برگشتم با لبخند از کوهیار تشکر کنم.
من: وای دستت درد نکنه خیلی عالی شده اصلاً پیدا ن....
با بهت به کوهیار که قهوه ام و سر کشید و بعدم آخرین تیکه ی دونات و انداخت تو دهنش و دوتا انگشتشم مکید نگاه کردم. بچه نخورده....
خواستم یه چیزی بارش کنم ولی به خاطر ماشینم و زحمتی که کشیده بود بی خیال شدم. حالا من بدون قهوه تا شب سردرد می گیرم.
ازش تشکر کردم و قبل از اینکه از سر فضولی بره سراغ وارسی کیفم، وسایلم و ازش گرفتم گذاشتم تو ماشین.
برگشتم سمتش و گفتم: می خوای برسونمت؟؟؟
کوهیار: نه بابا الان زوده من برم یه صبحونه بخورم گشنمه.
پسره نخورده که هست هیچ، شکمو هم هست. 
ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و بسم... بسم... حرکت کردم.
تو اداره از دربون تا همکارها و حتی اخرائی خبر داشتن دنبالچه ام شکسته.
یعنی خدا بگم این ملیکا و شیده رو چی کار کنه که حیثیت برای آدم نمی زارن. آخه دنبالچه ام جاست که ملت بیان بگن بهتره یا نه؟؟؟
شیده اومده بود اما ملیکا یکم دیر کرد. وقتی هم که رسید به یه سلام اکتفا کردیم چون اخرائی دوباره نطقش باز شده بود و داشت سخنرانی می کرد. 
پر حرفیهای اخرائی که تموم شد همه رفتن سر کار خودشون. تا وقت ناهار فرصت نشد درست و حسابی با شیده و ملیکا حرف بزنم.
موقع ناهار ساندویچم و در آوردم که بخورم. حوصله نداشتم برم بیرون پشت میزم نشستم و ملیکا و شیده هم صندلیهاشون و آوردم کنار من و سه تایی حین حرف زدن مشغول خوردن ناهارمون شدیم. 
خیلی گشنم بود. با ولع به ساندویچم گاز می زدم و به حرفهای بچه ها گوش می دادم. اصولاً موقع غذا همه ی فکرم درگیر غذا بود. 
یهو ملیکا با هیجان بشکنی تو هوا زد و گفت: بچه ها اگه بدونید امروز کی و دیدم؟؟
بی خیال اجازه دادم شیده حدسها رو بزنه. غذام مهمتر بود. 
حدسهای شیده غلط بود آخرش خود ملیکا به حرف اومد.
ملیکا: باورتون نمیشه امروز که داشتم میومدم دم ساختمون میترا رو دیدم...
لقمه پرید تو گلوم. 
شیده با هیجان گفت: میترا همون که ....
به من اشاره ای کرد و حرفش و ادامه نداد. اما ملیکا حرف و زد.
ملیکا: آره همون میترایی که تا وارد جمع میشه همه دوست پسراشون و قایم می کنن. همونی که فقط نشسته ببینه کی با کی دوست شده بره سراغ پسره. 
بعد رو به من کرد و گفت: این دختره واقعاً روش زیاده. پرو پرو سراغ تو رو ازم گرفت. گفت چند شب پیش تو مهمونی دیدتت. 
یکم مکث کرد. اخم کرد و نامطمئن گفت: همراه آزاد بودی؟ گفت یهو وسط مهمونی پا شدی رفتی. سراغت و از آزاد گرفته اونم گفته حالت خوب نبوده رسوندتت خونه. 
به وضوح رنگم پرید. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: اون... آزاد و از کجا دیده؟؟؟
ملیکا: نمی دونم گفت تو مهمونی دیگه....
ولی آزاد با من از مهمونی اومد بیرون. چه جوری می تونست وقتی اونجا نیست به میترا بگه من مریض بودم؟؟ مگر اینکه ... مگر اینکه اون بعد از رسوندن من برگشته باشه مهمونی...
با یه ببخشید از جام بلند شدم. گوشیم و برداشتم و اومدم تو راهرو. باید می پرسیدم. زنگ زدم به ترانه دوست دختر دوست آزاد بود. 
با دومین بوق جواب داد.
من: سلام ترانه جون خوبی؟ آرشینم.
ترانه: سلام عزیزم خوبی ؟؟؟ چه عجب یادی از ما کردی.
من: من همیشه یادتم. عزیزم من یه سوالی داشتم روز مهمونی مهران، من حالم خوب نبود رفتم خونه. تو یادته آزاد کی رفت خونه؟؟
ترانه : آره خوب یادمه چون یکم برام عجیب بود. اون دوستت بود تو مهمونی، تمام شب و به آزاد چسبیده بود. اصلاً ازش خوشم نیومد. آخر شبم با آزاد رفت. فکر کنم آزاد می خواست برسونتش. چون موقع اومدن با اشکان اینا اومده بود اما بعد گفت خودش میره. جلوی آزاد هی گفت آژانس بگیرن براش که آزادم گفت آژانس نمی خواد من می رسونمت. 
بدنم سر شد. خون تو رگهام منجمد شد. دیگه نای حرف زدن نداشتم. بی روح از ترانه تشکر کردم و گوشی و قطع کردم.
از اینکه آزاد اون و رسوند ناراحت نبودم. از اینکه کل شب بهش چسبیده بود ناراحت نبودم. از اینکه یه جورایی مطمئن بودم اون شب آزاد تنها نبود و حتی مطمئن بودم اون شب خونه ی خودشم نبود ناراحت نبودم. فقط از این ناراحت بودم که چرا من؟؟ چرا میترا این کار و با من می کنه؟
مغموم برگشتم سرجام. دیگه اشتهایی نداشتم. میلی به غذا هم نداشتم. پشت میزم نشستم و مشغول کار شدم. به حرفهای ملیکا و شیده هم توجهی نداشتم. 
می خواستم ذهنم و خالی کنم. خالی از هر فکری. از هر خیالی. از هر خاطره ای.

ساعت کاری که تموم شد بلند شدم. وسایلم و جمع کردم و رفتم خونه. گشنم بود اما نمی تونستم چیزی بخورم. تاریکی خونه بهم آرامش می داد. وقتی وارد شدم حتی حس اینکه چراغها رو روشن کنمم نداشتم. 
همت کردم لباسهام و درآوردمو یه ژاکت بافت پوشیدم و بسته سیگارم و برداشتم و رفتم رو تراس و رو صندلیم نشستم. نیاز به فکر داشتم. نیاز داشتم به گذشته و حال با هم فکر کنم تا بتونم برای آینده ام تصمیم قاطع بگیرم. تصمیمی که خیلی وقت پیش باید می گرفتم اما بنا به عادت اون و پشت گوش انداختم. باید حضور یک آدم و از تو زندگیم قطع می کردم برای همیشه. 
درست مثل کاری که با فرهود کردم. از زندگیم بیرونش کردم. فراموشش کردم. با وجود اینکه می دونستم نبود فرهود یعنی نبود خیلی چیزها. یعنی سختی تو زندگی. یعنی خداحافظ کمک ها و حمایتها.
بار اولی که تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون. بار اولی که واقعاً به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم توی اون خونه با اون مرد زندگی کنم با کسی که از پدر بودن فقط اسمش و پز دادنش و می فهمه تنها چیزی که باعث شد همون موقع تصمیمم و عملی نکنم بی پولی بود.
نداشتن پشتوانه ی مالی مناسب. اون موقع تازه تو این سازمان استخدام شده بودم وهنوز پس انداز و پولی نداشتم. 
دیگه تحمل اون خونه و فشار های عصبیش و نداشتم. ترس تنها چیزی بود که تو اون خونه سراغم میومد. ترس از کتک خوردن بی دلیل. ترس از خورد شدن عقیده و نظرم با یه منطق پوچ و توخالی و مستبد. 
خوابیدنم به زور قرص های آرام بخش بود و بیشترین زمان موندنم تو خونه خلاصه میشد به وقتی که تو حمام یا تو خواب بودم. 
مدام برنامه می چیدم از خونه برم بیرون. قبل از دانشگاه با انواع کلاسها خودم و مشغول می کردم. برای همینم بود که تو هر کاری یه سر رشته ی کوچیک داشتم از رقص گرفته تا زبان و آرایشگری.
