون یه ستون داشت که یه جورایی پارکینگا رو از هم جدا می کرد.

آروم و با احتیاط ماشین و حرکت دادم. دنده عقب گرفتم. صافش کردم. حرکت کردم. رفتم سمت ستونه. می خواستم دورش بچرخم.

عمرا" من دفعه اول پامو بزارم تو خیابون. بزار یکم تو همین پارکینگ قان قان کنم اگه خوب بود میرم بیرون.

آروم و با احتیاط یه دور، دور ستون زدم. 

وایــــــــــــــــــــــ ـی انقده خوب بود که نگو. اگه همین الان یه بستنی گنده میزاشتن جلوم که عاشقشم انقدر ذوق زده نمی شدم.

یه دور که زدم دیدم خوشم اومد. نیشم بسته نمی شد. خوب حالا یه دور دیگه بزنم.

دوباره شروع کردم به حرکت از هیجان رو صندلیم بالا پایین می پریدم و الکی می خندیدم.

در حال ذوق کردن بودم که نفهمیدم چه طور شد فرمون از دستم در رفت و ماشین به چای چرخش صاف رفت سمت ستون.

چشمهام گرد شد. می خواستم مثل این فیلمها دستامو بزارم جلوی صورتم و با یه صدای مهیبی بگم نـــــــــــــــــــــه ...

خلاصه زدم از پارکینگ اومدم بیرون تا توی جاده خلوت حاشیه ی شهر ارام ارام رانندگی کنم  حسابی چهارچشمم به روبرو بود که یه توله سگ کوچولو دیدم توی حاشیه جاده که  غمگین بود   زدم رو ترمز پیاده شدم  رفتم دیدم که ای واااای     بیچاره یک احمقی زده و مادر توله سگ رو کشته و الان توله سگه بالا سر  جسد مادرش زوزه میکنه    منم دلم سوخت و   ..... 

خب  راستش  توله رو برداشتم تا  شاید  بتونم گمی شادش کنم و نجاتش داده باشم.   

برگشتم پارکینگ ،  و مجدد رفتم سمت ستون   تو لحظه آخر عقلم فرمان داد بزنم رو ترمز. حالا یادم نمیومد ترمز کدومه. به هر جون کندنی بود ترمز کردم اما دیر.

سپر ماشین خورده بود به ستون. 

تندی از ماشین پیاده شدم و رفتم ببینم چی شده.

خدا رو شکر فقط یه تماس جزئی داشتن و ماشینم هنوز نگرفته درب و داغون نشده بود.

رفتم سوار ماشین شدم و با احتیاط روشنش کردم. خیلی آروم و آهسته حرکتش دادم و بردمش تو پارکینگ و خیلی با احتیاط پارکش کردم.

خاموشش کردم و بی سر و صدا ازش پیاده شدم. رفتم جلوش. رو کاپوتش دست کشیدم و نوازشش کردم.

عزیزم تو همین جا استراحت کن اصلا" دیگه غلط کنم تکونت بدم. نگران نباش اینجا بمونی لااقل سالمی.

تا کمر خم شدم و دستهامو از دو طرف باز کردم و خوابیدم رو کاپوت. یکم ماشینمو بغل کردم و ماچ کردم و بعد یه بوس که رو کاپوت نشوندم بلند شدم رفتم سمت آسانسور.       یه چند تا عکس از خودم و توله سگم گرفتم 

در و باز کردم و رفتم تو خونه. آخیش .. خونه .. اسمشم حس خوبی به آدم میده. 

لباسهامو عوض کردم. یه تاپ و شلوارک پوشیدم. هوا داشت سرد میشد. با اینکه هنوز ماه دوم پاییز بود.

رفتم قهوه درست کردم. حوصله تلویزیون نداشتم. 

با اینکه عاشق خونه و تنهاییم بودم اما یه وقتهایی بی خودی دلم می گرفت. نمی دونم چرا امشب هم همون حس مزخرف و داشتم.

همیشه یه بسته سیگار تو خونه داشتم. بیشتر برای دوستایی که میان اما گاهی خودمم اگه مثل امشب حالم گرفته باشه یکی میکشیدم.

یه دونه سیگار برداشتم. یه فنجون قهوه. فندکمم گرفتم. دلم هوای آزاد می خواست. رفتم یه ژاکت بافت بلند پوشیدم. وسایلمو برداشتم و رفتم سمت تراس.   به  حیاط و باغ نگاه کردم  توله سگم رو دوباره برداشتم و باز اسانسور و باز عکس ،   تا که اونو بردم توی باغچه بزرگ نزدیک پارکینگ گذاشتم  تا  از ظرفی که براش گذاشتم غذا بخوره.    

یه صندلی و یه میز کوچیک برای مواقع دلتنگیم و وقتهایی که می خواستم از همه چیز جدا شم و فکر کنم گذاشته بودم رو تراس. 

رفتم و رو صندلی نشستم. قهوه امو گذاشتم رو میز. سیگارمو روشن کردم و یه پک زدم.

خونه ام تو یه کوچه بود که بیشترشون آپارتمانای 4 طبقه دیگه آخرش 5 طبقه بودن. کل محل این جوری بود. آپارتمانها جفت به جفت کنار هم ساخته بودن. از پایین که نگاه می کردی همه درها و پنجره ها و تراسها رو در یک راستا می دیدی. تو یه خط سیر. 

اینجا به نسبت وسط شهر محله خلوتی بود. همین خلوتیشو دوست داشتم. همینی که کسی به کسی کاری نداشت.

من حتی به زور همسایه هامو می شناختم.

از رو تراس وقتی که به خونه ها نگاه می کردم. چراغهای روشنشون تو چشم بود. ادم وقتی یه خونه می بینه تو فکر می ره. تو فکر زندگیهایی که تو اون خونه هان. تو فکر آدمهای تو خونه. هر کی یه قصه و یه غصه دارن. هر کی برای خودشه.

گاهی وقتها آدم دلش نمی خواد هیچی رو ببینه. دلش می خواد از همه دنیا جدا بشه. از هر کس و هر چیزی که دور و برشه. گاهی دوست داره از هر چیز فقط یه هاله ای ببینه.

دست بردمو عینکمو از چشمم برداشتم و گذاشتم رومیز. دوباره به منظره جلوم نگاه کردم. 

بی اختیار یه لبخندی اومد رو لبم. شاید تنها مواقعی که واقعا" از ضعف چشمم راضی بودم همین وقتها بود. وقتایی که نمی خواستم چیزی رو ببینم. فقط کافی بود عینکمو بردارم. مخصوصا" تو شب که رسما" یه پا کور بودم برای خودم. 

الان جلوی روم به جای آپارتمان هایی با پنجره های روشن فقط یه توده هایی رو می دیدم با چراغهایی که برق می زدن و نورشون پخش می شد. 

از اون همه منظره جلوی چشمم من فقط همین نورها رو می دیدم و الان واقعا" راضی بودم.

یه پک دیگه به سیگارم زدم. قهوه امو برداشتم و یکم ازش خوردم. آروم آروم ... ریزه ریزه ....