بعد از دانشگاه برنامه ها و ساعتهام و با دوستام پر می کردم. هر شب بیرون. هر شب مهمونی هر شب پارتی. نشد دور همی. نشد خونه ی بچه های همکلاسی که خونه دانشجویی داشتن. 
حاضر بودم هر جایی باشم غیر خونه ی خودمون.
بابا اوایل خیلی زرت و پرت می کرد داد می زد دعوا می کرد کتک می زد. اما دید حریفم نمیشه. جلوی چشمشون ساعت 11 شب آلاگارسون کرده از خونه می زدم بیرون. از لجشون شبها تو اتاقم سیگار می کشیدم. دوست پسرام تا دم در خونه میاوردنم. جلوی در پیاده میشدم. 
هر چند بابا فقط همون، شب بیرون رفتنها رو می دید و هیچ وقت مچم و موقع سیگار کشیدن یا پیاده شدن از ماشین دوست پسرام نگرفت. 
یه وقتهایی قهر می کرد. حرف نمی زد. من و داخل آدم حساب نمی کرد و من خوشحال از اینکه دیگه مزاحمتی برام پیش نمیاره. 
مامانم که همیشه سایلنت بود. همیشه ساکت. در نهایت همه ی حرفش 4 تا نفرین بود که الهی بمیرم و نباشم که نتونم آبروشون و ببرم.
تو یکی از همون دورهمیها با فرهود آشنا شدم. یه مرد مایه دار و خوشتیپ که 14-15 سال ازم بزرگتر بود. یه بار ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود و خیلی خیلی خوش گذرون. به نظرش آدم به دنیا اومده تا خوش بگذرونه و از زندگی لذت ببره. 
ازش خوشم اومد. شاد بود و خیلی راحت وقتش و می گذروند. همه ی کارهاش به موقع بود. کار به موقع، مهمونی به موقع، دوست بازی به موقع.
تو زندگیش برنامه داشت. زندگیش ریتم داشت. 
آدم خوبی بود و مهمتراز همه پولدار....
تو چند تا مهمونی بعد اونم دیدمش و هر بار کلی با هم حرف می زدیم. یه بار براش از تصمیمم گفتم از اینکه می خوام مستقل شم و از اون خونه برم. منتها با مشکلی به اسم پول مواجهم.
از تصمیمم استقبال کرد و پیشنهاد کرد حمایتم کنه. کلی خوشحال شدم و سریع قبول کردم.
البته می دونستم این حمایت بی خودی و از سر لطف نیست. 
با هم دوست شدیم. اون به من چیزی و می داد که می خواستم و بهش نیاز داشتم. در مقابل منم به اون چیزی و می دادم که می خواست.
به کمک اون خونه گرفتم و زندگیم و سامون دادم. از 7 روز هفته 3 روزش پیش من بود. همه جوره با هم بودیم. 
اون شیطنتش و داشت اما اولویتش من بودم. و من به حمایتش نیاز داشتم. برای همینم نمی تونستم ولش کنم. اونم خوب می دونست که جلوی من نباید کاری کنه. 
با اینکه شیطنت می کرد جلوی من رعایت می کرد. درواقع ما جلویب همه دوتا دوست معمولی بودیم و در خلوت خیلی بیشتر از این حرفها بودیم. 
همه چیز خوب بود تا اینکه توی یه مهمونی میترا رو دیدیم. یکی از دوستای قدیمی. به احترام خاطرات مشترکمون با هم خیلی گرم گرفتیم و من غافل از اینکه میترا تو قاپیدن پسرا استاده.
برای فرهودم کمین کرد، عشوه ریخت، خندید و دم به دقیقه سر راهش سبز شد. اونقدر رفت و اومد و خودش و بهش نزدیک کرد که فرهود به سمتش کشیده شد. 
اون شبم که فهمیدم مثل الان یه گوشه نشستم و فقط سیگار کشیدم تا تصمیمم و بگیرم. 
درسته که من و فرهود جفتمون آزاد بودیم که با کسای دیگه باشیم اما من بهش خیانت نمی کردم. از نظر من وقتی با یه نفرم باید با همون می بودم و اگه نمی خواستمش، یا از کس دیگه ای خوشم میومد باید با اولی تموم می کردم. دوستی با دو نفر در آن واحد برای من بی معنی بود و هست چیزی که برای خیلیها چه دختر و چه پسر معنی نداره.
ولی تو قانون من یه چیز مهم هست. دوست شدن با دوست پسر قبلی دوستام ممنونه. ظاهراً این قانون برای میترا بی معنیه و اون نه تنها با دوست پسر قبلی که با دوست پسر فعلی دوستاشم، دوست میشه و مشکلی نداره. 
با شیطنتهای فرهود کنار می اومدم اما با دروغ گفتن و پنهون کاری و خر فرض شدنم کنار نمیومدم. با اینکه به دروغ بگه کار داره و بخواد بپیچونم و بره با میترا کنار نمیومدم. اگرم قراره با کسی باشی بهتره راستش و بگی نه دروغ. 
اون شبم بیدار موندم و در نهایت تصمیم گرفتم. فرهود باید تموم میشد. باید می رفت. حمایتهاش باید می رفت و من باید دوباره مستقل میشدم و این بار باید به خودم تکیه می کردم نه به فرهود یا هیچ پسر دیگه ای که مثل اون به خودش اجازه بده با من مثل عروسک خیمه شب بازیش رفتار کنه که با کشیدن هر نخم بتونه من و اون جور که می خواد به حرکت واداره.
فرهود رفت، پولهاش رفت، حمایتهاش رفت و من مجبور شدم از اون خونه ی بزرگ به اینجا بیام. خوبیش این بود که با وجود فرهود من می تونستم حقوقم و تمام و کمال ذخیره کنم و بعد از رفتنش تونستم سر پا بایستم.
سیگار میون دستم بدون اینکه بکشمش تموم شد. ته سیگار و از تراس پرت کردم پایین. به خونه ی کوهیار نگاهی انداختم. چراغهاش روشن بود. پس خونه است. از توی خونه صدای موسیقی میومد. 
گوشم و تیز کردم. قصد فضولی نداشتم اما حسی بود که تو اون لحظه بهم دست داده بود. صدای یه دختر و شنیدم که لوند کوهیار و صدا می کرد. 
صدای خنده ی دو تا دختر دیگه هم میومد. بعد صدای کوهیار که جواب دختر اول و داد. در نهایت صدای یه پسر دیگه که به کوهیار یه چیزی و گفت.
لبخند زدم. مهمون داشت. سرش گرم بود. چه جوری این خسیس خان دلش اومد مهمون دعوت کنه. اون خودشم غذا نمی خوره. یعنی به اینا می خواد شام بده؟؟
دوباره لبخند زدم و برگشتم و بی سر و صدا رفتم تو خونه. 
با آزاد با یه اس ام اس خداحافظی کردم، برای همیشه. لیاقتش بیشتر از یک اس ام اس نبود. اما یا نمیفهمید یا خودش و زده بود به نفهمی که بازم زنگ می زد و من بارها مجبور شدم ریجکتش کنم.
برای بهتر شدن روحیه ام زنگ زدم به آرشا و با هم رفتیم خرید. کلی خرت و پرت خریدم. خیلیهاشون شاید مصرفی نداشتن اما تو لحظه ی دیدنشون من و هیجان زده کرده بودن. 
کلی شکلات و تنقلاتم خریدم که چشمهای آرشا رو 4 تا کرد و باعث شد با تعجب بپرسه: آرشین واقعاً می خوای همه ی اینا رو بخوری؟؟
نگاهی به نایلون پر تنقلات کردم و گفتم: نه اصلاً مگه می خوام خودکشی کنم؟؟؟
آرشا: پس چرا این همه چیز پر کالری خریدی؟؟؟
من: برای سیر کردن یه بچه ی گشنه. 
آرشا که متوجه منظورم نشده بود گیج نگاهم کرد.
ایستادم و برگشتم سمتش و گفتم: اینا رو خریدم که اگه کوهیار اومد خونه ام یه چیزی باشه که بخوره. به خدا یه وقتهایی می ترسم که اگه خوراکیهام تموم شه از زور گشنگی بیاد منو درسته قورت بده. 
آرشا همچین بلند خندید که دو سه نفری که دورمون بودن برگشتن و بد نگاهمون کردن.
بی توجه به نگاه اونها از فروشگاه بیرون اومدیم. کنار فروشگاه یه گل فروشی بود. با دیدن گلها هیجان زده شدم. رفتم سمتشون و تو یه تصمیم آنی رفتم تو مغازه. بوی گل فروشی و مخلوط گلهای مختلف مستم کرد. 
مثل ندید بدیدا به گلها خیره شدم. خیلی دلم می خواست که یه موجود زنده تو خونه ام داشته باشم. یکی غیر خودم که نفس بکشه و بزرگ بشه. نمی تونستم حیوون نگه دارم چون بیشتر وقتم بیرون از خونه بودم و اون بدبخت تلف میشد اما می تونستم گل نگه دارم زیادم رسیدگی نمی خواست.
با هیجان به سمت گلدونها رفتم. وقتی از در مغازه بیرون اومدیم تو دست هر کدوممون به اضافه ی نایلونهای خرید 2 تا گلدونم بود.
آرشا رو رسوندم خونه و برگشتم خونه ی خودم. به زور وسایلم و بردم بالا. گلدونها رو گذاشتم کنار پنجره های طولی بلند تراس تا نور کافی بهشون بخوره. 
به بامبوهای خوشگلی که تو گلدون شیشه ای گذاشته بودم و توش پر آب بود نگاه کردم. بدنه اش چه پیچشی داشت انگار مداوم در حال قر دادنه. به گل قهرکنم خیره شدم. انگار واقعاً جون داره جوری که می تونه تکون بخوره. با هر انگشتی که روی برگهاش می کشیدم خودشو جمع می کرد. گاهی که کف دستم و رو چند تا برگش می کشیدم کل شاخه اش و کج می کرد به پایین.
دوتا گلدون دیگه هم بودن. عاشقشون شدم. با وسواس جاهاشون و درست کردم.
گشنم شد. یاد سبزیهایی افتادم که خریده بودم. خوشحال رفتم و پاکشون کردم، شستمشون. چایی درست کردم و از یخچال پنیر بیرون آوردم.
نون تازه هم خریده بودم. نون و پنیر و سبزی همراه چایی عجیب بهم چسبید.
همین چیزهای کوچولو می تونست روحیه ی زیادی بهم بده. بوی سبزی حس فوق العاده ای بهم می داد.
من با همین چیزهای کوچیکم خوش بودم. 
اگه فکر آروم باشه به هر چیز کوچیکی می تونی لبخند بزنی.
**** 
کیفم و برداشتم و عصبی از ماشین پیاده شدم. رفتم جلوی در پارکینگ که بازش کنم و ماشین و ببرم داخل. 
اونقدر از صبح آزاد زنگ زده بود و اس ام اس داده بود که اعصاب برام نزاشته بود. من نمی دونم حرفش چیه؟ اون که از اولشم می دونست این کارها رو بکنه تهش همین میشه. خوب الان چی می خواد؟؟؟
درسته که از اول بهش گفتم من فکرم بازه و مشکلی ندارم که شیطنت کنه اما منظورم این نبود که همون شبی که بهش نیاز دارم بره با یکی دیگه عشق و حال.
وقتی گفتم مشکلی ندارم برای وقتهایی گفتم که من نیستم چشمش یکی و دیده خوشش اومده خواسته یه شیطنت زودگذری بکنه. یا مسافرته خواسته بره عشق و حال. 
چون ممکن بود خودمم این وسطا یکی و ببینم ازش خوشم بیاد. یا دلم بخواد با یکی دیگه دوست بشم. درسته که اگه این اتفاق برای من بی افته من همون موقع با اون آدم نمیرم اولش با دوست پسرم اگه لازم باشه تموم میکنم بعد. همه ی آدمها آزادن و تنوع طلب. 
اما این دلیل نمیشه آدم باید خودش شعور داشته باشه وقتی با دوست دخترت می ری تو یه مهمونی نباید همون شب دست یکی دیگه رو بگیری بری خونش. 
باید اونقدر درک داشته باشی که وقتی دوست دختر داری خودت نری طرف کسی. از خیانت خوشم نمیومد. 
براش حد و مرزی نذاشتم چون تعهد نمی خواستم و تعهد نمیدادم. 
شیطنت های آزادم تا وقتی من ازشون خبر نداشتم یا تا وقتی که براش مهم و جدی نبودن برای منم مشکلی نبود اما حالا....
اس ام اس هاش ته خنده بود. فکر می کرد با 4 تا حرف عاشقانه که برای دختر بچه ها خوبه می تونه نظرم و تغییر بده؟؟؟ 
خوشم نمیومد بی خودی گوشیم زنگ بخوره. دفعه ی آخر که زنگ زد عصبی مجبور شدم گوشیم و خاموش کنم تا دیگه صداش در نیاد.
لعنتی پس این کلید کجاست؟؟
هر چی تو کیف می گشتم دسته کلیدم و پیدا نمی کردم. رو پاهام رو زمین نشستم و کیفم و برعکس کردم. توش پر خرت و پرت بود. بین وسایلی که حالا رو زمین پهن بودن می گشتم اما خبری از کلید نبود. 
لعنتی .. لعنتی.. آزاد لعنتی.
صبح اونقدر زنگ زد که یادم رفت کلید و از پشت در بردارم. حالا چی کار کنم؟ چه جوری برم تو خونه؟؟؟
مثل ماتم زده ها رو پاهام نشسته بودم و به وسایلم که نقش زمین بودن خیره شده بودم.
صدای بوق باعث شد سرم و بلند کنم. با دیدن کوهیار که تو ماشینش، پشت ماشین من ایستاه بود نگاه کردم. 
کوهیار: چی شده؟ چرا اونجا نشستی؟
غمزده گفتم: کلیدم و تو خونه جا گذاشتم موندم پشت در.
بلند خندید.
-: واسه همین غمبرک زدی؟
سری تکون دادم. از ماشین پیاده شد و اومد سمتم. نشست کنارم و همه ی وسایلم و دونه دونه گذاشت تو کیفم. کیفم و جمع کرد و زیر بغل من و گرفت و بلندم کرد. 
هنوز لبش پر خنده بود. من و به سمت ماشینش برد و گفت: حالا لازم نیست ماتم بگیری الان بیا خونه ی من. داری از خستگی وا میری. بعد یه فکری می کنیم.
راست می گفت داشتم هلاک میشدم. امروز خیلی کار کردم و فشارهای عصبی هم مزید بر علت شده بود و داشت از پا درم می آورد.
بی حرف دنبال کوهیار سوار ماشینش شدم. نشست و ماشینش و برد یه خونه جلوتر و جلوی پارکینگش نگه داشت. 
پیاده شد اول ماشین من و برد یه گوشه ای درست پارکش کرد و بعد برگشت تو ماشین. سویچم و بهم داد و با ریموت در پارکینگ و باز کرد. 
گشنه بودم، خسته بودم. خدایا توی خونه ی این کوهیار که مطمئنن چیزی برای خوردن پیدا نمیشه بهتره اونجا یکم استراحت کنم تا این آقا یه فکری برای خونه ام بکنه.
جلوی در خونه اش ایستادیم و با کلید در و باز کرد. تعارف کرد اول وارد بشم.
وارد شدم و خودش پشت سرم اومد کفشش و در آورد و رفت تو خونه. دودل بودم کفشم و در بیارم یا نه؟ از صبح پام تو کفش بود و دلم نمی خواست دفعه ی اولی که اومدم خونه ی کوهیار پاهام بو بده. 
کفشم و در آوردم اما نمی خواستم با این پاها برم تو خونه. از همون جا داد زدم.
من: کوهیار دستشویی کجاست؟ 
کوهیار: همون در جلوییته. 
دستشویی درست رو به روی در بود. تند خودم و پرت کردم تو دستشویی و اول جورابهام و در آوردم و بعد پام و جورابها رو تمیز شستم. دیگه بو نمی داد. 
خوشحال از دستشویی اومدم بیرون. 
مشتاق بودم خونه اش و ببینم. تو تصوراتم خونه اش یه خونه ی نامرتب بود. 
تا وارد هال شدم از دیدن خونه دهنم باز موند. از جلوی در توی خونه پیدا نبود چون با یه راهرو از خونه جدا میشد.
خونه اش برخلاف تصور من مرتب و تمیز و نورانی بود. همه جا روشن بود و تو چیدمان خونه نهایت سلیقه رو به خرج داده بود.