سیگار کشیدم و قهوه خوردم و به نورهای جلوی روم نگاه کردم. دیگه دل مرده و غمگین نبودم. حس بدم از بین رفته بود. آروم شده بودم. 

دیگه بی دلیل کلافه و حرصی نبودم. الان دوباره شده بودم خودم. همون آرشین قوی که تنهایی رو پای خودش ایستاده بود. بی توجه به حرف مردم و خانواده اش. همون آرشینی که با اعتقادات و باورهای خودش زندگی می کرد.

سیگار نصفه امو خاموش کردم. هیچ وقت نمی تونستم بیشتر از نصفش و بکشم. 

قهوه امو بین دوتا دستام گرفتم و توش ها کردم تا بخارش بلند بشه و بخوره تو صورتم. این گرمای کم جون حس خوبی بهم می داد.

قهوه امو تا آخر خوردم. دوباره یه لبخندی زدم. 

فنجونو گذاشتم رو میز. یکم دیگه به نورهای پخش شده نگاه کردم. ذهنم و خالی از هر فکری کردم. این نورها می تونست برام مثل ستاره های آسمون درخشان باشه.

یه باد سرد اومد. یکم سردم شد. ژاکتمو به خودم پیچیدم. اگه نمی خواستم سرما بخورم باید می رفتم تو.

عینکمو از رو میز برداشتم. باید برمی گشتم به دنیایی که وضوح داشت. دنیایی که همه چیز با جزئیات خوب و بدش کامل خودشو بهم نشون می داد.

با گذاشتن عینک همه جا واضح شد.

یه نفس عمیق کشیدم و چرخیدم که فنجون و سیگارم و از رو میز بردارم...

هــــــــــــــــــــــــ ــــه .......

خدایا قلبم پرت شد از دهنم بیرون. 

از ترس دستمو گذاشتم رو قلبم تا مطمئن بشم سر جاشه. گرومپ گرومپ می زد. بدبخت بهش شوک وارد شده بود. خوبه نایستاد.

-: ببخشید فکر کنم ترسوندمتون.

به خودم اومدم. اخم کردم. به عاملی که باعث وحشتم شده بود چشم غره رفتم.

یه پسر جوون با یه قدِ .....

نگاهم به قدش موند. از اونجایی که من نشسته بودم روبه روم شکمش بود. اومدم ببینم قدش چقدره. سرم ریزه ریزه رفت بالا .. بالا .. بالا .. ای بابا گردنم درد گرفت تموم شو دیگه.

با دیدن قدش که از نردبون خونه مادربزرگ خدابیامرزمم بلند تر بود (همون نرده بونی که می زاشتیمش گوشه دیوار تا برسیم به پشت بوم خونه) یه ابروم رفت بالا. 

خیره بهش شدم. این پسره در سن رشدش چقدر عنصر روی وارد بدنش کرده که این جوری قد کشیده؟؟؟؟ پس چرا این روی ها به ما نرسید. کوفتش شه.

با تک سرفه پسره به خودم اومدم و دست از محاسبه قدش کشیدم. نگاهمو پایین آوردم و به صورتش نگاه کردم. هر چند تو اون تاریکی حتی با وجود وضوح تصویری که به مدد عینکم داشتم هیچی ندیدم. 

هر چی چشمهام و ریز کردم تصویر سیاه تر شد روشن تر نشد.

آخرش بی خیال شدم.

پسره دوباره حرف زد: من اومدم بیرون که یه سیگار بکشم که دیدم شما اینجا نشستین. اونقدر غرق فکر بودین که گفتم اعلام حضور نکنم.

اعلام حضور؟ برای چی؟ مگه اومده خونه من؟؟

یه نگاه به تراسم انداختم. یه نگاه به پسره که رو تراس خونه بغلی بود انداختم. شاید بین تراسها یه 20 سانتی متر فاصله بود و این بالا اومدگی تراسها که خونه ها رو از هم جدا می کرد.

من: نیازی به اعلام حضور نبود. شما تو تراس خودتون هستید. من باید بیشتر حواسمو جمع می کردم که بفهمم این بیرون تنها نیستم تا این جوری نترسم. 

پسر: به هر حال بازم بابت ترسوندنتون معذرت می خوام.

من: خواهش می کنم.

بازم سعی کردم ببینم این صدای بم مردونه برای چه صورتیه اما هیچی ندیدم. صداش که خوب بود شاید قیافه اشم خوب باشه.

یه باد سرد دیگه وزدید و موهامو پخش کرد تو صورتم. بادش از پشت سرم میومد.

با دست موهامو فرستادم پشت گوشم و دوباره ژاکتم و پیچیدم دورم.

پسر: هوا سرده. به نظر شما هم سردتون میاد. فکر کنم بهتره برید داخل.

چیـــــــــــــش پسره فضوله ها. چه برا من لفظ قلم هم حرف می زنه. اه... کی با تو کار داره آخه واسه خودت تز می دی.

بی توجه به پسر وسایلمو برداشتم از رو میز و بلند شدم. خواستم سر خر و کج کنم برم تو خونه که دوباره صدای پسره بلند شد.

پسر: شب خوش ...

برگشتم بهش چشم غره برم که یادم اومد هوا تاریکه و نمی بینه مخصوصا" که عینکم داشتم. بی خیال چشم غره شدم. یکمم فکر کردم بی ادبیه. البته بیشتر هدر دادن انرژی بود.

آروم گفتم: شب شما هم بخیر.

در تراس و باز کردم و این بار دیگه بی سر خر وارد شدم. رفتم وسایلمو تو آشپزخونه گذاشتم و رفتم تو اتاق. 

پریدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو تنم.

این پسره یهو از کجا پیداش شد؟؟؟ تو این مدتی که من اینجا زندگی می کنم تا حالا ندیدم کسی از اون تراس بیاد بیرون. یهو ناغافلی امشب این یارو از آسمون افتاد؟ چقدرم ادعای مودبیش می شد اَه چندش ...

کلا" از آدمهایی که بی دلیل ادعای فضل و ادب دارن خوشم نمیاد. حالا شاید این بنده خدا بی دلیل این مدلی نباشه اما خوب دیگه....

عجیب بود که به چه سرعتی اون حس بدی که یک ساعت پیش داشتم از بین رفت و من چه آروم چشمهام رو هم افتاد. صدای دلنواز آهنگی هم می اومد... یه آهنگ بی کلام. اونقدر گیج بودم که نمی تونستم فکر کنم این طنینِ صدای چیه. چشمهام رو هم قرار گرفت و خوابیدم.

**** 

با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم. اه چقدر من از آلارم گوشی بدم میومد. یه آهنگ آروم بود اما خیلی رو مخ بود. چون هر وقت می شنیدمش بی اختیار یه جمله تو ذهنم تکرار می شد.

خواب تعطیل .....

از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم. دکمه قهوه جوش و زدم. پشت میز نشستم و به زندگیم فکر کردم. 

با اینکه آدم راکدی نبودم اما زندگیم دچار روزمرگی شده بود. نیاز به تنوع داشت. یه چیزی که احساساتمو بریزه بیرون. بتونه باعث بشه تخلیه روحی بشم.

از بچگی عاشق نقاشی بودم اما خوب زیاد استعدادش و نداشتم. عاشق موسیقی هم بودم.