یه قسمت خونه رو سنتی چیده بود با قلیون و قالیچه و.... و قسمت دیگه رو خیلی مدرن با یه بار کوچولو... یه کتابخونه ی خوشگل با کلی کتابم گوشه ی خونه بود. 
آشپزخونه اش اپن بود. با امیدواری به آشپزخونه نگاه کردم که شاید کثیف باشه من یکم روحم و آروم کنم. اما برعکس از تمیزی برق می زد و حتی یه لیوان کثیفم رو کابینت یا سینک نبود. 
یه دست مبل قهوه ای سوخته با پارچه ای شبیه مخمل که خیلی راحت به نظر می رسید وسط حال بود.
روی میز وسط یه ظرف سه تیکه ی دسته دار بود که مثل کیک طبقه بندی شده بود. رو طبقه ی اولش پر بود از سوهان و کنجد و برنجک. 
طبقه ی دوم پر شیرینی برنجی و کاک و نون خرمایی و طبقه ی سوم هم راحت الحلقوم در رنگهای مختلف چیده بود.
یه ظرف دیگه هم بود که گرد بود و اونم چند قسمت داشت تو هر قسمتش یه مغز بود. مغز پسته، بادم، تخمه و ....
یه ظرف بلوری پر شکلاتم بود.
اصلاً باورم نمیشد اینجا خونه ی کوهیار باشه. انقدر تمیز. انقدر مرتب و این همه سلیقه. 
یاد بار اولی که کوهیار خونه ام و دیده بود افتادم.
روزنامه ها پرت، شکلاتا پخش، کوسن جلوی تلویزیون. راستش یکم خجالت کشیدم.
هنوز داشتم با ناامیدی خونه رو می گشتم که یه ایرادی ازش پیدا کنم که کوهیار لباس عوض کرده از تو اتاق اومد بیرون. 
لباس راحتی پوشیده بود یه شلوار مشکی آدیداس با یه تیشرت خاکستری. والا من تو خیابونم میبینم ملت از این شلوارا می پوشن. تو خونه هم خوشتیپه.
کوهیار نگاهی به من که هنوز اون دم ایستاده بودم کرد و گفت: چرا اونجا ایستادی؟ بیا تو تعارف نکن. بیا بشین. 
آروم و سر بزیرمثل دخترای خوب و خانم رفتم نشستم رو مبل. انقدر همه جا تمیز بود که می ترسیدم با نشستنم کثیفش کنم. خدا رو شکر که جورابام و شسته بودم یکم آبروم حفظ شده بود.
کوهیار رفت توی آشپزخونه و از اونجا داد زد.
کوهیار: چایی می خوری یا قهوه؟؟؟
خمار قهوه بودم. تند گفتم: قهوه. 
یکم بعد کوهیار با یه سینی که توش 2 تا فنجون قهوه بود برگشت. 
دوست داشتم بپرم سمت فنجون اما دیدم زشته. آروم نشستم تا تعارفم کنه. کنارم نشست و تعارف کرد.
کوهیار: راحت باش چرا پالتوتو در نیاوردی؟؟؟
نمی دونستم چرا. شاید اونقدر تو جو خونه آرامش بخشش بودم که یادم رفت. درسته آرامش بخش بهترین کلمه ای بود که به این خونه می خورد. پاشدم و پالتوم و در آوردم. زیرش یه لباس آستین بلند داشتم. از ترس سرما لباس گرم می پوشیدم. کوهیار بلند شد و پالتوم و گرفت و برد تو اتاق گذاشت و برگشت. 
در سکوت قهوه امون و خوردیم. واقعاً لذت بخش بود. 
فنجونم و گذاشتم روی میز. کوهیار برگشت سمتم و گفت: ببینم کلید یدکی دست کسی نداری نه؟
با سر گفتم نه. 
متفکر دستی به چونه اش زد و گفت: من می تونم از رو تراسها رد بشم ولی خوب چه جوری وارد خونه ات بشم؟؟
تند و خوشحال از جام پریدم و گفتم: همینه از رو تراس میرم تو خونه. صبح که داشتم می رفتم برای اینکه گلهام هوا بخورن در تراس و باز کردم و اونقدر فکرم مشغول بود که یادم رفت ببندمش. 
کوهیار یه ابروش و انداخت بالا و گفت: خوبه ولی فکر کنم گلهات جای هوا خوری منجمد شدن. امروز خیلی سرد بود. حالا که مشکل خونه ات و کلید و در، حل شد بشین با هم شام می خوریم و بعد برو.
دوست داشتم برم خونه و بدون شام بخوابم. اما دلم نیومد این فرصت و از دست بدم. معلوم نبود چه شامی بهم میده اما حتی اگه یه تخم مرغ ساده هم بهم میداد غنیمت بود. کم نیومده بود خونه ی من و غارت نکرده بود. 
ترجیح دادم بشینم و این تنقلات روی میزش و بخورم. 
با لبخند نشستم سر جام. کوهیار بلند شد و فنجونها رو برد تو آشپزخونه. تو آشپزخونه سرگرم کار شد منم از بی کاری تلویزیون و روشن کردم. یه آهنگ ملایم در حال پخش بود. اونقدر آروم و قشنگ بود که بی اختیار چشمهام روی هم افتاد. 
با حس پرت شدن سرم چشمهام و باز کردم.
من کجام؟ اینجا کجاست؟ 
کوهیار: دیدم نشسته خوابت برد گفتم بیدارت نکنم بزارم یکم استراحت کنی. ظاهراً خیلی خسته ای.
سرم و چرخوندم و به کوهیار که پشت اپن ایستاده بود و سالاد درست می کرد نگاه کردم. 
نگاهی به خودم کردم قبل اینکه بشینم رو مبل کامل دراز کشیده بودم و رو تنم یه پتوی تابستونه بود. چون هوای خونه ملایم و خوب بود. حتماً کار کوهیاره. لبخندی زدم. خیلی با ملاحظه بود.
پا شدم رفتم تو دستشویی دست و صورتم و یه آب زدم. وقتی برگشتم کوهیار صدام کرد برای شام. 
رفتم سمت آشپزخونه. منتظر بودم که یه تخمه مرغ نیمرو جلوم بزاره اما بوهای خوبی که به مشام میومد یکم عجیب بود و احتمال نیمرو و کم می کرد.
ریز ریز بو می کشیدم و می رفتم تو آشپزخونه می خواستم کشف کنم چی پخته. پام و تو آشپزخونه گذاشتم و با بهت تونستم حدس بزنم غذاش چیه و همزمان با گفتن اسم غذا چشمم به میز چیده شده افتاد.
با ناباوری گفتم: قورمه سبزی؟؟؟ 
کوهیار برگشت سمتم و ظرف سالاد و گذاشت روی میز بهم اشاره کرد که بشینم. 
کوهیار: آره. نمی دونم دوست داری یا نه از عصر دارم حاضرش می کنم رفته بودم بیرون یکم خرید کنم که تو رو جلوی در دیدم. این غذا قسمتت بود.
صندلی و کشیدم بیرون و نشستم پشتش. غذا به شدت بوی خوبی میداد. رنگ و شکلشم عالی بود از برنج هنوز بخار میومد. برنج دون شده بود و حسابی قد کشیده بود. سالاد شیرازی با آبلیمو که من خیلی دوست داشتم. ماست و نوشابه و یه پارچ آب و یه ظرف هم بود که توش چند مدل ترشی بود.
حتی تصور اینکه کوهیار انقدر با سلیقه باشه و بتونه این غذا رو درست کنه برام سخت بود.
اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم چیزی بگم. خودش بشقابم و برداشت و برام غذا کشید. با اولین قاشقی که تو دهنم گذاشتم چشمهام گرد شد. تند لقمه رو فرو دادم و بلند گفتم: عالیه ...
اونقدر بلند بود که باعث شد کوهیار تکونی بخوره. یه اخم ریز و نا مطمئن کرد و گفت: ممنون.
مطمئن نبود حرفم جدی باشه اونم به خاطر تن صدای بلندم ولی عالی بود. حرف نداشت. من و یاد غذاهای مامانم می نداخت و چقدر دلم برای دست پختش تنگ شده بود.
فرصت حرف زدن نداشتم. همچین با ولع افتادم سر غذا که خودمم فکر نمی کردم بتونم با این سرعت این همه غذا رو بخورم. 
بعد از خالی کردن دومین بشقابم قاشق و چنگالم و زمین گذاشتم. داشتم می ترکیدم.