یادمه وقتی 10 سالم بود توی یکی از چشنهای مدرسه یکی از بچه ها که سنتور می زد سازش و آورده بود و تو مراسم زده بود. چقدر اون روز دلم می خواست که منم بلد بودم و سنتور می زدم.

یه چیزی از ذهنم گذشت. خوشحال لبخند زدم. همینه خودشه من می تونم یه ساز یاد بگیرم. بهترین وسیله برای خارج کردن احساسات مختلف از ذهنم.

یه نگاه به ساعت وسط هال انداختم. خوب می تونستم برم یه آموزشگاه و در مورد کلاسهاشون بپرسم بعد می رفتم اداره.

سریع بلند شدم و حاضر شدم برگشتم تو آشپزخونه و تو لیوان در دار استیل مخصوصم قهوه ریختم. بدون قهوه نمی تونستم حتی یه لحظه هم چشمهامو باز نگه دارم. 

رفتم وسط هال و از زیر میز وسط مبلها پیک تبلیغاتی که چند وقت قبل انداخته بودن تو آپارتمان و برداشتم. 

از خونه رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم. دفترچه رو باز کردم و تند تند ورق زدم. 

ایول پیداش کردم خودشه. آموزشگاه هم نوا.

یه نگاه به آدرسش انداختم. خوبه نزدیکه. می تونم همین الان برم. سریع از آپارتمان خارج شدم و رفتم سر کوچه و یه ماشین گرفتم.

آموزشگاه توی یه کوچه بود که از سر کوچه تابلوشو می شد دید. آموزشگاه هم نوا ....

آموزشگاه تو طبقه دوم یه آپارتمان بود. از همون طبقه اول صدای موزیک میومد. البته صدای ساز بچه هایی بود که داشتن تمرین می کردن. جالب بود ساعت 9:10 بود. کی این وقت صبح اومده دلینگ دلینگ راه بندازه؟

وارد شدم. یه نگاهی به دورو برم انداختم. یه ورودی داشت و یه هال بزرگ بهتره بگم سالن انتظار. چند نفر روی صندلی هایی گوشه ی سالن نشسته بودن و حرف می زدن. آخر سالن هم یه میز بود که یه آقایی پشتش نشسته بود و داشت با یه مرد دیگه که جلوش ایستاده بود صحبت می کرد. 

دور تا دور سالن کلاس بود. با چشم شمردمشون 5 تا کلاس بود که درِ یکی دوتاشون باز بود. آروم آروم رفتم سمت میز مردی که می تونست بهم کمک کنه.

زیر زیرکی به کلاسهایی که درشون باز بود نگاهی انداختم. تو هر کلاس یکی دونفر بودن که داشتن ساز میزدن. یکی گیتار، یکی تنبک....

رفتم جلو و منتظر موندم حرف آقایون تموم بشه. 

حرفشون که تموم شد با هم دست دادن و آقایی که ایستاده بود رفت. تازه چشم مرد پشت میز نشسته به من افتاد.

مرد لبخندی زد و خیلی خوشرو گفت: بله خانم کمکی از من بر میاد؟؟؟

منم به تبعیت از اون لبخند زدم و گفتم: سلام صبحتون بخیر.

مرد: سلام ممنون.

من: می خواستم در مرود ساعت کلاسهاتون بپرسم.

مرد: برای چه سازی؟؟؟

گیج گفتم: بله؟؟؟

مرد لبخندش بیشتر شد انگاری فهمید که گیج شدم. خودش گفت: چه سازی می زنید؟؟ گیتار؟ سه تار؟ ویلون؟ تنبک؟ فلوت؟ پیانو؟ چی؟؟؟

وای خدا چقدر ساز بود. حالا من چی بگم. 

نهایت سعیمو کردم که گیج نشون ندم. هیچ وقت تو همچین موقعیتی نبودم که از چیزی خبر نداشته باشم. همیشه تو همه کاری مسلط عمل می کردم اما اینجا مثل یه بچه دو ساله شده بودم.

با من من گفتم: می دونید چیه؟ من هنوز سازی انتخاب نکردم. می تونید یکم راهنماییم کنید؟؟؟

مرد لبخندی زد و گفت: البته بفرمایید بشینید.

با دست به صندلی کنار میز اشاره کرد و منم سریع نشستم. اصولا" از بی خودی ایستادن خوشم نمیاد.

مرد: خوب تا حالا موسیقی کار کردین؟؟؟

یکم فکر کردم. موسیقی داریم تا موسیقی. با دهنم ساز می زنم و بعضی وقتها با خودم شعرای مسخره می سراییدم و گاهی هم که حوصله ام سر می رفت رو میز ضرب می گرفتم. نمی دونم اینا جزو موسیقی حساب میشه یا نه.

خیره به مرد گفتم: نخیر کار نکردم.

مرد: نت خوانی و اینا ...

نذاشتم حرفش و تموم کنه. خودم گفتم: هیچی نمی دونم.

سری تکون داد و گفت: اگه این جوریه که فکر کنم گیتار براتون بهتر باشه چون یادگیریش به نسبت راحت تره.

اینو گفت و شروع کرد به توضیح در مورد سازش و استادش و نحوه تدریسش و ....

اما وقتی نوبت به ساعت کلاسها رسید آهم در اومد. ساعتهاش بهم نمی خورد. از طرفی من مدام ماموریت بهم می خورد ماموریتم نداشتم خودم مسافرت بودم. یه جورایی نیاز به کلاسهایی داشتم که خودم بخوام ساعت و روزش و به دلخواه عوض کنم و تعیین کنم. اما استاد گیتار آدم منضبطی بود و این جوری کار نمی کرد که یه روز برم 10 روز نرم.

ناراحت و مغمومتشکر کردم و از آموزشگاه اومدم بیرون. داشتم غصه می خوردم. حالا که من همت کرده بودم کاری و انجام بدم ردیف نمیشد.

بی حوصله یه نگاهی به ساعتم کردم. وای خدا دیرم شده ...

سریع رفتم کنار خیابون و برای اولین تاکسی دست تکون دادم.

من: آقا در بست ....

ماشین نگه داشت و من پریدم توش و آدرس دادم. 

نیم ساعت بعد جلوی اداره نگه داشت و من با سرعت نور پیاده شدم و به دو خودمو رسوندم به دفترمون. اینکه چه جوری تو راهروها دوییدم و به چند نفر برخورد کردم و مجبور شدم بایستم و عذرخواهی کنم بماند.

از در دفتر خودمو پرت کردم تو که دیدم همه صاف سر جاشون نشستن و دارن به اخرائی گوش می کنن. 

البته قبل از ورود وحشیانه من. بعد ورود به جای توجه به اخرائی به من نگاه می کردن.

مثل شاگردی که دیر سر کلاسش حاضر بشه و بخواد از استادش اجازه ورود بگیره، جفت دست چسبیده به در نیشم و باز کردم و چاپلوسانه گفتم: سلام خوب هستید؟

اخرائی انگار حالش خوب بود چون لبخندی زد و چرخید سمتم. وای خدا اشتباه کردم حالش خوب نبود می خواست بیاد توبیخم کنه.

قیافه امو تا جایی که می شد مظلوم کردم و خواستم توضیح بدم که از کنارم رد شد و یه صبح بخیری گفت و رفت.

یه نفس راحت کشیدم. آخیــــــــــش هیچی نگفت خدا رو شکر.

سریع رفتم تو. ملیکا و شیده داشتن با لبخند نگام می کردن. این دوتا مشکوک بودن. معمولا" هر وقت دیر می کردم هر دوشون هوار میشدن سرم و کلی جیغ و داد می کردن. اما امروز برعکس داشتن می خندیدن.

اون از لبخند اخرائی اینم از این دوتا.

چشمهامو ریز کردم و مشکوک گفتم: چیه؟ چتونه ؟ چرا این جوری نگام می کنید و می خندین؟؟؟

ملیکا سرشو کج کرد و لبخند به لب گفت: چون به شدت دوسِت داریم.

شیده هم ابروهاشو برام می نداخت بالا و نیششو نشونم می داد.

یه کاسه اس زیر نیم کاسه است این دوستی مطمئنن به نفعم نبود. 

یکم با چشمهای ریز خیره خیره نگاشون کردم و گفتم: یا همین الان می گید قضیه چیه یا می زنم با کیفم لهتون می کنم.

خودشون می دونستن که تهدیدم جدیه. این دوتا هم از کیف من می ترسیدن. چون همیشه کیف هیکلی یا کوله دستم بود و توش پر وسیله و خرت و پرت که حسابی سنگینش می کرد و یه ضربه برای ناکار کردنشون کافی بود.

شیده تندی گفت: بهت تبریک می گم آخر هفته باید بری شمال.

ابروهام رفت بالا. 

من: شمال؟ شمال چرا؟

ملیکا: چون اخرائی اومد و تو رو برای ماموریت انتخاب کرد. با اخرائی و جلیل وند می رید و بر می گردید.

وا رفته نشستم رو صندلی. وای کی الان حس ماموریت داره آخه؟

با ناله گفتم: یعنی این اخرائی هیچکی و غیر من پیدا نمی کنه ببره ماموریت؟

دیدیم این دوتا موزمار یه نگاه زیر چشمی به هم کردن و سرشونو انداختن پایین و خودشونو مشغول نشون دادن.

اخمام رفت تو هم. مشکوک گفتم: زود باشید بگید من نبودم اینجا چه خبر بود؟ چرا شما انقدر مشکوکین.

هیچ کدوم حرف نزدن. با تهدید گفتم: کیف ....

یهو شیده گفت: اه تو هم مارو کشتی با این کیفت بابا این اخرائی اومد یکی و با خودش ببره هیچ کس حاضر نشد بره. چون تو نبودی بچه ها تو رو توصیه کردن اخرائی هم خوشحال قبول کرد.

اگه جاش بود یه جیغی می کشیدم که گوش برای هیچ کدومشون نمونه. بی شعورا غریب گیر آوردن. کبود شده از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. با حرص چند بار لگد به در و دیوارش زد تا خالی شدم. آرومتر که شدم برگشتم تو دفتر و نشستم پشت میزم. 

بدون توجه به بقیه سرمو کردم تو پرونده هام انقده از دستشون کفری بودم که دوست داشتم یه دل سیر بزنمشون.

ملیکا صندلی چرخدارشو کشید سمتم و گفت: حالا چرا این جوری بغ کردی؟ یه شماله دیگه. کیفم میده.

تیز برگشتم سمتش و نگاش کردم. خودش خفه شد.

سرش و انداخت پایین و آروم تر گفت: حالا اگه نمی کشیم یه چیزی بگم.

من: اگه می خوای مزخرف بگی ساکت بمونی بهتره.

شیده: نه مزخرف نمیگه.

بهش نگاه کردم.

من: تو از کجا می دونی.

نیشش و باز کرد و گفت: خوب دیگه.

رو به ملیکا گفتم: بگو.

ملیکا با ذوق خودشو کشید سمتم و گفت: راستش برات شاگرد گیر آوردم شدن 6 نفر ساعتش و معین کن که خبرشون کنن.

دیگه این بار رسما" ترکیدم. با حرص نیم خیز شدم و با دندونای به هم فشرده گفتم: دیوونه شدی؟ توی این شلم شوربا کلاس گذاشتنم چیه؟ می بینی که باید برم ماموریت.

شیده: خوب بعد ماموریت کلاستو تشکیل بده. خودتو لوس نکن دیگه. روحیه اتم باز میشه.

آروم تر شدم این یکی و راست می گفت. خودمم با این کلاسا انرژی می گرفتم.

نشستم سر جام و سرمو بردم تو پرونده هام و تقریبا" غرش کردم: حالا تا ببینم.

این یعنی حرف زیادی موقوف. شیده و ملیکا هم برگشتن سر کارهای خودشون.

خسته و کوفته رسیدم به خونه. از آقای جلیل وند راننده اداره تشکر کردم. چمدونم و گرفتم و رفتم تو خونه. وای که چقدر خسته شده بودم. لخ لخ کنان رفتم تو اتاقم. لباسامو در نیاورده رفتم تو حموم و یه دوش آب گرم گرفتم. یکم خستگیم رفع شد. 

ماموریتها رو دوست داشتم به شرطی که زوری نباشه. اما در هر حال کاره نمیشه که خودمون انتخاب کنیم. این ماموریتمون به خاطر قانون جدیدی بود که برای افغانی های مقیم ایران وضع کرده بودن. تو یه سری از ناحیه های کشور دیگه هیچ افغانی اجازه سکونت نداشت. یا بر می گشتن به کشورشون و یا هر جای دیگه ای که دلشون می خواست. ماهام بهشون کمک می کردیم که بتونن اجازه اقامت تو کشور مورد نظرشون و بگیرن. یا راحت تر برگردن کشور خودشون. بهشون کمک می کردیم که بتونن پول و چیزایی که توی این مدت تو ایران بدست آوردن و هم با خودشون ببرن. کار سختی بود فرستادنشون. بعضیهاشون سالها بود که اینجا زندگی کرده بودن و کار و بار درست و حسابی هم داشتن.

یاد کاظم افتادم. یه پسر افغانی 27-28 ساله. یه نامزد داشت که هنوز تو افغانستان بود. چقدر سر اینکه کجا مهاجرت کنه بحث کردیم. هی میگفت نامزدم ایران دوست نداره. فلان جا دوست نداره، فلان کشوردوست نداره. آخرشم گفت می خوایم بریم آلمان. به اینا راحت تر از ایرانیا ویزا و اقامت می دادن. خدایا می بینی کارمون به کجا ها کشیده ....

کتری و به برق زدم و چایی درست کردم. یه فنجون برای خودم چایی ریختم و رو مبل ولو شدم. منتظر موندم تا چایی خنک تر و قابل خوردن بشه. از خستگی چشمهام و بستم. با اینکه خسته بودم اما آرامش نداشتم. 

سعی کردم با آزاد کردن ذهنم آروم بگیرم. 

صدای یه موسیقی ملایم و نزدیک باعث شد چشمهام و باز کنم. صاف رو مبل نشستم و به دور و برم نگاه کردم. صدا خیلی نزدیک بود. اگه مطمئن نبودم تنهام حتما" فکر می کردم صدا از تو همین خونه میاد. 