با هیجان و خوشحالی گفتم: من معمولاً شام نمی خورم.
چشمهاش کوهیار خندون شد. تند گفتم: بله به خاطر غذای فوق العاده ات کلی خوردم. الان قاعدتاً باید به خاطر این همه کالری که باعث شدی وارد بدنم بشه نفرینت کنم اما دمت گرم حرف نداشت. بهترین غذایی بود که بعد مدتها خوردم. ببینم تو همیشه این جور به خودت می رسی؟؟؟
کوهیار مدتها بود که غذاش و تموم کرده بود و به احترام من پشت میز نشسته بود. 
لبخندی زد و گفت: نه همیشه. روزهایی که حس خوبی دارم دوست دارم برای خودم آهنگ بزارم و آرامش بگیرم. آشپزی کنم و به جای اینکه از چایی کیسه ای استفاده کنم چایی دم کنم. بوی غذا و چایی دم کرده که تو خونه می پیچه بهم حس خوبی میده یه جور روحیه و انرژی.
چقدر حرفهاش برام آشنا بود. چقدر حسش برام قابل لمس بود. انگار داشتم خودم و می دیدم. حسهایی که خودم لمس می کردم و می گفتم.
لبخندی زدم و آروم گفتم: دقیقاً مثل من.
از جام بلند شدم و خواستم میزو جمع کنم که سریع بلند شد و گفت: نه نه دست نزن خودم جمع می کنم تو برو بشین.
اخم کردم و دلخور گفتم: یعنی چی؟ می خوام کمک کنم. غذا به این خوبی درست کردی حداقل بزار تو جمع کردن میز و شستن ظرفها کمکت کنم.
کوهیار: نه لازم نیست کار خودمه.
من: چه طور تو میای خونه ی من، من پرو پرو ازت کار می کشم. پس یعنی من تعارف ندارم و فکرم نمی کنم تو هم اهل تعارف باشی پس بکش کنار بزار به کارم برسم. اگه یه درصد احتمال میدی که با این کارت من آدم میشم و وقتی اومدی خونم دیگه بهت کار نمیدم سخت در اشتباهی. 
بلند خندید و دیگه چیزی نگفت. با هم میز و جمع کردیم و ظرفها رو شستیم. تو هال نشستیم و به آهنگهای قدیمی و خاطره انگیز گوش دادیم و چایی دم کشیده خوردیم. 
کوهیار گفت: راستی یه فیلم جالب دارم خیلی تعریفش و شنیدم می خوای ببینی؟ 
من که خوابم و رفته بودم و دیگه خسته نبودم گفتم: هستم بزار ببینیم.
رفت و فیلم و گذاشت تو دستگاه. من رو مبل نشستم و یه کوسن گذاشتم رو پاهام و آرنج هام و تکیه دادم بهش و خیره شدم به تلویزیون. کوهیارم اومد پایین پام نشست و تکیه داد به مبل و یه دستشم گذاشت رو کوسن روی پای من. 
دکمه ی پلی و زد و با هم مشغول دیدن فیلم شدیم.
انصافاً فیلم قشنگی بود. اونقدر قشنگ بود که حتی وقتی تموم شد و اسمهای دست اندرکاران تهیه ی فیلم رو صفحه بالا می رفت ما دوتا هنوز تو جو فیلم به صفحه نگاه می کردیم. 
تازه بعدش بحث سر فیلمه شروع شد. داشتیم با هم حرف می زدیم که حواسم رفت سمت موهاش. خیلی بلند شده بود و دیگه فرمش و از دست داده بود. 
بی اختیار دست جلو بردم و انگشتهام و فرو کردم تو موهاش. حرفش و قطع کرد. ساکت شد و به حرکات من خیره موند.
زل زدم به موهاش و مشغول وارسی شدم. شنیدید که میگن هر کی شغلش هر چی باشه تو همه جای دنیا هم که باشه اولین چیزی که جذبش می کنه چیزهائیه که مربوط به کارشه. یه معمار همیشه ساختمون ها جذبش می کنن. یه دندون پزشک زوم دندونهای آدمها میشه. یه معلم همیشه به دست خط و نوشته های اطرافیانش توجه می کنه. یه کفاش به کفشها و منم به خاطر تجریه ای که تو آرایشگری داشتم طبیعتاً موهای کوهیار جذبم کرده بود. داشتم تو ذهنم فکر میکردم که موهاش چقدر و چه جوری کوتاه بشن بهش بیشتر میاد.
تو حال خودم بودم. آروم گفتم: موهات خیلی بلند شده.
کوهیار: آره باید کوتاهشون کنم هنوز وقت نشده.
من: می خوای من کوتاهشون کنم؟
نامطمئن گفت: می خوای کچلم کنی؟؟؟
خندیدم ودستی که تو موهاش بود و بیرون آوردم و زدم تو سرش و گفتم: دیوونه. نه بابا می خوام یه فرم قشنگ بهشون بدم. موهات پر پشته حیفه خراب شن یا این جوری هپلی باشی. 
یه ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت: آرایشگره که کارش اینه همیشه یه گندی می زنه دیگه نمی خوام موهام و بدم دست یه ناشی که نابودشون کنه.
آروم موهاش و کشیدم و خم شدم و سرم و بردم جلو صورتش و گفتم: دفعه ی آخرت باشه به من میگی ناشی. ناسلامتی من دیپلم آرایشگری دارم.
با تعجب نگام کرد و ناباور با یه صدای بامزه گفت: واقعـــــــــــــــــاً ؟؟؟
از لحنش خنده ام گرفت. موهاش و ول کردم و خودم و کشیدم عقب و گفتم: گمشو دیوونه این چه طرزشه؟ واقعاً.
با شک پرسید: تا حالا کارم کردی؟؟؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: هم آره هم نه. بیشتر برای دوستام و دورو بریهام کار انجام میدم. دست به سر و صورت هر کسی نمی زنم.
نیشم و باز کردم و سری تکون دادم. یه چشم غره بهم رفت. 
یکم فکر کرد و با تردید گفت: اپیلاسیونم انجام میدی؟
متعجب یکم اومدم جلو و گفتم: بعضی وقتها.
نیشش گوش تا گوش باز شد و خوشحال گفت: کمک خواستی برای اپیلاسیون خبرم کن. جان من تعارف نکنیا. من خوشم میاد دست خیر داشته باشم.
اول چشمهام از تعجب گشاد شد. بعد که متوجه منظورش شدم پق زدم زیر خنده و ولو شدم رو مبل. و یه لگد حواله ی بازوش کردم که حتی تکونم نخورد. 
بچه پررو می خواست بیاد ملت و کامل دید بزنه. 
خندیدنم که تموم شد گفتم: پاشو خودتو جمع کن کی گوشت و میده دست گربه.
دوباره نیشش شل شد. یهو سریع از رو زمین بلند شد و گفت: آخ جون. چه خوب شد. خدایی می تونی بدون گند زدن موهام و کوتاه کنی؟؟؟ جان من؟
با بدجنسی گفتم: بیشتر از اونم بلدم. می خوای موهات و مش کنم.
یه چشم غره بهم رفت و گفت: نخیر همون کوتاه کنی خوبه. فردا یه جلسه ی مهم دارم و عزا گرفته بودم چی کار کنم.
خندیدم و گفتم: بله می تونم فقط بگو ببینم قیچی و شونه داری؟؟
سرش و خاروند و گفت: داشتن که دارم ولی نمی دونم به کارت میاد یا نه؟
با هم رفتیم تو اتاقش. کلی شونه و برس داشت اما به درد کار من نمی خورد. از بینشون یه دونه برداشتم که به نسبت بهتر از بقیه بود. قیچیشم خیلی زپرتی بود اما دیگه چاره ای نبود. 
رفت یه پارچه ی گنده آورد پهن کرد تو هال و جلوی مبل و یه چیزیم آورد انداخت دورش که موها نریزه رو لباسش. 
منم نشستم رو مبل و کوهیار اومد نشست جلوی پام. خودم و کشیدم جلو که رو سرش تسلط داشته باشم و دسست به کار شدم. 
با قیچی کردن اولین دسته ی مو یه مبارک باشه گفتم. کوهیارم تمام مدت داشت مسخره بازی در میاورد هی صداش و نازک می کرد و هی جیغای ریز می کشید و هی با ادا و اصول میگفت وای گوشم و بریدی. وای زیادی کوتاه کردی. وای خدا زلیلت کنه همه ی گیسامو پر پر کردی.