فنجون و رو میز گذاشتم و از جام بلند شدم. گوشام و تیز کردم و دنبال صدا رفتم. از بیرون میومد. یعنی این وقت شب یه شبگرد تو کوچه داره آهنگ می زنه؟ ولی این صدای تنبک و دهلی نبود که معمولا" شبگردا میزدن.

درِ تراس و باز کردم باد پیچید تو خونه. رفتم یه ژاکت برداشتم تنم کردم و دوباره در و باز کردم و رفتم بیرون. 

هوا تاریک بود و منم که کور .....

ولی سایه یه نفری که خم شده، به تراس بغلی تکیه داده بود و حس کردم.

چشمهام و ریز کردم تا بتونم بهتر ببینم. ناخودآگاه رفتم سمتش. کوری بد دردیه. 

صدا متوقف شد. اون آدمی که رو تراس بغلی بود برگشت سمتم. تو اون تاریکی و بی عینکی فقط هاله ای می دیدم که حرکت می کنه.

-: سلام ...

سریع صاف ایستادم. نمی دونستم با منه یا کس دیگه اما احساس کردم صورتش سمت منه.

گردنمو خاروندم و آروم گفتم: سلام ....

دیگه حرفی نداشتم بزنم. فکر کنم صدا از همین پسره میومد.

آروم گفتم: شما صدای ساز می دادین؟

یهو خندید جوری که ترسیدم و یه قدم رفتم عقب. 

اَه چقدر بده که نمی تونم حرکاتش و درست ببینم. هاله هم شد دیدن؟

پسره: صدای ساز می دادین یعنی چی؟ آره من بودم. داشتم ساز دهنی می زدم.

ذوق زده گفتم: خوب بزن من مزاحم نمیشم. 

تند رفتم رو صندلی رو تراسم نشستم و خیره شدم به هاله.

پسره یه خنده ی بلندی کرد. وا ساز زدن کجاش خنده داره؟

خنده اش که تموم شد بی حرف شروع کرد به ساز زدن. نمی دونم آهنگش چی بود اما خیلی قشنگ می زد. اونقدر تو حس آهنگ غرق شده بودم که بی اختیار چشمهام و بستم و دلم آروم گرفت. انگار تک تک سلول های بدنم با موسیقیش هماهنگ شده بود و به آرامش رسیده بود.

آهنگ که تموم شد چشمهامو باز کردم.

با لبخند گفتم: خیلی قشنگ بود. ممنونم. 

پسره: خواهش می کنم. 

پسره اومد سمت لبه تراسی که نزدیک تراس خونه ام بود و دستش و جلو آورد و گفت: من کوهیار سَرمَستم. 

یاد آکادمی گوگوش و ماهان افتادم. سرمست شد دلم .....

سریع خودمو جمع کردم و از جام بلند شدم و همون جور که باهاش دست می دادم گفتم: خوشبختم منم آرشین آزاد هستم. 

پسره: منم خوشبختم. تازه اومدین اینجا؟

من: هان ؟ نه .... فکر کنم یه 5 ماهی میشه.

پسره: جدی؟ چون تا هفته قبل ندیده بودمتون.

یه نگاه عاقل اندر سفیه به هاله انداختم. خوب که چی؟ قرار نیست همه منو ببینن. عمرا" بهت بگم بیشتر وقتا مسافرتم. من چه می شناسمت اومدیم و دزد بودی.

به گفتن یه آهان اکتفا کردم. سردم شده بود. ژاکتم و پیچیدم دورم و گفتم: بازم ممنونم بابت ساز زدن قشنگتون. من برم با اجازه. شب خوش.

یه شب بخیر گفت. دیگه نایستادم اومدم تو خونه. روحیه ام از این رو به اون رو شده بود. وقتی رو تختم دراز کشیدم آروم بودم.



***** 



من: بابا زوده یه امروز و تعطیلم می خوام استراحت کنم.

صدای ملیکا تو گوشی پیچید.

ملیکا: بی خود کردی پس کی می خوای کلاسات و شروع کنی؟ ملت یه هفته است معطلن خانم از ماموریت برگردن.

بحث کردن با ملیکا فایده نداشت تا شاگردا رو نفرسته خونه ی من ول بکن نبود.

یه اوفی کردم و گفتم: اوف ... باشه بگو ساعت 4 اینجا باشن. وسایلم بیارنا. خودت که می دونی.

ملیکا تند گفت: آره آره بهشون گفتم خیالت راحت.

یکم حرف زدیم و بعد گوشی و قطع کردم و از جام بلند شدم. یه امروز و بهتره به خونه و زندگیم برسم. یه هفته نبودم همه جا رو خاک گرفته.

دست به کار شدم و مثل زنای شوهر دار وسواسی کل خونه رو سابیدم. نزدیکای ظهر کارم تموم شد. یه نگاهی به کل خونه انداختم. از تمیزی برق می زد. خودم حض کردم از دیدنش. زنگ زدم برای ناهار، برام غذا بیارن و خودمم رفتم یه دوش گرفتم. بعد ناهار یکم خوابیدم و ساعت 3 بیدار شدم که برای کلاس آماده بشم.

یه ربع به 4 بود که شاگردا یکی یکی رسیدن. قبل همه شیده اومد که بچه ها رو هم معرفی کنه. همه اشون دوستا و فامیلای شیده و ملیکا بودن. خودشون سری های قبل تو کلاسم بودن. ملیکا کامل یاد گرفته بود اما از اونجایی که شیده خیلی تنبل و کند بود هنوز هم با هر سری از کلاسام میومد.

با بچه ها آشنا شدم. یه نگاهی بهشون کردم. خوبه همه اشون کمر بند و آورده بودن.

بلند گفتم: خوشحالم که همه تون کمربند آوردین چون صدای کمربندتون باعث میشه ریتم و بهتر بگیرید.

رو به شیده گفتم: شیده جان میشه آهنگ و بزاری؟

وقتی صدای بلند آهنگ عربی اومد وجودم پرِ شور و هیجان شد. واقعا" رقصیدن بهم روحیه میداد. 10 سال بود که می رقصیدم. خودم از یه مربی خیلی خوب آموزش دیده بودم و علاقه و تمرین زیادم باعث شده بود که رقصم خیلی خوب بشه. 

اولین دفعه هم با توصیه ملیکا و شیده کلاس گذاشتم. جلسه آخر وقتی رقص شاگردام و می دیدم از هیجان و ذوق رو به مرگ بودم. 

من: خوب برای جلسه اول لرزوندن و یادتون میدم ....

یک ساعت تموم رقص و تمرین ... بعضی ها خیلی خوب می گرفتن و بعضی هام زورشون میومد خودشون و تکون بدن.

بعد یه ساعت رقص کلاس و تموم کردم. ضبط و خاموش کردم. همه خوششون اومده بود و راضی بودن. 

من: کارتون خوب بود تو خونه هم تمرین کنید. 2 جلسه دیگه می تونید با همون حرکاتی که یاد گرفتین با ریتم آهنگ برقصین. 

همه خوشحال شدن. بعد از راهی کردن بچه ها با شیده نشستیم و چایی خوردیم و یکم حرف زدیم. 

**** 

من: الو شیده سلام ... نه خوب نیستم صدامو نمیشنوی؟ دارم می میرم. من امروز نمیام اداره میشه برام مرخصی رد کنی.... ممنونم.

گوشی و قطع کرده نکرده شروع کردم به سرفه کردن. صدام به زور در میومد. مثل دیوونه ها دیشب جو زده شدم و پنجره اتاقم و باز گذاشتم و خوابیدم. 

حالا هم از بدن درد و کوفتگی دارم می میرم. سرمای بدی خورده بودم. کلی لباس رو هم پوشیده بودم و نصف بسته ی دستمال کاغذی و مصرف کرده بودم. دماغم بس که کشیده بودمش قرمز شده بود.

عصری دیدم دارم میمیرم. بلند شدم و لباس پوشیدم. باید می رفتم دکتر. 2 تا آمپول می زد حالم جا میومد.

یه دکتر عمومی یه خیابون اون ورتر بود. آژانس گرفتم. نای راه رفتنم نداشتم. از منشی نوبت گرفتم و منتظر شدم. مریض تو اتاق دکتر بود.

داشتم با دستمال بینیمو پاک می کردم که در باز شد و یه پسر جوون وارد شد. مستقیم رفت سمت منشی و شروع کرد به خوش و بش کردن باهاش. اعصاب اینا رو نداشتم چقدر ور می زدن. 

اَه کی این مریضه میاد بیرون؟

پسره بعد یکم با خنده اومد و به فاصله 2 تا صندلی از من نشست. بی توجه بهش خیره شدم به در اتاق دکتر. دو دقیقه نشده بود که مریضه بالاخره اومد بیرون.

منتظر شدم که منشیه اسمم و بگه هر چند خودم تقریبا" نیم خیز شده بودم.

منشی: آزاد ...

تند از جام بلند شدم که برم تو اتاق. منشی سرش پایین بود و زحمت کشید با دست به در اتاق دکتر اشاره کرد. پسره هم از جاش بلند شد. یه قدم رفتم سمت در اتاق که دیدم اینم داره میاد. گفتم شاید اشتباه می کنم. یه قدم دیگه رفتم جلو دیدم نه این واقعاً داره میاد دنبالم.

برگشتم سمتش و با اخم گفتم: چته دنبال من راه افتادی؟

حالم خوب نبود و نمی فهمیدم دارم چی میگم. اعصابم بهم ریخته بود.

پسره یه ابروشو داد بالا و گفت: خانم اشتباه می کنید من با شما کاری ندارم دارم میرم تو مطب.

اخم کردم و گفتم: کجا؟ نشنیدی منشی منو صدا کرد تو چرا راه افتادی؟

پسره با تعجب گفت: هی هیچی نمیگم ... مریضی حواس پرتم شدی؟ منشی منو صدا کرد.

اخمم بیشتر شد و تحقیر آمیز گفتم: از کی تا حالا شما آزاد شدین؟

پسره: از وقتی به دنیا اومدم.

دیگه این پسره رو روانم بود. با جیغ گفتم: منو مسخره می کنی؟ شخصیتم خوب چیزیه.

پسره متعجب گفت: خانم من چه مسخره ای دارم بکنم. جدی گفتم. 

عصبانی گفتم: اگه تو آزادی پس من غضنفرم. 

پسره لبخند زد و گفت: نمی دونم .... غضنفری؟

اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم درست و منطقی رفتار کنم. با حرص کیف گنده امو بلند کردم و محکم کوبیدم به بازوی پسره و با جیغ گفتم: پسره بی شخصیت خجالت بکش. من اعصاب خوشمزگیهای تو رو ندارم. نفهم ...

پسره بازوش و آورد جلو که جلوی ضربات متوالیمو بگیره و تو همون حال گفت: به خدا اذیت نمی کنم.

منشی که دید کار ما بالا گرفته بلند شد و اومد خودشو انداخت وسط و گفت: خانم خواهش می کنم آروم باشید مشکل کجاست؟

با اخم و حرص پسره رو نشون دادم و گفتم: این مرتیکه خجالت نمیکشه.. دیگه تو مطب دکترم ول نمی کنن.

مگه شما نگفتید آزاد؟

دختره یکم نگام کرد. اَه اینم که گیج می زنه. یهو زد زیر خنده. اینجام مطب بود من اومدم؟ از منشی گرفته تا مریضاش همه دیونن.

یکم خندید و بعد گفت: حالا فهمیدم. 

رو کرد سمت پسره و گفت: آزاد تو بیرون منتظر باش تا خانم آزاد تشریف ببرن تو و ویزیت شن بعد تو برو پیش دکترو.

گیج نگاشون کردم. این چرا هی آزاد آزاد میکنه؟

زدم رو شونه دختره و گفتم: چرا هی آزاد میگی؟

منشی یه اشاره به پسره کرد و گفت: این آقا اسمشون آزاده شما هم فامیلیتون برای همینم اشتباه کردین. من باید میگفتم خانم آزاد ببخشید.

همچین نگاش کردم که از 10 تا فحش بدتر بود. خدا رو خوش نیمومد من مریض و انقدر اذیت کنن.

با حرص برگشتم رفتم سمت در اتاق دکتر. دکتر جونم لطف کرد و 2 تا آمپول نوشت برام که اومدم بیرون دادم منشی برام زد. 

عوضی همچین آمپول زد انگار به گاو می خواست بزنه. خیلی دردم گرفت. 

از جام بلند شدم و لنگ زنون از مطب اومدم بیرون. ایستادم کنار خیابون که ماشین بگیرم. اما لامصب ماشین گیر نمیومد. هوا هم داشت تاریک میشد. منم که همیشه خدا سردم بود.

دستهامو چپوندم تو جیب کاپشنم و خودمو جمع کردم. یه ماشین اومد جلوم ایستاد. سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. یه آزارای مشکی بود.

بی شعورا نمی فهمن مریضم. رومو کردم اون سمت و یکم رفتم جلو تر. ماشینه هم دنبالم اومد. شیشه اشو داد پایین.

یعنی منتظر بودم یه زری بزنه با لگد بیوفتم به جون ماشینش. معمولا وقتی مریض بودم دیوونه میشدم.

داشتم خودمو آماده می کردم لگد و حواله ماشین خوشگلش کنم حالش جا بیاد که با شنیدن اسمم متعجب سر خم کردم ببینم کیه که صدام میکنه.

-: خانم آزاد لطفا سوار شید.

اِه این که همون پسره مطبیه است. چی خوشحالم هست میگه سوار شو جون عمه ات سوار میشم.

خیلی محترمانه که با رفتار قبلم کاملا فرق داشت گفتم: نه ممنون ماشین می گیرم.

پسره: تعارف نکنید اینو بزارید پای جبران کتکایی که تو مطب بهم زدین. شما هم حالتون خوب نیست اینجا هم ماشین خورش خوب نیست. 

یکم فکر کردم و به خیابون نگاه کردم. راست می گفت اینجا نمی تونستم ماشین بگیرم. بی خیال کلاس ملاس شدم. فوقش می خواد بدزدتم منم حالشو جا میارم دیگه.