همچین صداش و نازک و زنونه کرده بود که با هر حرفش به زور جلوی خودم و می گرفتم که خندیدنم باعث نشه جدی جدی گند بزنم تو سرش.
یه بارم همچین جنگ انداخت به پام که سکته کردم و کلی دردم گرفت. نزدیک بود یه دسته ی گنده از موهاش و قیچی کنم.
با حرص گفتم: کوهی دیوونه درست بشین و فکتم ببند. تو که نمی خوای فردا با موهای نمره 4 بری تو جلسه؟
یه دونه محکم با دست کوبید تو صورتش و با صدای زنونه ای با عشوه گفت: وای خاک به سرم کچل شم یعنی؟ شوورم میاد خفه ات می کنه عاشق موهای بلنده. بعد باید گیسای خودتو ببری بچسبونی به سرم استکشنه انسکشنه چی چیه از اوناش باید بکنی.
بلند بلند خندیدم. این پسره آروم بگیر نبود. مجبور شدم دوتا پام و بچسبونم به بازوهاش که نتونه تکون بخوره. یه جورایی قفلش کرده بودم. 
با تهدید بهش گفتم: کوهیار یا آروم می گیری یا من میدونم و تو.
فکر کنم از ترس نابودی موهاش و جلسه بود که آروم گرفت و اون موقع بود که تونستم درست و حسابی موهاش و کوتاه کنم. کوتاهی تموم شد. ازش پرسیدم ژلی چیزی داره یا نه. گفت تو اتاقه. رفتم و آوردم و با دقت زدم به موهاش.
وقتی تموم شد پاشدم و با رضایت یه دور دورش چرخیدم و یه لبخند زدم.
کوهیار نامطمئن گفت: ریدی؟؟؟
با چشمهای گرد معترض گفتم: بیشعـــــور ریدی چیه؟؟؟ 
کوهیار: آخه لبخندت یه جوری بود گفتم رو سرم چهارراه باز کردی.
خندیدیم و بازوهاشو گرفتم و هلش دادم تو اتاق و بردمش جلوی آینه.
موهاش و فرمی کوتاه کرده بودم که بیشتر از هر حالتی بهش میومد. صورتش و قشنگتر نشون می داد و علاوه بر اون خیلی شیکش کرده بود.
با رضایت تو آینه به خودش نگاه کرد. سرش و به چپ و راست تکون داد و بازم نگاه کرد. دستی به موهاش زد و گفت: نه خانم دستتون درد نکنه شوورمون راضی میشه. نیاز به استکشین نیست. وای خدا امشبه رو بگو ...
اینو با صدای زنونه و عشوه گفت و چند بار تند تند پلک زد و آخرشم سرش و انداخت پایین و ریز خندید که مثلاً خجالت کشیده.
مرده بودم از خنده پسره ی منگل.... 
برگشتم تو هال. دیگه وقت رفتن بود. فردا باید میرفتم سر کار. 
من: کوهیار میشه پالتوم و بیاری؟ دیگه باید برم.
کوهیار با لبخند و صدای کشیده گفت: حالا شب میموندی؟
اخم ریزی کردم و در حالی که لبخندم داشتم گفتم: برو بچه پررو روتو کم کن.
می دونستم داره شوخی میکنه. کلاً خیلی شوخی دوست داشت. همه اشم نمک می ریخت.
رفت تو اتاق و با پالتوم برگشت. پوشیدم و شالم و گذاشتم و کیفمم برداشتم. 
منتظر کوهیار موندم. 
کوهیار: من میرم تو تراس در و باز می کنم بعد تو از در بیا تو باشه؟؟
سری تکون دادم. کوهیار رفت سمت تراس و منم مثل خیره ها دنبالش رفتم. 
برگشت و نگام کرد و گفت: تو کجا؟
من: می خوام بیام ببینم.
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و چیزی نگفت. رفت تو تراس و با یه قدم بلند رفت روی لبه ی تراس خونه ی خودش و از اونجا با یه قدم دیگه راحت رفت رو تراس منو پرید پایین. 
خیلی از حرکتش خوشم اومد. حس می کردم کلی هیجان داشت. 
بی اختیار به لبه ی تراس نزدیک شدم. کیفم و گذاشتم پایین و بسم ... بسم ... آویزون شدم و به زور رفتم بالای دیوارچه ی تراس. بی اختیار از اون بالا به پایین نگاه کردم. چندان زیاد نبود اما یهو ترسیدم و نتونستم دیگه قدم از قدم بردارم. 
حس می کردم پاهام می لرزه. با ترس کوهیار و صدا کردم.
من: کو ...کوهیار .... کوهــــــــیار ...
با صدای من کوهیار برگشت و با دیدنم رو لبه ی تراس در حالی که از ترس فقط به کف پارکینگ زیر پام نگاه می کردم با یه قدم سریع اومد نزدیکم و دستش و دراز کرد سمتم.شر گیلان  نویسنده شهروز براری صیقلانی منتشر کرد
کوهیار: تو اون بالا چی کار می کنی؟؟؟ دستم و بگیر بیا این سمت.
تند اما با ترس دستش و گرفتم و با اطمینان به دست قفل شدم بین انگشتهاش 20 سانتی متر فاصله ی خالی بین تراسها رو با یه قدم نامطمئن طی کردم و رسیدم به لبه ی تراس خودم. 
کوهیار دستم و ول کرد و دوتا دستش و گذاشت دو طرف کمرم و خیلی راحت از لبه ی تراس بلندم کرد گذاشتم پایین.
هنوز از تصویر کف پارکینگ در حال لرز بودم. 
کوهیار: وقتی می ترسی چرا رفتی بالا؟؟
به زور آب دهنم و قورت دادم. تموم شده بود. 
سرم و بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: به نظر هیجان انگیر میومد.
یه خنده ای کرد و گفت: خوب حالا چه طور بود؟
روراست گفتم: وحشتناک اما مهیج.
دوباره خندید. 
کوهیار: خیلی روت زیاده.
تو جوابش لبخندی زدم. 
نگاهی به در تراسم کرد و گفت: خوب درم که بازه. فکر کنم دیگه اینجا کاری ندارم. خیلی خوشحال شدم که دیدمت و شب خوبی داشتم.
من: ممنون بابت کمکت و مرسی بابت شام خوشمزه ات و شب قشنگی بود تشکر.
شیطون گفت: تا باشه از این شبها. خونه شما ... یا ما ...
فکر کنم دلش هوس خوراکیهای خونه ی من و کرده.
با هم دست دادیم و کوهیار با یه قدم خیلی راحت رفت رو تراس خودش. کیفم و برداشت و دراز کرد سمتم. کیفم و ازش گرفتم و دوباره ازش تشکر کردم و بعد هر دو رفتیم تو خونه ی خودمون.
بی خیال ماشینم شدم که تو خیابونه. کسی یه پراید و نمی دزده. خسته بودم و با این روحیه ای که از کوهیار گرفته بودم الان خواب خیلی می چسبید.
***** 
ملیکا: آرشین میای بریم خرید؟ من برای سفر هیچ لباسی ندارم الانم که سرده بریم من یه پالتویی چیزی بگیرم.
سرم تو کامپیوتر بود و مشغول کار بدون اینکه سرم و بلند کنم گفتم: باشه بریم ولی من ماشین ندارم دیروز یادم رفت بنزین بزنم امروزم بنزینش کم بود نتونستم بیارمش. 
ملیا با قر گفت: ایــــــــــش ... هر وقت به من میرسه ماشینش و قایم می کنه. بی خیال ماشین نخواستیم خودتم بیای خوبه.
سرم و از رو کامپیوتر برداشتم و بهش نگاه کردم.
من: میگم چرا صبر نمی کنی بریم اونجا لباس بخری؟؟؟ اینجا همون لباس اون ورو با کلی منت گرونتر بهت می ندازن. 
ملیکا: خوب آخه هیچ لباس خوبی ندارم. نگران نباش اونجا هم که اومدم می خرم. 
بعد نیشش و باز کرد. یه پشت چشم براش نازک کردم. رو به شیده که داشت با یکی از همکارها حرف یکم زد گفتم: شیده تو هم میای؟؟
برگشت سمتم و گفت: کجا؟
من: خونه ی زن بابای من. خرید دیگه.