خیلی شیک در جلو رو باز کردم نشستم. برگشتم دیدم با لبخند نگام می کنه. 

من: ام ... مرسی ...

خندید و گفت: خواهش می کنم. 

فکر نمی کرد بعد اون ناز کردن انقدر راحت سوار ماشینش بشم. ولی برام مهم نبود. پسره عددی نبود.

راه افتاد. آدرس خواست منم خیلی شیک آدرس خونه رو بهش دادم. برد صاف رسوندم دم در خونه. یه تشکری کردم و اومدم پیاده بشم که به حرف اومد.

-: خانم آزاد...

برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم.

یه لبخندی زد و گفت: راستش نمی دونم چرا شاید به خاطر کتکایه که ازتون خوردم. راستش ازتون خیلی خوشم اومد. می خواستم اگه مایل باشید با هم دوست بشیم.

دستگیره در و ول کردم و صاف نشیتم. دقیق نگاش کردم. یه پسر امروزی بود. خوشتیپ بود. موهاش کمی تا قسمتی فشن بود. قیافه اشم خوب بود. بیشتر تیپش تو چشم بود. از سر و ریختش پیدا بود که وضع مالیشم خوبه.

دختر چشم و گوش بسته ای نبودم. که با یه پیشنهاد جیغ و بکشم سرش و بگم: هی عوضی چی پیش خودت فکر کردی. آشغال برو گم شو....

فکر کنم اولین دوست پسرم تو 15 سالگیم بود. اون موقع که همه دخترا فکر و ذکرشون پسره و همه کار می کنن که نظر یه پسر و جلب کنن. چقدر خنگ بودم اون موقع ها. بدون 6 قلم آرایش تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم.

خیلی وقت بود که تنها بودم. چند وقتم میشد که به شدت احساس تنهایی می کردم. تیپ ظاهریش که بد نبود. باید دید اخلاقش چه طوره.

مریض بودم و مدام فس فس می کردم. در حالت عادی یکم ناز و نوز می کردم ولی الان حس اون کارم نداشتم. می خواستم زودتر برم تو خونه و بگیرم بخوابم. از طرفی هم آدم رکی بودم یا از کسی خوشم میومد و میگفتم آره یا بدم میومد و می گفتم نه. 

آزادم به چشمم خوب اومده بود.

شونه ای بالا انداختم و بدون عشوه و ناز و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن گفتم: باشه.

اولش تعجب کرد. برگشته بود کامل سمتم. خودشو آماده کرده بود برای اصرار وقتی که دید خیلی شیک و راحت و بدونه چونه زنی قبول کردم خوشحال خندید و گوشیش و در آورد و گفت: میشه شماره اتو بدی؟

شماره امو گفتم و زد تو گوشیش و برام میس انداخت.

دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: من آزاد خسروی هستم.

دستم و تو دستش گذاشتم و گفتم: منم آرشین آزاد هستم.

لبخندی زد و گفت: بهت زنگ می زنم. 

خداحافظی کردم و پیاده شدم. رفتم تو خونه و وقتی در و بستم دیدم راه افتاد و رفت. رفتم سوار آسانسور شدم. تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم. خداییش این پسره مخش تاب داشت. از چی من خوشش اومد؟ از چشم و دماغ قرمز شده ام یا از عطسه و سرفه های پی در پیم. شایدم از رنگ پریده و لبهای بی روحم. اما فکر کنم حرف راست و خودش گفته. از کتکایی که خورده خوشش اومده.

بی خیالش شدم و رفتم تو خونه.

خوشحال حقوقم و شمردم. ملیکا کنارم ایستاده بود و با خنده به چشمام که برق می زد نگاه کرد.

ملیکا: آرشین خیلی بامزه شدی. اگه بدونی چه ریختی هستی. مثل یه زنبوری که با اشتیاق به گل مورده علاقه اش نگاه می کنه داری به پولا نگاه می کنی.

نیشمو باز کردم و گفتم: این علاقه به خاطر حقوقم نیست به خاطر تشویقیه که برای ماموریت بهم دادن.

ملیکا سریع پرید سمتم و با چشمهای گرد گفت: تشویقی؟ چرا؟

زبونم و تا جایی که میشد براش در آوردم و گفتم: دلت بسوزه. چون هیچ کدومتون نرفتید و من بچه خوبه بودم و رفتم بهم تشویقی دادن.

ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: الهی کوفتت بشه. حالا می خوای باهاش چه غلطی بکنی؟

نیشم و باز کردم و ابرو انداختم بالا و جوری که دلش آب بشه گفتم: می خوام باهاش برم اسپا یکم حال کنم...

با حسرت گفت: بمیری.... تنهایی؟؟؟؟

یکم دلم براش سوخت. 

من: خوب اگه می خوای تو هم بیا. 

با ذوق پرید بالا و گفت: آخ جون. پس من برم به شایان بگم بیام.

این و گفت و زود تلفنش و برداشت و رفت. اگه اداره نبودیم پا میشدم با لگد می زدم تو کمرش. اه این دختره هم شورش و در آورده بود آب می خورد به شایان خبر می داد. آخه آدم انقدر دوست پسر زلیل؟

درسته شایان پسر خوبی بود و خیلی وقت بود با هم دوست بودن و تریب لاو و ازدواج و اینا اما خوب.

داشتم تو دلم بهشون فحش می دادم که موبایلم زنگ خورد.

ای جونم آزاده.

من: سلام علیکم.

آزاد: سلام عزیزم. خوبی خانمی؟

نیشم باز شد. یکم باهاش حرف زدم و بهش گفتم تشویقی گرفتم می خوام برم پوله رو هاپولی کنم کلی خندید. گفت زنگ زده بهم خبر بده با خانواده و دوستان میره شمال اگه یه وقت نتونست جواب تلفنش و بده نگرانش نشم.

در کل من تو روابطم خیلی راحت بودم. از اولم با آزاد طی کرده بودم که می تونه تو دوره دوستی با من با بقیه هم باشه به شرطی که اولویت اولش من باشم. کلا مدلم این بود. می دونستم پسرا خیلی هیز و دلن اگه بی خودی گیر بدم بهشون فقط خودمو ضایع کردم. برای همین خیلی شیک می گفتم با بقیه هم می خوای باش اما وقتی بهت زنگ می زنم باید پیش هر کسی که هستی اول جواب منو بدی.

اولش یکم تعجب کرد ولی بعدش خیلی خوشش اومد. خوب کدوم خریه که خوشش نیاد.

گوشیو قطع کردم که همزمان شد با اومدن ملیکا.

قرار شد بعد کار بریم خونه هامون و از اونجا حاضر شیم و یه جایی همدیگرو ببینیم. ملیکا یه جای خوبی می شناخت.

خوشحال و سرحال رفتم خونه و وسایلمو جمع کردم. دیرم شده بود و نمی تونستم پیاده برم. از اون روزی که با ماشین زده بودم به ستون پارکینگ دیگه دست بهش نزده بودم. الان مورد اورژانسی بود باید ازش استفاده می کردم. 

سریع سوییچ و برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. 

بسم.. ، بسم ... گویان ماشین و روشن کردم و از خونه اومدم بیرون. اولش با سرعت 20 تا می رفتم که باعث شده بود هر ماشینی که از کنارم رد میشد یه بوق ممتد برام بکشه و بعد ازم سبقت بگیره بره. فکر کنم یه چند تا فحشم خوردم.

ولی بی خیالی طی کردم و به آسه رفتنم ادامه دادم. میخ جاده شده بودم که دیدم یه رنو با سرعت چی از کنارم رد شد و رفت. من و میگی انقدر بهم بر خورد که حد نداشت.

برام خیلی افت داشت از یه رنو جا بمونم. به رگ غیرتم بر خورده بود. پام و گذاشتم رو گاز و سرعتم و بیشتر کردم و فشنگی رفتم سر قرار. حالا میگم فشنگی نه که با سرعت 120 تا برونم نه با همون 60 تا رفتم که به نظر خودم خیلی تند بود.

رسیدم سر قرار و از ماشین پیاده شدم. ملیکا با دیدنم سوتی کشید و گفت: ایوال بالاخره این ماشینتون و از پارکینگ در آوردین.

لبخندی زدم و گفتم: خفه راه بی افت که بی طاقتم. می خوام برم ریلکـــــــــــــــس کنم.

با شوخی و خنده رفتیم بالا. وای که چقدر حال داد. اینکه بشینی یکی ماساژت بده و بهت برسه خیلی چیز فوق العاده ایه. مخصوصا" برای من که عشق ماساژ بودم. کافی بود یکی بگه می خوام ماساژت بدم همین کلمه باعث میشد ریلکس کنم و چشمهام از آرامش رو هم بی افته.

بعد از یه ماشاژ توپ و مانیکور و پدی کور کردن و گذاشتن چند تا ماسک مختلف رو صورتمون بالاخره رضایت دادیم و بعد 3 ساعت اومدیم بیرون. خودم حس می کردم پوستم نرم و 2-3 درجه روشن تر شده.

دم در با ملیکا خداحافظی کردم. نفله منتظر شایان موند که بیاد دنبالش.

منم تنها رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادم. 2 تا خیابون اون ورتر نگه داشتم باید از سوپری خرید می کردم. خیابون سر پایینی بود. از ماشین پیاده شدم. خواستم در و ببندم یادم افتاد کیفمو بر نداشتم.

خم شدم رو صندلی جلو که از رو صندلی بغل کیفمو بگیرم. در و یکم باز کرده بودم.

دست دراز کردم کیف و گرفتم اومدم برگردم عقب که یه صدای گوش خراش شنیدم.

با تعجب تو همون حالت یه نگاهی به این ور اون ور کردم. از ماشین بیرون اومدم و صاف ایستادم. یه اتوبوس از کنار ماشین رد شده بود و رفته بود یکم جلوتر ایستاده بود. 

هر چی نگاه کردم دیدم اینجا که ایستگاه نیست پس چرا ایستاده نکنه برای منه. ولی مگه کوره نمیبینه ماشین دارم سوار نمیشم.

بی خیال اتوبوسه شدم. دست دراز کردم در و ببندم برم به خریدم برسم. چشمم هنوز به اتوبویسه بود که راننده اش داشت پیاده میشد. 

هر چی دستمو تو هوا چرخوندم که در و پیدا کنم ببندمش پیداش نکردم.

برگشتم ببینم در کجاست که با دیدن در دهنم مثل چی باز موند.

در بدبخت و خوشگل ماشین نازم به جای اینکه این وری چفت شه از اون ور چفت شده بود به گل گیر و بغل کاپوت ماشین.

-: خانم واقعا" ببخشید اما تقصیر من نبود من داشتم راه خودمو می رفتم یهو در ماشینتون باز شد. فکر کنم چون تو شیب بود ول شد.

دیگه خیلی نزدیک بودم و نتونستم ترمز بگیرم.

با دهن باز برگشتم سمت مردی که حرف می زد. راننده اتوبوس بود. درمو اتوبوس برد.

بغض کردم. ماشین قشنگم قر شد رفت. من هی بیرون نبردمش نو بمونه ببین چه ریختی شد الان.

عصبی بلند گفتم: آقا یعنی چی درمو بردی حالا من بی در چی کار کنم؟ ماشینم اپن شد رفت.

ملت دورمون جمع شده بودن. اعصاب هیچکیو نداشتم مخصوصاً این فضولا که همچین نگاه می کردن انگار به مهیج ترین صحنه مسابقات رانندگی چشم دوختن. 

همه اشم سعی می کردم خودمو آروم کنم تا قاطی نکنم بزنم همه رو از دم لت و پاره کنم. 

حالا این جوری من با این ماشین در چپکی چی کار می کردم؟؟؟ راننده مدام سعی می کرد با حرفهاش آرومم کنه. 

اما من توجهی بهش نداشتم. داشتم فکر می کردم چه گِلی به سر بگیرم. آزاد هم خبرش رفته بود شمال. اگه بود یه زنگی بهش می زدم تا به دادم برسه. تو فکر بودم که دست به دامن کی بشم. 

ملتم مدام زر زر می کردن و وز وزشون رو مخ بود.

-: ببخشید .. بخشید اجازه می دید؟ آقا چی شده؟

یه پسر جوون و قد بلند اومده بود و از رانند سوال می کرد. ملت چقدر بی کار و فضول بودن آخه.

مات به در ماشینم نگاه می کردم. بهتره زنگ بزنم به ملیکا و شایان تا بیان. شایان حتما" می دونه باید چی کار کنم.

پسره: آقا شما بفرمایید فقط کارت بیمه اتونو بدین به ما خودمون هماهنگ می کنیم.

سریع برگشتم سمتشون. راننده سریع کارت بیمه اشو در آورد و شماره اشم داد به یارو و یه خدا خیرت بده گفت و داشت میرفت.

این نره غول کیه دیگه خودشو پسر خاله کرده. اومدم جلوی راننده رو بگیرم که در نره.

من: هی آقا کجا؟؟؟؟

پسره جلوم ایستاد و نزاشت دنبال راننده برم. با حرص نگاش کردم و گفتم: برو کنار ببینم.

پسره خونسرد گفت: کارت بیمه اشو داده. بزار بره مسافر داره.

عصبی گفتم: داره که داره درمو برد.

پسره پق زد زیر خنده. با حرص بهش چشم غره رفتم که سریع دهنشو جمع کرد.

با اخم گفتم: اصلا کی به شما گفته خودتونو بندازین وسط؟ وکیل وصی مردمی؟

یه نگاهی بهم کرد و گفت: فکر کردم تو عالم آشنائیت کمک بخوای؟

تکونی خوردم و دقیق نگاش کردم. کدوم آشنائیت؟ یادم نمیومد این پسره رو جایی دیده باشم. نکنه تو مهمونی جایی دیده باشمش.

با تردید گفتم: تو مهمونی دیدمت؟

پسر: دفعه اول تو مهمونی دیدمت ولی فکر نمی کنم اونجا منو دیده باشی.

اخم کردم.

من: تو کدوم مهمونی؟

پسر: مهمونی آقای اخرائی..







بانک رمان در گوگل پلی