شیده: نه نمیام قراره با محسن برم بیرون.
سری تکون دادم و دوباره مشغول کارم شدم. امروز اخرائی اومد و یه گروه سه نفره رو انتخاب کرد برای ماموریت ترکیه. من و ملیکا و یکی دیگه از همکارامون. شیده هم چون قبلاً رفته بود این نوبت نمیومد. 
سفرهای برون کشوریمون بیشتر جنبه ی آموزشی داشت. برامون کلاس می زاشتن و چیزهای مختلف و تو روابط وموقعیتها بهمون یاد یاد می دادن. بستگی به مدت کلاسها سفر ماها هم طول میکشید.

بعد ساعت کاری با شیده خداحافظی کردیم و با ملیکا رفتیم برای یه گشت و گذار طولانی و خسته کننده. 
چون ملیکا با اینکه خوش سلیقه بود اما خیلی بد خرید بود. یعنی تا همه ی مغازه ها رو زیر و رو نمی کرد محال بود چیزی بخره. حالا شاید بعد کلی گشتن بازم می رفت از همون مغازه اولیه می گرفتا ولی فرقی نمی کرد کل پاساژ و باید می گشت.
شیده معمولاً حوصله ی خرید این جوری و نداشت برای همینم کمتر با ملیکا می رفت خرید و من بیشتر باهاش همراه می شدم چون با اینکه زود انتخاب می کردم اما خیلی گشتن و دیدن مغازه ها رو دوست داشتم بهم روحیه می داد. یه جور خرید درمانی بود. 
صبح که از خونه میزدم بیرون آفتاب بود به چه قشنگی. منم جو زده فکر کردم بهاره دیگه لباس گرم نپوشیده بودم یعنی یه بلوز آآآآآستین بلند پوشیده بودم و یه کتم رو مانتوم بود اما داشتم کم کم یخ می زدم. 
بالاخره ملیکا یه پالتویی و پسندید و رفت تو اتاق پرو که بپوشه. خدا خدا می کردم تن خورش خوب باشه که همین و بگیره بریم. 
یکم صبر کردم تا بپوشه اما وقتی دیر کرد رفتم در زدم ببینم خفه نشده باشه اون تو بمیره؟
در زدم و منتظر موندم. آروم صداش کردم. در و باز کرد. صداش میومد داشت با موبایل حرف می زد و همون جور خودش و پالتو پوشیده تو آینه دید می زد. 
خداییش پالتوش خیلی قشنگ بود البته پولشم قشنگ بود فکر کنم حدود 300 تومن براش در میومد. 
ملیکا: باشه میایم. کارم تموم شد تا یه ربع دیگه اونجاییم. باشه منتظر می مونم زود بیا.
حوصله نداشتم ببینم با کی داره حرف می زنه. فقط خوشحال بودم از اینکه گفت کارمون داره تموم میشه یعنی پسندیده بود.
گوشی و قطع کرد و گفت: همین خوبه می گیرمش.
خوشحال شدم. در و بست یه دو دقیقه ی بعد اومد بیرون پالتو رو حساب کرد و با کلی عشوه 50 تومن تخفیف گرفت و رفتیم بیرون.
خوشحال از اینکه بالاخره میتونیم بریم خونه، تو یه جای گرم، از پاساژ بیرون اومدم و رفتم سمت خیابون که ماشین بگیریم. ملیکا دستم و کشید و من و با خودش برد سمت راست.
با تعجب برگشتم نگاش کردم و گفتم: کجا داری میری؟ نگو که بازم خرید داری. به جان ملیکا من دارم فریز میشم.
ملیکا بدون توجه به من گفت: خرید ندارم میبرمت یه جایی که گرم بشی. شایان زنگ زد گفت با یکی از دوستاش قرارِ کاری داره می خواد باهاش شام بخوره گفت با هم باشیم.
من: خوب اونا می خوان شام بخورن به ما چه؟؟؟
ایستاد. همون جور که داشت خیابون و نگاه می کرد که از کدوم طرف بره بهتره گفت: بابا این یارو براش مهمه از این به بعد قراره خیلی با هم همکاری داشته باشن. مدیرعامله. برای همین شایان می خواد باهاش صمیمی تر بشه. می خواد باهاش تریپ دوستی بیاد که یارو هم هواش و داشته باشه.
من: یعنی می خواد خرش کنه؟؟ 
برگشت و یه چشم غره بهم رفت و گفت: خر چیه؟ می خواد باهاش راحت باشه، ندار بشن می فهمی که؟؟
من: آهان ... خوب برای ندار شدنش ما نیازیم؟
ملیکا خیره به یه جایی مستقیم رفت سمتش و تو همون حال گفت: آره دیگه از این به بعد فکر کنم تو همه ی دور همی هامون و مهمونیها و ... این پسره هم باشه. شایان میگفت خیلی پسر خوبیه. 
بی حوصله پوفی کردم و گفتم: حالا که منو به زور دارین میبریم پس پول شام با شما. من باید هوای جیبم و داشته باشم تا بعد سفر ترکیه. می دونم بیام اونجا کلی خرید می کنم. هنوز کلی قسط و بدهی دارم.
ملیکا ایستاد و گفت: رسیدیم. باشه بابا مهمون شایانیم خوبه؟؟
خوشحال سری تکون دادم. سر بلند کردم دیدم جلوی یه رستوران ایستادیم. رستورانش شیشه های طولی گنده داشت که توی رستوران پیدا بود. جای خوبی به نظر میومد و از همه مهمتر گرم بود. 
با لبخند قدم برداشتم برم تو رستوران اما ملیکا دستم و کشید و گفت: همین جا منتظر میمونیم تا شایان بیاد. گفت نزدیکه.
قیافه ام شد ناله. من سردمه. 
چاپلوسانه خودم و کج کردم سمت ملیکا و گفتم: نمیشه من برم تو براتون جا بگیرم؟؟؟
ملیکا بی تفاوت گفت: جا لازم نیست. شایان زنگ زده میز رزرو کرده.
تیرم به سنگ خورد. ناچاراً همون جا ایستادم و دستهام و بغل کردم و مدام این پا اون پا شدم که شاید کمتر سردم بشه. یکی من و می دید فکر می کرد دستشویی دارم.
حدود 7-8 دقیقه گذشت. داشتم فکر می کردم منم مثل دختر کبریت فروش توی این سرما می میرم. لامصب برفم نمیومد یکم از سوز هوا کم بشه. تو کیفم فندک دارم چقدر می تونم با اون گرم بشم؟
ملیکا از کنارم یه قدم به جلو رفت و خوشحال گفت: رسیدن.
ذوق زده سرم و بلند کردم و خیره شدم به مسیر تا باور کنم که گرما نزدیکه. با دیدن ماشین شایان خوشحال چشمهام و بستم و سرم و یکم بردم بالا و رو به خدا گفت: خدایا شکرت واقعاً اسفبار بود که تو قرن 21 تو سرما قندیل ببندم. مثل قرون وسطا.
داشتم پیش خودم یه تصویر از ورودمون به رستوران و هجوم هوای گرم به سمتمون تجسم می کردم و حس شیرین گرم شدن و آروم گرفتن و لمس می کردم.
شایان: سلام به خانمهای زیبا حال شما؟ ببخشید یکم دیر کردیم.
با حرص چشم باز کردم بگم غلط کردی تو با اون یکمت داشتیم می مردیم. اما با دیدن کوهیار چشمهام در اومد. وا این اینجا چی کار می کنه؟
ملیکا: سلام مرسی. نه ما هم تازه رسیدیم. 
یه ابروم رفت بالا و خیره خیره به کوهیار به شایان دست دادم. کوهیار هم کمی متعجب بود اما داشت با لبخند نگام می کرد.
شایان: معرفی می کنم. جناب کوهیار سرمست یکی از دوستان. 
ابروم بیشتر رفت بالا و نیش کوهیارم بیشتر باز شد. خوبه ما می دونیم این کوهیار کیه و چرا الان اینجاست واسه ما خالی نبند دیگه.
ملیکا با کوهیار دست داد و خوش و بش کرد و بعدش کوهیار دستش و به سمت من آورد. دستم و تو دستش گذاشتم و آروم پرسیدم: شایان و از کجا می شناسی تو؟
اونم آروم گفت: با کشتی های ما جنسهاش و جابه جا می کنه.
سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادم. شایان یه ببخشید گفت و دست ملیکا رو گرفت برد اون سمت تر و مشغول حرف زدن شدن. در حالت عادی مطمئنن کنجکاو می شدم ببینم چی میگن اما الان بدنم یخ تر از اون بود که بخوام فضولی کنم.
دوباره دستهام و دور خودم پیچوندم و شروع کردم به تند تند این پا و اون پا کردن و زیر لبی یه فحش به شایان و یکی هم به ملیکا دادم که اینجا و الان یاد حرف خصوصیشون افتادن. خوب صبر می کردن بریم تو بعد حرف بزنن دیگه.
کوهیار کنار گوشم گفت: سردته؟؟؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم. نه پس فکر می کرد واقعاً دستشویی دارم این جوری می کنم؟
یه ابروم و انداختم بالا و گفتم: آره سردمه. می خوای فردین بازی در بیاری و پالتوتو بدی بهم؟؟؟
درسته که به مسخره گفتم اما خدا خدا می کردم این کار و بکنه. راستش به در گفتم که دیوار بشنوه تو رودربایسی هم که شده پالتوش و بده.
کوهیارم خیلی شیک سری تکون داد و نگاهش و ازم گرفت و به شایان اینا خیره شد و گفت: من خودم و بیشتر از اون دوست دارم که بخوام فردین بازی در بیارم. دوره ی اون کارها هم گذشته. پالتوم و بدم خودم یخ می زنم.
من: چیـــــــــش ....
یه شکلکی براش در آوردم و رومو برگردوندم سمت ملیکا اینا ببینم حرف زدنشون تموم نشد بریم.
کوهیار: اما می تونم این کارو بکنم.
قبل از اینکه بپرسم چی کار دست راستش نشست رو بازوی راستم و با یه حرکت کشیدم تو بغلش. از پهلو چسبیدم بهش. قسمت راست پالتوش و پیچونده بود دور تنم. بیشتر پشتم و گرفته بود.
چشمهام گرد شد.
با بهت گفتم: چی کار می کنی؟؟؟
بی تفاوت گفت: دارم پالتوم و باهات شریک می شم این جوری هم تو گرم میشی هم من سردم نمیشه و از فردین بازی هم خبری نیست. 
خنده ام گرفته بود. این کوهیارم راهکارهای خودش و داشتا. 
نتونستم جلوی خند ه ام و بگیرم همون جور که می خندیدم با آرنج زدم تو شکمش و گفتم: گمشو دیوونه....
سعی کردم خودم و از بغلش بکشم بیرون اما خداییش همین یه حرکتش باعث شده بود که یکم گرم بشم. غیر پالتوش که هم گرم می کرد و هم جلوی باد و می گرفت که بهم نرسه وقتی چسبیدم به تنش گرمای بدنش گرمم کرده بود.
خودم و کنار کشیدم و تو همون حالم می خندیدم. کوهیار فقط یه لبخند می زد. 
آروم گفت: از من انتظار فردین بازی نداشته باش. تو مرامم نیست.
فقط لبخند زدم. برگشتم ببینم این دوتا خل و چل بالاخره رضایت دادن که بیان بریم تو رستوران یا نه؟ الان علاوه بر سرما گشنمم شده بود.
با دیدن ملیکا و شایان که رو به ما ایستادن و با لبخند نگاهمون می کنن غافلگیر شدم. 
اومدن سمتمون و شایان با بدجنسی گفت: چقدر زود صمیمی شدین؟
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: صمیمی بودیم. حالا زود بیاین بریم تو دارم منجمد میشم.
این و گفتم و خودم تند رفتم تو. وای خدا هرم گرمای توی رستوران که به صورتم خورد حالی به حالی شدم. الان اگه یکی بوسم می کرد انقدر حس لذت بهم دست نمی داد. 
تو جام ایستاده بودم و داشتم از گرمایی که از فن کویل به صورتم می خورد لذت می بردم که ملیکا اومد کنارم و آروم پرسید: تو این پسره رو از کجا می شناسی؟
برگشتم سمتش و گفتم: ملیکا کم حافظه ایا. بابا کوهیاره دیگه همسایه ام. یادت رفت؟؟
انگار تازه یادش اومده باشه یه آهان بلند گفت و خیره شد به کوهیار. 
ملیکا: بد چیزی نیست. قدش خیلی بلنده. هیکلشم بد نیست. اما قیافه آنچنانی نداره. 
یه اخمی کردم و گفتم: بی تربیت. پسر به این خوبی قیافه اش و چی کار داری؟ صورتش معمولی و مردونه است. خوبه مثل آزاد خوشگل باشه اما نامرد؟
ملیکا: خوب حالا چه طرفشم می گیره من که چیزی نگفتم.
بی توجه بهش دنبال شایان و کوهیار که می رفتن سمت میزمون راه افتادم. 
راستش ناراحت شدم. ملیکا چی در مورد کوهیار می دونست که انقدر راحت در موردش نظر می داد؟ اون چی در مورد خلق و خو و رفتار خوبش می دونست؟ همه چیز که قیافه نیست. قیافه خدا دادیه آدم نمی تونه عوضش کنه اما هیکل یه چیزیه که خودت می تونی بسازیش کوهیارم بدنش و ساخته بود. همین طور رفتار و منشم یه چیزه که خودت باید کسبش کنی. و کوهیار انصافاً آدم خوش مشرب و خوبی بود. حالا بگذریم از شیطنت هایی که هر پسری داره. من که چیز بدی ازش ندیده بودم.رمان عشق جنس قو از شهروز براری صیقلانی
تو کل مدت شام شایان سعی می کرد با حرفهاش خوشمزگی کنه و تنها کسی که به حرفهاش می خندید ملیکا بود من که با سر تو غذام بودم کوهیارم مثل من. فقط اینکه اون رعایت می کرد و یه لبخندی هم به حرفهای شایان می زد. ولی می دیدم که همه ی حواسش به غذاشه. 
شام خوبی بود. البته باید بگم رستوران خوبی بود که شامش خوشمزه بود. بعد شام عجیب خوابم گرفت. خمار خواب بودم. کوهیار نگاهش به من بود. 
کوهیار رو به شایان گفت: شب خوبی بود شایان جان ممنونم از لطفت و دعوتت. فکر کنم دیگه کم کم بریم بهتر باشه. خانم ها هم خسته ان. فردا صبح هم همه باید بریم سر کارمون.
انگار همه منتظر بودن چون تند قبول کردن و سریع بلند شدیم. گیج خواب بودم جلوی در رستوران کوهیار از ملیکا و شایان خداحافظی کرد و گفت: من آرشین و می رسونم.
بایدم برسونه. یعنی خریت بود که من از شایان می خواستم با وجود کوهیار که خونه اش یه دیوار با خونه ی من فاصله داره منو برسونه.
بی حرف دنبال کوهیار راه افتادم و سوار ماشین شدم. تا نشستم پرو پرو دست بردم اهنگ و پلی کردم و سرم و تکیه دادم به شیشه و چشمهام و بستم. کوهیارم فهمیده بود که خسته ام.
آروم گفت: خسته ای؟
من: خیلی... این ملیکا کل پاساژ و زیر و رو کرد. 
کوهیار: یه چرت بزن رسیدیم صدات می کنم.
من: مرسی. میگم ... تو چیزی از حرفهای شایان فهمیدی؟رمان عاشقانه از شهروز براری کتاب
کوهیار صادقانه گفت: نه بابا همه ی حواسم به غذام بود لامصب چقدر خوشمزه بود. 
با چشمهای بسته لبخند زدم. دروغ و کلاس گذاشتن تو کارش نبود.
جلوی در خونه ام نگه داشت و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حدود دو ساعتی میشد که از هواپیما پیاده شدم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. همه جا تاریک بود. خسته بودم اما دلم یه فنجون چایی و یه حمام داغ می خواست.
این ماموریتم به خوبی و خوشی تموم شد. روز آخر رفتیم کلی خرید کردیم و من برای مامان و آرشا و مریم سوغاتی خریدم. شبم برای تموم شدن کارمون با موفقیت رفتیم دیسکو یکم برقصیم حال کنیم. مردیم از بس این چند روزی که اونجا بودیم سر کلاسها ی مختلف رفتیم. 
      ادامه دارد  


Http://l0velyl.blog.ir  
نویسنده   _ شهروز براری صیقلانی 

بانک رمان در گوگل پلی